داستان نوشتن

جرقه‌ای برای نوشتن داستان کوتاه

امروز در وبینار اهل نوشتن تصمیم گرفتیم با هم داستان کوتاه بنویسیم. جرقه‌ی ما بر شکل دادن به ایده‌ی داستان:

زنی یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود، کاغذی بر می‌دارد و ۳ کار مشخص روی آن می‌نویسد و به خودش یک ماه وقت می‌دهد تا این ۳ کار را انجام بدهد. این ۳ کار چیست؟ آیا زن از پس انجام این کارها برمیاید؟ انجام‌دادن یا انجام‌ندادن این ۳ کار چه تغییری در زندگی و شخصیت زن ایجاد می‌کند؟

چند نکته:

  • تا می‌توانید درباره‌ی بخش‌های مختلف ایده سؤال طرح کنید تا ایده گسترش بیابد. یک راهنما: لینک
  • به کل‌ فرایند داستان‌پردازی به‌شکل یک بازی ساده و لذت‌بخش نگاه کنید.
  • حتا اگر دغدغه‌ی نگارش حرفه‌یی داستان ندارید، باز هم می‌توانید این تمرین را انجام دهید. داستان نوشتن هوش روایی شما را بیشتر می‌کند و هوش روایی بالا بر کیفیت زندگی می‌افزاید.

یک پیشنهاد:

می‌توانید آهنگ زیر را بشنوید و به ایده‌ی داستان فکر کنید:

دانلود

20 پاسخ

  1. سلام استاد. من داستانُ می‌ذارم. چون کوتاهه یجورایی اندازه همون ایده‌ نوشتن محسوب میشه. امیدوارم بخونید. می‌دونم خیلی بیشتر باید تلاش کنم ولی خواستم شهامت به خرج بدم بعد از کلی ویرایش بفرستمش. البته که بیشترهم تلاش خواهم کرد.

    زن بیدار شد. باز خون دماغ. بالشتش غرق خون. اشک. اشک. اشک. دوید. دفتر و خودکار برداشت. خواب‌زده شده بود؟ نه. جواب آزمایش. حرف‌های دکتر. یک ماه فرصت داشت. زود بود. سی‌وپنج سال داشت. گریه. گریه. گریه. نوشت. انجام سه کار در یک ماه. نوشت. 1-بیشتر وقت گذراندن با خانواده. مگر وقت نمی‌گذاشت؟ نه. وقتش را نداشت. هیچ‌وقت. غرق در کار. چه کاری؟ کارگری. دویدن برای یک لقمه. چرا؟ همسر نداشت. همدم‌هم نه. دارای دو فرزند. آب و نان می‌خواستند. همین وقت گذاشتن نبود؟ البته غیرمستقیم. کارکردن به‌خاطر آنها. تا تاول زدن دست‌ها. پاها. آرتروز گردن. رماتیسم. فدایی بود. کافی نبود. نه نبود. باید بیشتر وقت می‌گذاشت. روزهای آخر. آن‌هارا می‌برد. به کجا؟ به پارک. به سینما. به رستوران. هرروز یک‌جا. نوشت. ۲-بیشتر کارکردن. چرا؟ اگر می‌مرد. برای آینده‌ی بچه‌ها. او که شب و روز کار می‌کرد. بیشتر؟ نمی‌شد. پس بچه‌ها؟ پس وقت گذاشتن برایشان؟ مغزش رو به انفجار‌. نوشت. ۳-انتقام. از چه کسی؟ زنی دیگر. کدام زن؟ همان که همسرش را ربود. البته مرد خائن فوت شده بود. ولی دوسال بعد از ازدواج. در سانحه‌ی تصادف. چه فرقی داشت؟ مرده یا نمرده. زن ربوده بود. مرد خیانت کرده بود. نباید. ولی خطا کرده بودند. انتقام به چه شکل؟ باید می‌کشت. چگونه؟ با چاقو. به کجا می‌زد؟ قلب زن. فقط یک ماه. کاغذ را تا کرد. لای دفتر گذاشت.
    فردا شد. کنیزی. تا ساعت ده شب. برگشت. بیشتر کار کرده بود. اما بچه‌ها غرق خواب. پس وقت گذراندن با آنها؟ نشد. شاید فردایی دیگر. نه. نه نبود. دیگر فردایی نبود. دیر شده بود. زندگی نامهربان. جوانی‌اش را ربوده بود. سرطانِ سنگدل. بی‌دل. سرطان نفس‌های اورا را قورت داده بود.

