تجربهنگاری روز یکم سمپوزیوم توسعه فردی:
- اولین جلسۀ سمپوزیوم توسعه فردی به خندیدن و تاثیر مثبت آن بر کاهش تنشها و نگرانیها اختصاص داشت.
- با نوشتن دربارۀ یک موضوع از شانس پایبندی عملی به آن را افزایش میدهیم. پس علاوه بر گفتگو دربارۀ خنده سعی میکنیم افکار خودمان را دربارۀ آن بنویسیم.
- حتی یک تبسم ساده و ساختگی هم میتواند تاثیری مثبت روی بهبود حس و حال ما داشته باشد. همین حالا سعی کنید لبخندی به لب بیاورید؛ آیا حس بهتری ندارید؟
- در لحظاتی که میخندیم، تنش و نگرانی را به طور کلی از خاطر میبریم. خنده نمیگذارد جسم و روان خودمان را روی ناملایمات متمرکز کنیم.
- با خوب خندیدن میتوانیم آرامش و سلامتیمان را چند برابر کنیم. نورمن کوزینس میگوید “خنده دویدن درونی است.”
- خندهای که در اثر تمسخر دیگران ایجاد میشود نه تنها از تنش ما نمیکاهد، بلکه بر آن میافزاید.
- آیا میتوانید هر روز بهانهای برای پنج دقیقه خنده و قهقهۀ جانانه پیدا کنید؟
- خنده رایگان است! پس بیشتر بخندیم.
- گاهی میتوانیم توی آینه به صورت خودمان خیره شویم و بخندیم. امتحان کنید.
- خنده مسری است. “بخند تا دنیا به تو بخندد.”
نقلقول:
وقتی عضلات صورت حرکت داده میشوند، مکانیزمهای هورمونی در مغز شروع به فعالیت میکنند. عضلات مختلف صورت که برای لبخندزدن، نشان دادن خشم، انزجار و غیره به کار گرفته میشوند، همگی در ارتباط با فرستندههای عصبی در مغز هستند. این فرستندهها به تمام بدن پیامهای شیمایی میفرستند. «واینبوم» (فیزیولوژیست فرانسوی) عقیده دارد، لبخندزدن بر روی این هورمونها تأثیرات مثبت میگذارد، در حالی که دیگر حالات صورت تآثیر منفی بر این هورمونها دارند.
نقل از کتاب خنده درمانی، نوشتۀ لیز هاجیکنسون، ترجمۀ هنگامه نصراصفهانی، نشر دستان
تمرین:
گفتوگویی دربارۀ لبخند و خندیدن بنویسید و در این صفحه ثبت کنید.
140 پاسخ
_می شه یه سوال ازت بپرسم؟
+چرا که نه!بپرس.
_ چرا همیشه لبخند می زنی؟
+چرا لبخند نزنم؟مگه بده؟
_نه بد نیست؛اما عجیبه.آخه تو حتی وقتی ازچیزی ناراحتی باز هم لبخند می زنی.اصلا از ناراحتیت با لبخند صحبت می کنی.
+به نظرت لبخند نزدن من چیزی رو بهتر می کنه؟
_نه؛ بهتر نمی کنه.اما عجیبه.به نظرم حالت صورت باید احساس آدم رو مشخص کنه.
+کی اینو گفته؟به نظرم لازم نیست آدم ناراحتی خودشو جار بزنه.
_خب،جار نزنه.ولی چه لزومی داره لبخند بزنه.اصلا نمی تونه این کار رو بکنه.لبخند مالِ زمانِ شادی ورضایته.
+من اینطور فکر نمی کنم.لبخند زدن هیچ کار هم نکنه حداقل روحیه ی دیگران رو خوب می کنه.از طرفی خودِ آدم رو هم از کسالت بیرون میاره.
_من که نمی تونم درک کنم.
+نمی تونی درک کنی چون عادت به لبخند زدن نداری.اگه یه مدت این کار رو بکنی حال خودت و اطرافیانت بهتر می شه.