    1. درود
      در نثر شما ذوق و مایه‌ی بسیاری می‌بینم.
      به نظرم این نثر با تمرین بیشتر می‌تونه به جاهای خوبی برسه.

  2. سلام استاد….
    من یه دختر 12 ساله ام که برای نوشتن ایده های بسیار زیادی در سرم هستند اما اکنون میخواهم یک موضوع کلی از داستانم را به شما بدهم تا ببینید خوب و اصیل هست با تکراریست..
    داستان راجع به یه خانواده است که در سفر با قطار طی دلایلی ناشناخته به ده سال قبل بر میگردن. زمانی که همشون بچه بودن و اینا.. دولت بعد از بازجویی ولشون میکنه اما همچنان دنبال راهی برای رفتن اینا به زمان خودشون میگرده.. این آدما مال سال 2033 اند و داستان توی زمان 2023 میچرخه..
    اونا خود گذشته شون و میبینن و با هم حرف میزنند و اینا بعد یه مدتی یه دانشمند از دولت راه درمانشون رو پیدا میکنه و با استفاده از بقایای قطار یه ماشین زمان میسازه که احتیاج به یه سوخت به اسم الماس قرمز داره که فقط تو کوه آرارات پیدا میشه و بعد از هزار بدبختی پیداش میکنن و میزارنش تو دستگاه. ولی به یه دلیلی فقط یه نفرشون (همون شخصیت اصلی) بر میگرده و اینجاست که کتاب اول تموم میشه.