_یعنی چی که ناراحت باشم وتازه بیام لبخندهم بزنم.
+ببین،ناراحتی همیشه وجود داره.توی زندگی چیزهایی هست که مورد رضایتت نیست وناراحتت می کنه.این تو هستی که باید با شرایط کنار بیایی.
_یعنی با لبخند زدن همه چیز درست می شه؟
+نه معلومه که همیشه هرچیزی درست نمی شه امابا لبخند وصورتی شادمی تونی به خودت واطرافیانت روحیه ی قوی تری بدی و همینطور می تونی با قدرت بیشتری با مشکلت روبرو بشی.دیدی یه وقت مشکلت رو حل کردی.به نظرم این چیزِ کمی نیست.
_شاید حرفت درست باشه؛اماوقتی ناراحتی سخته لبخند بزنی.
+شاید اولش برات سخت و غیرعادی باشه اما کم کم عادت میکنی.بد نیست امتحان کنی.
_باشه سعی می کنم امتحان کنم.امیدوارم بتونم.
+می تونی.
https://www.zohrehphysics.com/khandedarmani/
https://www.zohrehphysics.com/%d8%ae%d9%86%d8%af%d9%87-%d8%af%d9%88%db%8c%d8%af%d9%86-%d8%af%d8%b1%d9%88%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d8%aa-%d8%af%d8%b1-%d8%b3%d8%aa%d8%a7%db%8c%d8%b4-%d8%ae%d9%86%d8%af%d9%87-%d8%af%d8%b1%d9%85%d8%a7/?preview_id=743&preview_nonce=518ebf0628&post_format=standard&_thumbnail_id=745&preview=true
سلام خدمت استاد عزیز. من از آن دانش آموزان لاک پشتی و آهسته ای هستم که باید بارها درس را بخوانم تا یاد بگیرم و تازه بفهمم که معلم چه گفته و این اولین تمرین من برای سمپوزیوم توسعه ی فردی هست.
در سایت خودم منتظرش کردم.
قصد دارم این کار را ادامه دهم و ادامه ی کار برایم مهم هست. امیدوارم که توانایی ادامه را داشته باشم.
من : میخوام یه خاطره تعریف کنم برات
دوستم : بگو
من : از پارسال فصل جابجایی خونه سر سال بعد ده سال توی خونه ای که نو ساز رفته بودیم توش و مثل روز اول نگه داشتیم و کلی خاطره خوب برای خودمون ساخته بودیم مهمترینش مادر شدنم بود …
دوستم : چه سخت لابد استرس داشتی از قبل که قراره چی بشه نه ؟؟؟
من :خیلی اما وقتی شنیدم صاحبخونه قرار شد مقداری مثل هرسال روی اجاره بذاره و ما بمونیم خوشحال شدم مگه میشد با این مقدارپول پیش کم جای دیگه رفت !!!
دوستم : آره واقعا سخته میفهمم خب چی شد آخر !؟
من :خلاصه یکماه هم بودیم و اجاره بیشتر پرداختیم اما هنوز کتبی ننوشته بودیم
دوستم :چطور ؟
من : صاحبخونه یه شب گفت میام دوساعت ما منتظر بودیم سر جلسه هیات مدیره ساختمون بود گفت دیره و رفت منم خوش خیال منتظر قراربعدی …
دوستم : چرا اینو میگی ؟
م:یادمه تو مسیر خونه خواهرم بودم که همسرم تماس گرفت برگرد خونه قراره بیان خونه رو ببینن صاحبخونه میخواد بفروشه …!!!!
دوستم :واقعا !!!؟؟؟؟
من :اوهوم …تو اون اوضاع کرونا منم عصبانی خون خونم و میخورد که چرا پس قرار تمدید گذاشت و من تو کرونا حق دارم کسی رو تو خونه راه ندم و دخترم ناراحت مامان چرا میخواین خونمون و بفروشین من دوسش دارم رسیدم خونه خواهرم و رفتم بالا ازم پرسیدن چه خبر و همه چیز رو گفتم خواهرم و دخترهاش دهنشون باز موند و رفتم تو دستشویی همه دنبالم میگشتن خواهرم فکر کرد دارم گریه میکنم وقتی اومدم بیرون دیدن من هلویی که دخترم داشت میخورد بخشیش رو از دستش قاپیدم و روی صورتم ماسک زدم و متعجب نگاهم میکردن منم گفتم خب مگه چیه من که اینهمه مشکل و فشار روم هست از عهده من خارجه …لااقل مراقب پوستم باشم زودتر از موعد پیر نشم ……
دوستم : هههههههههه عاشقتم تو خیلی باحالی والا
-خندم نمياد
-چيت مياد؟
-دردم مياد.
-خب به دردت بخند.
-خندم نمياد.
-عب نداره، به جاش الان كمتر دردتو جدي نمي گيري؟
-چرا.انگار يه كم بيشتر مي فهمم كه هيچي اونقدام جدي نيس.
بهار.م
٩ آگوست ٢٠٢١
-شخص اول :وای چه قدر خنده دار .
-شخص دوم :نه والا اصلانم خنده نداشت .
شخص اول :چرا دیگه جالب بود .
شخص دوم : اصلن به نظرم خیلی هم چرت بود .
شخص اول : می دونی این اتفاق قبلا برای من افتاده بود خیلی بد بود ولی نمی دونم چرا الان خندم می گیره .
شخص دوم : ا جدی حالا چه طور الان به نظرت خنده داره .
شخص اول: نمی دونم والا ولی الان که بهش فکر می کنم می بینم چه قدر خنده دار بوده.
شخص دوم : جدی چه قدر چرت اما به نظرم اصلا خنده دار نیست .
شخص اول : چرا چرت ، نمیدونم چرا اون موقع این اتفاق را از این زاویه ندیدم .
شخص دوم : چون تو میدون بودی چون برای تو اتفاق افتاده بوده چون نگاه نمی کردی تو تو اتفاقه بودی .
شخص اول : شاید نمی دونم ولی واقعا برام جالب بود – دوباره می خنده و تامام .
شخص دوم : ولی به نظرم هنوز چرت میاد.
دیالوگ نویسی ******* در باره خنده*****
اشرف :مادرم در جوانی مادرش را از دست داده بود
رعنا :اااخی چه تلخ روحش شاد
اشرف” ؛ آره همیشه خاطرات با مادرش را برایمان بارها وبارها تعریف میکرد. مادرم یک خاله داشت که انگاری میخواست جای خالی خواهرش را برای مادرم پر کند .وقتی میآمد خونه ما مرتب به مادرم درس اخلاق میداد وبسیار هم مومن بود .از بالا عینکش به ما نگاه میکرد. ما خاله بزرگ صداش میکردیم .
رعنا : اوووه اوووه از اون آدمهایی که تحملشون سخته
اشرف : آره ولی مادرم خیلی بهش احترام میذاشت خاله بزرگ به من وخواهرم میگفت دختر خوب نیست بلندبلند بخنده وصدای خنده اش را نامحرم بشونه من وخواهرم که ازمن سه سال کوچکتر بود بهم نگاه میکردیم ومیدویم می رفتیم اتاق پشتی دستمون را میگرفتیم جلو دهانمون و ی دل سیر می خندیدیم گاهی هم اداش را در میآوردیم وباز هم میخندیم آنقدر که دل درد می گرفتیم
رعنا : چند سالت بود ؟
اشرف : 9یا 10 ساله بودم و خاله بزرگ در ادامه درسهای اخلاق میگفت اگه جلو نامحرم بلند بخندید یا حجاب نداشته باشید میرید جهنم وتو جهنم شما را از موهایتان آویزان میکنن .