  3. چند وقتیست که کنترل زندگیم از دستم خارج شده فکر میکنم هفت ماهی شده باشه کم خابم میبره و تا دیروقت مشغول مطالعه _تحقیق و ترجمه هستم سعی میکنم که خودم رو سرگرم کنم شبیه سیاره ایی شده ام که از مدار خارج شده و در جهان هستی و فضایه بیکران میچرخه .خاب برایم بی معنی شده فقط چند ساعتی در طول روز و شب می خابم که نمیرم .رویه موضوعات آزاد کار میکنم و اکثر اوقات رزومه یا مقاله ای رو برای خودم ترجمه می کنم ولی این بار با گروهی آشنا شدم که قرار است بر رویه شاعران سیاه پوست از قرن 18 به بعد فعالیت کنیم و شعرهایشان را ترجمه کنیم شروع کار برایم لذت بخش بود ولی دعوایم با شریکم (پارتنر) همه چیز را تبدیل به موقعیتی کرد که الان دارم .
    حالت عصبی پیدا کرده بودم اندامم دچار التحاب روحی و روانی شده بود هیچ نشانه ایی از آسایش خاطر دیده نمی شد . دقیقن روزهای اول دعوا به نوبت چند روز دو تا بچه گربه پیدا کردم که یکی تو سطل آشغال کوچه محل سکونتم پیدا کردم یکی دیگرو دوستم با حالی که داشتم تصمیم گرفتم که ازشون مراقبت کنم چند هفته بعد از این اتفاقات گربه سومی هم به ما ازافه شد ولی الان بعد از گذشت 6 ماه گربه ها بزرگ شده ان جنسیتشان مشخص شده دوتا نر دارم یک ماده که پدر من را در آورده اند احساس میکنم زندگیم آنقدر بینظم شده است که دیگر گنجایش این موجودات را ندارد مدتهاست که مسافرت نرفته بودم .
    گربه ها کار و انرژی زیادی ازم می گرفتن عملا به هیچ کدام از فعالیت های مهم زندگیم نمیرسیدم تا اینکه یک روز از خواب بلند شدم و هنگام شستن دست و صورتم رو به رویه آینه نگاهی به خودم انداختم با خودم گفتم واقعا این منم زنی 36 ساله که از مستقل بودنش 20 سال میگذرد ؟
    این چه سبک زندگیست ؟
    با خودم سوال پرسش زیادی مطرح کردم همچنان جلویه آینه زیر چشمانم رو میکشیدم پایین نگاه میکردم و زبونم رو در آوردم نگاهش کردم مسواک زدم به آخرین باری که سکس داشتم فکر کردم شبیه جزیره ای بود که در وسط اقیانوس قرارداشته باشه .
    تو فکر و خیال بودم و کار هامو انجام میدادم که گربه ها شروع به ونگ زدن کردند دوتایشان را در قفسی پلاستیکی مخصوص حیوانات نگه می داشتم وقتی دست شویی شان میگرفت با پنجه هایشان شروع می کردند به کشیدن کف قفس که خش خش متمادی و اعصاب خوردکنی را به گوش میرساند در قفس را باز کردم یک از نرها به سرعت رفت به سمت سبد مدفوع .
    قهوه جوش رو رویه گاز گذاشتم کامپیوتر را روشن کردم بعد از آن اینتزنت را روشن کردم و بعد از چند دقیقه انبوهی از ایمیل و پیام به سویم سرازیر شد قهوه آماده شده بود غذایه گربه هارا دادم دوباره پشت میز کارم نشستم و بازهم مثل روزها و ماه های پیش تمرکز کافی نداشتم دیگر تبدیل شده بود به ترومایی بد خیم .
    همکارهایم پیام میفرستادند منتظر ترجمه شعرها بودند ومن کار میکردم ولی انگار کسی ترجمه هارو پاک میکرد وانگار که کاری انجام نداده بودم ساعت 3 و 4 شب بود از چرتی که میزدم پریدم حالتی خلصه گونه انگار که در خواب مصنوعی باشی یا یک همچین چیزی یاد کارهایم افتادم از رخت خاب بیرون اومدم با خودم گفتم
    ذهن مخدوش و زیرک من چه نقشه ای برایم ریخته ایی؟