رعنا :تو که باورت نمیشد؟
اشرف : نمیدونم ولی بعضی وقتها خیلی بهش فکر میکردم واز این تنبیه چنان میترسیدم آتش جهنم درد موهام ..با خودم میگفتم کاش مادرم کتک بزنه دردش زود تموم میشه ..واسه همین حواسم را جمع میکردم خیلی بلند نخندم.جلو نامحرم روسری بپوشم .
رعنا : بچه ها خیلی پاک هستن
اشرف : یاد ی خاطره افتادم
رعنا :بگو من دوست دارم خاطرات را شبیه قصه تعریف میکنی .ولی بزار برم برات ی چایی بیارم دهانت خشک شد .
اشرف : ممنون
رعنا :بخور چایی ات سرد میشه
من :الان که یاد اون خاطر می افتم خندهم میگیره …خواهر کوچکتر مادرم اسمش نصرت بود. مادرم خیلی دوستش داشت وبعد از فوت مادرشون .براش مادری میکرد . .خاله نصرت زن خیلی خوشگلی بود با موهای مجعد وچشم وابرو مشکی. تازه ازدواج کرده بود وهنوز بچه نداشت ..مادرم همیشه حواسش به خاله نصرت بود .اواسط تابستان بود خاله نصرت غوره گرفته بود ومادر من وخواهرم رافرستاد خانه خاله نصرت تا کمک کنیم خاله غوره ها را پاک کند. .سرگرم پاک کردن غوره ها بودیم وخاله برامون جک میگفت شکلک در میآورد تا ما هم بخندیم وخوشحال باشیم هم غوره ها راپاک کنیم .شوهر خاله با یک یا الله وارد شد . من وخواهرم بسرعت دویدیم تو پستو خانه وروسری سر کردیم .( از ترس آتش جهنم )قیافه هایمان تماشایی بود من روسری ام را تا تو پیشانی کشیده بودم .وگره محکمی به آن زده بودم مبادا یک تار از موهایم را نامحرم ببیند پشت لبم هم تازه به سیاهی میزد پوست سبزه ای داشتم شبیه خواهران بسیجی شده بودم .خواهرم قیافه اش بهتر ازمن بود با چشمانی رنگی وپوست روشن . هر دو وارد اتاق شدیم وسلام کردیم .خاله نصرت با یک استکان چای برگشت .وچای را جلو همسرش گذاشت . شوهر خاله ی نگاه به من وخواهرم که با حجاب کامل روبرویش ایستاده بودیم کرد .ویک نگاه به خاله .که موهای فرفری ش را رو ی شانه هایش ریخته بود .ویهو رو کرد به خاله ام وگفت** نصرت **ببین این دوتا بچه فهمشون از تو زن بیست وچند ساله بیشتره . اینها جلو من روسری میپوشن اون وقت تو موهات را افشون کردی.!!!!!
رعنا : با تعجب من را نگاه میکرد ..خب ؟
اشرف ‘: هیچ .بعد هم به حالت قهر از خانه بیرون رفت .آن روز من نفهمیدم بالاخره معنی نامحرم چیست ؟؟؟؟؟
رعنا و اشرف 😁😁😁😁😁😳😳😳😳😳😳😳😱😱😱😱
رعنا مرداد 1400
دیالوگ نویسی ******* در باره خنده*****
اشرف :مادرم در جوانی مادرش را از دست داده بود
رعنا :اااخی چه تلخ روحش شاد
اشرف” ؛ آره همیشه خاطرات با مادرش را برایمان بارها وبارها تعریف میکرد. مادرم یک خاله داشت که انگاری میخواست جای خالی خواهرش را برای مادرم پر کند .وقتی میآمد خونه ما مرتب به مادرم درس اخلاق میداد وبسیار هم مومن بود .از بالا عینکش به ما نگاه میکرد. ما خاله بزرگ صداش میکردیم .