    صدایه پرنده ها از کوچه به گوش میرسید یکی از گربه هارو همون که از بقیه بزرگ تر بود در فضایه خانه رها گذاشته بودم موقع استراحت کنارم می خابید هنوز خاب بود که از رخت خاب بیرون اومدم مستقیم رفتم زیر دوش و بعد مشغول ترجمه شدم تا این که اولین نور خورشید بر رویه ساختمانها تابید بعد از گذشت یک هفته بلاخره کار را تمام کردم برایه مدتی از همکارانم خداحافظی کردم تا باخیال راحت به مشکلات زندگیم رسیدگی کنم مشکلاتی که خودم مصببش بودم.
    سه مسئله مهم وجود داشت که می خاستم حل کنم مسائلی که ازبقیه مهم تر بودند . کاغذی برداشتم از یک تا سه زیره هم نوشتم .
    1_پیدا کردن سرپرست برایه گربه ها ؟
    2_رفتن به دکتر برای مداوا یه دردهایم (جسمی و روحی )
    3_درست کردن رابطه عاطفیم و یا پایان دادن به آن.
    این هارا نوشتم و کاغذ را چسباندم به دیوار نزدیک میزم که ببینمشان و زیرش نوشتم تا یک ماه آینده تمامش میکنم .
    احساس میکردم که جانی دوباره گرفتم و بخشه کوچکی از ذهنم دیگر به کار فکر نمیکرد از زمانی که فرصت کردم مشغول گذاشتن عکس گربه ها در اینستاگرام چند پلتفورم دیگه شدم وسواس به خرج میدادم تا آدم مناسبی پیدا کنم برا سرپرستی تا شب بعد چند نفری را انتخاب کردم که بیایند برایه بازدید گربه ها .
    یکی از بازدید کننده ها دختری جوان بود که به تازگی مستقل شده بود دوست داشت حیوان خونگی داشته باشد از گربه نر کوچک تر خوشش آمده بود و حسابی زیر نظر گرفتمشان مثل اینکه حیوان هم احساس خوبی داشت 2 ساعتی پیشم ماند با هم گپی زدیم تا بیشتر با خلقیات گربه آشنا شود و بعد از آن به توافق رسیدیم قرار شد فردا گربه را ببرد خوشحال بودم و در عین حال ناراحت عادت کردن مسئله سختیست برای انسان و یا حتا حیوان . با خودم گفتم که چقد بیهوده خودم را عضاب دادم به همین راحتی گربه ماده را هم دادم رفت و گربه ایی که از همه بزرگ تر بود را نگه داشتم .
    ناکهان فرصت بیشتری پیدا کردم که با خانواده باشم مادرم بیشتر به دیدنم می آمد غذاهایی که خودش پخته بود را برایم می آورد مادرم پرستار بود وپزشکان زیادی را می شناخت و از مشکل من با خبر بود به اطرافیان سپرده بود که دکتر خوبی برایم پیدا کنند چند روزی گذشت و شماره مطبی را برایم فرستاد و منهم تماس گرفتم و وقت گرفتم به مرحله دوم لیست سیاهم نزدیک تر شدم و بعد از اولین روز مشاوره دکترم به این نتیجه رسید باید معالجه را جدی بگیرم و ادامه دهم 7 روز از فرصت یک ماه ایی که به خودم داده بودم باقی مانده بود مرحله سختی بود باید کنار می آمدم خاطرات گذشته را مرور میکردم وبه این فکر میکردم که در این مدت آدم دیگری شدم گاهی با ازدست دادن آدمی بزرگ میشویم گاهی با بدست آوردنش فکر میکنم معنی زندگی همین است و بس با دکترم مدام راجعبه این موضوع صحبت میکردم و او نظر دیگری داشت میگفت یکی از دلیلهای افسردگی اظطراب و بی نظمی زندگیم همین بوده و من هنوز به دنبال راهی میگشتم که تلفن بزنم .
    فقط یک روز باقی مانده بود که برنامه یک ماه را تمام کنم اما به نظرم همه چیز خراب شده بود دیگر به این نتیجه رسیده بودم که بس است حتی دکور خونه را هم عوض کرده بودم مبل هارا فروخته بودم و جایش کاناپه مراکشی گرفته بودم آن قدر به سرعت اتفاق افتاده بود که نفهمیدم و الان بعد از گذشت 8 ماه آدم دیگری شده بودم .

    1. آفرین آفرین آفرین آرین
      دو تو ذوق وافری در قصه‌گویی می‌بینم.
      کاش جدی ادامه بدی.
      کیف کردم از خوندن متنت.

  4. سلام.
    دریکی از روزهای فصل بهار پسری که دریک دفتر املاک مشغول بکار است بعدختم کار به سرعت ازدفتر خارج شده وبه سمت منزل را میافتد.درمسیر را.ازمیان درختان دوطرف خیابان قرار دارد.عبورنموده درجاده ازکنارماشین وادم ها به سرعت ردشده. این روزها بیش ازحد درگیر افکارپراکنده است. که بایدبه آنهانظم دهد.
    تویی دفترنیز ازدست مدیرش شاکی بوده.عدالت را درنظرنمیگرد یکی درطول روز کارمیکند وزحمت میکشد اماعده نیز انجاهستند که اصلافعالیت نداشته صرف میاین وقت میگدرانند
    به خانه میرسد خسته شده ازاین همه پریشان خاطر تااین سن مدام به فکر دیگران بوده بیشترین زمان وانرژی خود را وقف بقیه نموده است.
    آیا زمانش نرسیده برای خود وقت بگذارد وزندگی کند.آیا این همه مدت که برای دیگران وقت گذاشته آنها ارزش قایل میباشد آیا میتواند ازپس این درگیری های ذهنی برآمده ودوباره به افکارپراکنده نظم بخشد.
    یک ماه ازسال نوگذشته پسره هم 29ساله شده غرق درفکرکردن است دریک لحظه ازجابلند شده به سمت میز تحریر رفته کاغذ برمیدارد ومینوست.
    1ازفرصت که دراختیار دارد نهایت بهره ببرد.
    2نظم بخشیدن به افکارپراکنده.
    3 زندگی نمودن برای خود.
    اوحالابیشتر ازهرزمان دیگرمشتاق است که زندگی کند بی خیال زمان گذشته شده ومیخواهد بعداین طبق برنامه زندگی خود را پیش برده وازآن لذت ببرد.

    1. درود
      به نظرم اگه قصد نوشتن داستان دارید بهتره که متن رو قدری بیشتر گسترش بدید.
      و بهتره که اهداف ملموس‌تر باشه.

  5. کیک خامه ای 🎂
    ساعت ۹صبح بود ، من هنوز در رختخواب نرم و راحتم غلت میزدم ، فکرم مشغول بود ، روزهایی که درگیری فکری دارم دیرتر از همیشه از خواب بیدار میشوم و گاهی حالم از این همه فکر کردن بی مورد بهم میخورد . من هیچ وقت آدم با اراده ای نبودم اما خوب بلد بودم ادای آدمهای با اراده را در بیاورم ، چه بسا همین ادا در آوردن موثر واقع میشد . مثلا چند وقت پیش با خودم قرار گذاشتم یک لیست تهیه کنم و سه مورد از اهدافم را در آن بنویسم ، یک ماه هم به خودم زمان دادم که در این مدت اراده ام را امتحان کنم . آن روز که از خواب بیدار شدم نیم نگاهی به لیستم انداختم ، ناامید کننده بود ، باید کاری میکردم تا از این وضعیت مضحک خلاص شوم . به همین خاطر تصمیم گرفتم لیستم را دوباره بنویسم ، نمیدانم اهمیت اینکار چه بود اما ناخودگاهم به این کار تشویقم میکرد ، بنابرین شروع کردم به دوباره نویسی . 1_ نوشتن روزانه (حتی مزخرف) . به گمانم چیزی که از نوشتن دورم میکرد عادت به بهتر و بهتر نوشتن بود . باید این عادت احمقانه را از سرم مینداختم 2_ کم کردن وزنم ، چیزی که بارها برایش برنامه ریزی کرده بودم و هر بار شکست میخوردم ، اما فکر کردن به چربی های انباشته اراده ام را بیشتر میکرد . 3_ غلبه بر اهمال کاری ، این مضمون کتابی بود که چند وقت پیش خوانده بودم و تصمیم داشتم راهکارهایش را تا حد امکان اجرا کنم ، اخر من یک عادت زشت دیگر هم داشتم ، عقب انداختن کوچک ترین کارهای روزمره . و این بدترین عادت ممکن بود . هم اینک ساعت 9 صبح است ، درست یک ماه از نوشتن لیستم میگذرد . هنوز کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم که باید انجام بدهم . دورو برم انباشته از کاغذهایی است که با چرندیات پر کردم . اما به گمانم برای یک نویسنده هیچ چیز بدتر از یک کاغذ سفید نیست . همزمان که این یادداشت ها را مینویسم ، به مهمانی شب فکر میکنم و وسوسه ی نخوردن کیک خامه ای …

    1. زیبا نوشتی هانا جان
      البته این متن برای داستان شدن به گوشت بیشتری نیاز داره.