رعنا : اوووه اوووه از اون آدمهایی که تحملشون سخته
اشرف : آره ولی مادرم خیلی بهش احترام میذاشت خاله بزرگ به من وخواهرم میگفت دختر خوب نیست بلندبلند بخنده وصدای خنده اش را نامحرم بشونه من وخواهرم که ازمن سه سال کوچکتر بود بهم نگاه میکردیم ومیدویم می رفتیم اتاق پشتی دستمون را میگرفتیم جلو دهانمون و ی دل سیر می خندیدیم گاهی هم اداش را در میآوردیم وباز هم میخندیم آنقدر که دل درد می گرفتیم
رعنا : چند سالت بود ؟
اشرف : 9یا 10 ساله بودم و خاله بزرگ در ادامه درسهای اخلاق میگفت اگه جلو نامحرم بلند بخندید یا حجاب نداشته باشید میرید جهنم وتو جهنم شما را از موهایتان آویزان میکنن .
رعنا :تو که باورت نمیشد؟
اشرف : نمیدونم ولی بعضی وقتها خیلی بهش فکر میکردم واز این تنبیه چنان میترسیدم آتش جهنم درد موهام ..با خودم میگفتم کاش مادرم کتک بزنه دردش زود تموم میشه ..واسه همین حواسم را جمع میکردم خیلی بلند نخندم.جلو نامحرم روسری بپوشم .
رعنا : بچه ها خیلی پاک هستن
اشرف : یاد ی خاطره افتادم
رعنا :بگو من دوست دارم خاطرات را شبیه قصه تعریف میکنی .ولی بزار برم برات ی چایی بیارم دهانت خشک شد .
اشرف : ممنون
رعنا :بخور چایی ات سرد میشه
من :الان که یاد اون خاطر می افتم خندهم میگیره …خواهر کوچکتر مادرم اسمش نصرت بود. مادرم خیلی دوستش داشت وبعد از فوت مادرشون .براش مادری میکرد . .خاله نصرت زن خیلی خوشگلی بود با موهای مجعد وچشم وابرو مشکی. تازه ازدواج کرده بود وهنوز بچه نداشت ..مادرم همیشه حواسش به خاله نصرت بود .اواسط تابستان بود خاله نصرت غوره گرفته بود ومادر من وخواهرم رافرستاد خانه خاله نصرت تا کمک کنیم خاله غوره ها را پاک کند. .سرگرم پاک کردن غوره ها بودیم وخاله برامون جک میگفت شکلک در میآورد تا ما هم بخندیم وخوشحال باشیم هم غوره ها راپاک کنیم .شوهر خاله با یک یا الله وارد شد . من وخواهرم بسرعت دویدیم تو پستو خانه وروسری سر کردیم .( از ترس آتش جهنم )قیافه هایمان تماشایی بود من روسری ام را تا تو پیشانی کشیده بودم .وگره محکمی به آن زده بودم مبادا یک تا از موهایم را نامحرم ببیند پشت لبم هم تازه به سیاهی میزد پوست سبزه ای داشتم شبیه خواهران بسیجی شده بودم .خواهرم قیافه اش بهتر ازمن بود با چشمانی رنگی وپوست روشن . هر دو وارد اتاق شدیم وسلام کردیم .خاله نصرت با یک استکان چای برگشت .وچای را جلو همسرش گذاشت . شوهر خاله ی نگاه به من وخواهرم که با حجاب کامل روبرویش ایستاده بودیم کرد .ویک نگاه به خاله .که موهای فرفری ش را رو ی شانه هایش ریخته بود .ویهو رو کرد به خاله ام وگفت** نصرت **ببین این دوتا بچه فهمشون از تو زن بیست وچند ساله بیشتره . اینها جلو من روسری میپوشن اون وقت تو موهات را افشون کردی.!!!!!