  6. در یک پیاده‌روی عصرگاهی، آرام قدم برمی‌دارم.
    شانه‌هایم را صاف می‌کنم، گردنم راست می‌شود.
    انگار کتابی روی سرم گذاشته‌ام و راه می‌روم. 
    سرم را بالا می‌برم و آسمان را نگاه‌می‌کنم. از خودم می‌پرسم:
    از لحاظ ذهنی با «بال‌های بسته» زندگی می‌کنم یا بال‌های باز؟
    چند روز پیش، بعد از ۵ سال سوار مترو شدم.
    با دوست صمیمیم بعد از ۱۰ سال، قرار گذاشته‌بودم.
    در طول زمان باهم‌بودن، آنقدر محو گفتگو بودم که فراموش کردم کادو‌یش را بدهم.
    چقدر خوش‌گذشت.
    یک ملاقات بهاری در پارک جمشیدیه بهمراه دوستم آتنا
    چرا اینقدر دیر؟
    فاصله‌ی تهران تا کرج مگر چقدر است؟
    ۱۰ سال؟
    چرا فکر می‌کنم تا ابد برای «همه‌چیز» وقت دارم؟
    دوست دارم هر ماه، سه کار هیجان‌انگیز را بنویسم و هر کدام را که عملی بود، انجام دهم.
    شاید شوق زندگی را لمس کنم و تجربه‌های نو را بیشتر پذیرا باشم.

    با سپاس
    شادی صفوی

    تقدیم به آتنای عزیزم برای یک روز بهاری و بیست‌سالی که باهم دور خورشید چرخیدیم.

  7. سلام. متن زیر گسترش کوتاهی بر ایده اولیه داستان است و نه کل یک داستان.
    ☆☆☆☆☆☆☆☆
    در یک شب سرد زمستانی، زنی آشفته‌حال و خسته از برآشفتگی‌های هرروزه‌اش، به مرور زندگی گذشته‌اش می‌پردازد. مدتهاست که ذهنش درگیر افکار پراکنده‌ای است که باید به آنها سر و سامان دهد . زن که مدت ۱۲ سال است در یک شرکت دولتی کار می‌کند به خاطر تخلفات مالی و بی‌عدالتی‌های اداری که در آنجا اتفاق می‌افتد دچار تشویش و عذاب وجدان است و با وجود اعتراضاتی که تاکنون کرده و نتیجه نگرفته ماندن در آنجا را جایز نمی‌داند. به واسطه توانمندی‌های مختلف و پشتوانه مالی از ارثی که به او رسیده می‌تواند خودش به دنبال کسب و کار دیگری باشد؛ چنان که مقدمات آن را هم فراهم کرده است. چرا باید محیط کار را هم مانند محیط پر آشوب و سراسر تنش خانوادگی‌اش تحمل کند؟ چرا فقط سازشگری می‌کند و زندگی نمی‌کند؟ مگر همسرش برای او ارزش و بهایی قائل است که او این همه تاب‌آوری کرده است؟ دیگر خیالش هم از بابت دو پسرش که هم اکنون در خارج از کشور به سر می‌برند راحت است. تا به حال به‌خاطر آرامش آنها طاقت آورده، اما اکنون نیازی به این ادامه نمی بیند. تا شروع سال نو چیزی نمانده است. او می‌خواهد سال نو را با امید و شور جدیدی آغاز کند. ۴۸ سال از زندگی‌اش را پشت سر گذاشته و بعد از سی سال زندگی مشترک که فقط چهار پنج سال اول آن طعم آرامش را چشید و پس از آن با بزرگ شدن بچه‌ها اندوه و ملال‌های او هم رشد کردند و فاصله بین او و همسرش بیشتر و بیشتر شد.
    از یادآوری مشاجرات بی‌حد، توهین‌های مداوم و خصوصا” خیانت اخیر او به خود می‌لرزد. نیاز به آرامش مجددی دارد که باید خودش خالق آن باشد. خسته از این افکار پلک‌هایش بر روی هم می‌افتد و به خواب می‌رود.
    صبح روز بعد که از خواب بیدار می شود کاغذی برمی‌دارد و روی آن سه کار مهمش را می‌نویسد:
    ۱-استعفاء از محل کارش
    ۲- تقاضای طلاق
    ۳- شروع به فعالیت اولیه برای کار جدید در سایتش و معرفی آن در فضای مجازی
    حالا بیشتر از هر زمان دیگری نیاز به حس ارزشمندی و آرامش دارد و در اجرای اهدافش استوار است.