رعنا : با تعجب من را نگاه میکرد ..خب ؟
اشرف ‘: هیچ .بعد هم به حالت قهر از خانه بیرون رفت .آن روز من نفهمیدم بالاخره معنی نامحرم چیست ؟؟؟؟؟
رعنا و اشرف 😁😁😁😁😁😳😳😳😳😳😳😳😱😱😱😱
تعریف میکنی
دیالوگ نویسی ******* در باره خنده*****
اشرف :مادرم در جوانی مادرش را از دست داده بود
رعنا :اااخی چه تلخ روحش شاد
اشرف” ؛ آره همیشه خاطرات با مادرش را برایمان بارها وبارها تعریف میکرد. مادرم یک خاله داشت که انگاری میخواست جای خالی خواهرش را برای مادرم پر کند .وقتی میآمد خونه ما مرتب به مادرم درس اخلاق میداد وبسیار هم مومن بود .از بالا عینکش به ما نگاه میکرد. ما خاله بزرگ صداش میکردیم .
رعنا : اوووه اوووه از اون آدمهایی که تحملشون سخته
اشرف : آره ولی مادرم خیلی بهش احترام میذاشت خاله بزرگ به من وخواهرم میگفت دختر خوب نیست بلندبلند بخنده وصدای خنده اش را نامحرم بشونه من وخواهرم که ازمن سه سال کوچکتر بود بهم نگاه میکردیم ومیدویم می رفتیم اتاق پشتی دستمون را میگرفتیم جلو دهانمون و ی دل سیر می خندیدیم گاهی هم اداش را در میآوردیم وباز هم میخندیم آنقدر که دل درد می گرفتیم
رعنا : چند سالت بود ؟
اشرف : 9یا 10 ساله بودم و خاله بزرگ در ادامه درسهای اخلاق میگفت اگه جلو نامحرم بلند بخندید یا حجاب نداشته باشید میرید جهنم وتو جهنم شما را از موهایتان آویزان میکنن .
رعنا :تو که باورت نمیشد؟
اشرف : نمیدونم ولی بعضی وقتها خیلی بهش فکر میکردم واز این تنبیه چنان میترسیدم آتش جهنم درد موهام ..با خودم میگفتم کاش مادرم کتک بزنه دردش زود تموم میشه ..واسه همین حواسم را جمع میکردم خیلی بلند نخندم.جلو نامحرم روسری بپوشم .
رعنا : بچه ها خیلی پاک هستن
اشرف : یاد ی خاطره افتادم
رعنا :بگو من دوست دارم خاطرات را شبیه قصه تعریف میکنی .ولی بزار برم برات ی چایی بیارم دهانت خشک شد .
اشرف : ممنون
رعنا :بخور چایی ات سرد میشه
من :الان که یاد اون خاطر می افتم خندهم میگیره …خواهر کوچکتر مادرم اسمش نصرت بود. مادرم خیلی دوستش داشت وبعد از فوت مادرشون .براش مادری میکرد . .خاله نصرت زن خیلی خوشگلی بود با موهای مجعد وچشم وابرو مشکی. تازه ازدواج کرده بود وهنوز بچه نداشت ..مادرم همیشه حواسش به خاله نصرت بود .اواسط تابستان بود خاله نصرت غوره گرفته بود ومادر من وخواهرم رافرستاد خانه خاله نصرت تا کمک کنیم خاله غوره ها را پاک کند. .سرگرم پاک کردن غوره ها بودیم وخاله برامون جک میگفت شکلک در میآورد تا ما هم بخندیم وخوشحال باشیم هم غوره ها راپاک کنیم .شوهر خاله با یک یا الله وارد شد . من وخواهرم بسرعت دویدیم تو پستو خانه وروسری سر کردیم .( از ترس آتش جهنم )قیافه هایمان تماشایی بود من روسری ام را تا تو پیشانی کشیده بودم .وگره محکمی به آن زده بودم مبادا یک تا از موهایم را نامحرم ببیند پشت لبم هم تازه به سیاهی میزد پوست سبزه ای داشتم شبیه خواهران بسیجی شده بودم .خواهرم قیافه اش بهتر ازمن بود با چشمانی رنگی وپوست روشن . هر دو وارد اتاق شدیم وسلام کردیم .خاله نصرت با یک استکان چای برگشت .وچای را جلو همسرش گذاشت . شوهر خاله ی نگاه به من وخواهرم که با حجاب کامل روبرویش ایستاده بودیم کرد .ویک نگاه به خاله .که موهای فرفری ش را رو ی شانه هایش ریخته بود .ویهو رو کرد به خاله ام وگفت** نصرت **ببین این دوتا بچه فهمشون از تو زن بیست وچند ساله بیشتره . اینها جلو من روسری میپوشن اون وقت تو موهات را افشون کردی.!!!!!
رعنا : با تعجب من را نگاه میکرد ..خب ؟
اشرف ‘: هیچ .بعد هم به حالت قهر از خانه بیرون رفت .آن روز من نفهمیدم بالاخره معنی نامحرم چیست ؟؟؟؟؟
رعنا و اشرف 😁😁😁😁😁😳😳😳😳😳😳😳😱😱😱😱
دیالوگ نویسی ******* در باره خنده*****
اشرف :مادرم در جوانی مادرش را از دست داده بود
رعنا :اااخی چه تلخ روحش شاد
اشرف” ؛ آره همیشه خاطرات با مادرش را برایمان بارها وبارها تعریف میکرد. مادرم یک خاله داشت که انگاری میخواست جای خالی خواهرش را برای مادرم پر کند .وقتی میآمد خونه ما مرتب به مادرم درس اخلاق میداد وبسیار هم مومن بود .از بالا عینکش به ما نگاه میکرد. ما خاله بزرگ صداش میکردیم .
رعنا : اوووه اوووه از اون آدمهایی که تحملشون سخته
اشرف : آره ولی مادرم خیلی بهش احترام میذاشت خاله بزرگ به من وخواهرم میگفت دختر خوب نیست بلندبلند بخنده وصدای خنده اش را نامحرم بشونه من وخواهرم که ازمن سه سال کوچکتر بود بهم نگاه میکردیم ومیدویم می رفتیم اتاق پشتی دستمون را میگرفتیم جلو دهانمون و ی دل سیر می خندیدیم گاهی هم اداش را در میآوردیم وباز هم میخندیم آنقدر که دل درد می گرفتیم
رعنا : چند سالت بود ؟
اشرف : 9یا 10 ساله بودم و خاله بزرگ در ادامه درسهای اخلاق میگفت اگه جلو نامحرم بلند بخندید یا حجاب نداشته باشید میرید جهنم وتو جهنم شما را از موهایتان آویزان میکنن .
رعنا :تو که باورت نمیشد؟
اشرف : نمیدونم ولی بعضی وقتها خیلی بهش فکر میکردم واز این تنبیه چنان میترسیدم آتش جهنم درد موهام ..با خودم میگفتم کاش مادرم کتک بزنه دردش زود تموم میشه ..واسه همین حواسم را جمع میکردم خیلی بلند نخندم.جلو نامحرم روسری بپوشم .
رعنا : بچه ها خیلی پاک هستن
اشرف : یاد ی خاطره افتادم
رعنا :بگو من دوست دارم خاطرات را شبیه قصه تعریف میکنی .ولی بزار برم برات ی چایی بیارم دهانت خشک شد .
اشرف : ممنون
رعنا :بخور چایی ات سرد میشه
من :الان که یاد اون خاطر می افتم خندهم میگیره …خواهر کوچکتر مادرم اسمش نصرت بود. مادرم خیلی دوستش داشت وبعد از فوت مادرشون .براش مادری میکرد . .خاله نصرت زن خیلی خوشگلی بود با موهای مجعد وچشم وابرو مشکی. تازه ازدواج کرده بود وهنوز بچه نداشت ..مادرم همیشه حواسش به خاله نصرت بود .اواسط تابستان بود خاله نصرت غوره گرفته بود ومادر من وخواهرم رافرستاد خانه خاله نصرت تا کمک کنیم خاله غوره ها را پاک کند. .سرگرم پاک کردن غوره ها بودیم وخاله برامون جک میگفت شکلک در میآورد تا ما هم بخندیم وخوشحال باشیم هم غوره ها راپاک کنیم .شوهر خاله با یک یا الله وارد شد . من وخواهرم بسرعت دویدیم تو پستو خانه وروسری سر کردیم .( از ترس آتش جهنم )قیافه هایمان تماشایی بود من روسری ام را تا تو پیشانی کشیده بودم .وگره محکمی به آن زده بودم مبادا یک تا از موهایم را نامحرم ببیند پشت لبم هم تازه به سیاهی میزد پوست سبزه ای داشتم شبیه خواهران بسیجی شده بودم .خواهرم قیافه اش بهتر ازمن بود با چشمانی رنگی وپوست روشن . هر دو وارد اتاق شدیم وسلام کردیم .خاله نصرت با یک استکان چای برگشت .وچای را جلو همسرش گذاشت . شوهر خاله ی نگاه به من وخواهرم که با حجاب کامل روبرویش ایستاده بودیم کرد .ویک نگاه به خاله .که موهای فرفری ش را رو ی شانه هایش ریخته بود .ویهو رو کرد به خاله ام وگفت** نصرت **ببین این دوتا بچه فهمشون از تو زن بیست وچند ساله بیشتره . اینها جلو من روسری میپوشن اون وقت تو موهات را افشون کردی.!!!!!
رعنا : با تعجب من را نگاه میکرد ..خب ؟
اشرف ‘: هیچ .بعد هم به حالت قهر از خانه بیرون رفت .آن روز من نفهمیدم بالاخره معنی نامحرم چیست ؟؟؟؟؟
رعنا و اشرف 😁😁😁😁😁😳😳😳😳😳😳😳😱😱😱😱
تعریف میکنی
تعریف میکنی
_دستاتو بیار بالا تا نزدیکی دهنت
_میخوای شلیک کنی؟
_آره ولی شلیکش درد نداره
_دستام آوردم نزدیک دهنم شلیک کن
_ حالا با دستت گوشه های لبتو بکش و بعد دستات بردار ولی رو همون حالت بمون
_شلیکت همین بود؟
_آره الان که نگات میکنم تو داری لبخند شلیک میکنی چه قدر اینطوری بهتری
_چطوری؟
_همین که لبخند میزنی دیگه چشمات مهربونترن خوب که نگاهت میکنم انگاری اشعه گل گاو زبون ساطع میکنی خیلی آرام بخشتر میشی
_اگه گل گاوزبون رو بردشتی حالا دیگه میتونم برگردم به تنظیمات کارخونه؟
_نه الان یک طوری لبخند بزن دندونات ببینم
_حتما اونا قند و نباتن برای شیرینی گل گاو زبونت؟
_آره از کجا فهمیدی🤗
درود و روز بخیر
۱. خندیدن که عالیست و حرف ندارد، مانند گلی که خنده اش را بجهان عرضه میکند و به نهایت آرزویش میرسد.
۲. خندیدن را دوست دارم، خنده بر هر درد بی درمان دواست!
۳. تا بر مشکلات نخندی، خنده زیبای عالم را نمی بینی! که با لبخند میگوید: تو بخند و راحت بگیر! راه حل را با خنده در ذهنت میابی!
۴. وقتی لبخند در جامعه و جهان رایج شود، بدون شک بدانیم که داریم به سمت صلح جهانی قدم های بزرگی برمیداریم!
۵. در درون خود هم اگر بخندی، مسایل و مشکلات خنده شان میگیرد و تو میتوانی با قل قلک دادن آنها با آنها دوست شوی و به درد دلشان گوش کنی و با هم راه حلی تمیز و خنده وار