  8. درود بر شما استاد عزیز!
    استاد نظرتون راجع به «عفریت» به دستم نرسیده، مطالعه ش کردید؟
    بسیار سپاسگزارم

    1. درود فاطمه گرامی
      متاسفانه به خاطر مشغله‌ها شدیدن زیاد هنوز نرسیدم بخونم.

      1. درود بر شما!
        متوجه هستم، همچنان انتظار پاسخ شما رو خواهم کشید.

  9. سلام استاد مدتیست در وبینارهای اهل نوشتن حضور نیافتم وحتا شبکه های اجتماعی را در حد ضرورت دنبال میکنم. امسال از اوایل سال، همان لحظه یتحویل سال ۱۴۰۲ تصمیم گرفتم داستان وسناریویی جدید برای خودم رقم بزنم .لذا برای گرفتن یک تصمیم درست ویاد گرفتن پاره ای مهارت‌ها از شرکت در هر وبیناری خودم را منع کردم واز فضای مجازی تا حد زیادی فاصله گرفتم. اشاره ی شما به موبایل وایجاد حواس پرتی این جرقه را درمن زد وبه این نتیجه رسیدم کارهایی باید در زندگیم حذف شوند وکارهایی باید اضافه شوند واین متن مکتوب بجای صفحات صبحگاهی من حک شد. ذهن کنجکاو من نتوانست از داستانی که شما در وبینار مطرح کردید غافل شود. بناچار وارد سایت شدم ودر خدمت شما.
    جا دارد از شما من باب کمک‌های بی شائبه تشکر کنم وبگویم که بعد از خواندن کتاب عادت های اتمی روند زندگی من_ درحال انفجار مهیبی در جهت ساخته شدن _تغییر کرده وفی الحال مشغول یافتنم. ومن بعنوان این زن ۳ کار را برای شما مینویسم.
    ۱_تغییر سبک زندگی ولایف استایل
    ۲_ اضافه کردن عادت مفید
    ۳_حذف عادت مضر
    😇🥰😍🤗

  10. دلم شورنیامدن باران راداشت
    صدای تق تق قطره هایش
    سکوت دلم راشکست و
    لحظه های عاشقیم راخیساند
    صدیق محمدی

  11. چشم استاد

    سعی می‌کنم بنویسم

    من خانم مجسمه ساز رو تو ذهنم مدتها ساختم گاهی یک زن حسودی شد که از کلاس نویسندگی به مجسمه سازی می‌رسه تا برا استادش که از یه مجسمه‌ای تعریف کرده، تندیس بسازه. تندیسش رو می‌سازه ولی دیگه استادش رو پیدا نمی‌کنه

    یا یه فرد مبتلا به اختلال دو قطبی می‌شد که به علت پر انرژی بودن تو دوره‌ی کوتاهی مجسمه سازی رو یاد می گیره. اما تو دوره‌ی عود بیماری می زنه مجسمه‌اش رو داغون میکنه.

    ولی رو کاغذ نیاوردم. سعی می‌کنم اینو رو کاغذ بیارم.

    اهنگ زنی رو تداعی می‌کنه که می‌خواهد اون سه کار رو بنویسه. اما بارون باعث میشه بره لباسا رو جمع کنه بیاره تو خونه. تا بر می‌گرده که اون سه کار رو بنویسه، فکر و خیالش می‌ره پیش همسرش. نکنه سیل بیاد و همسرم رو ببره؟ 🤭🙏 خیلی تمرین جالبی باید بشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *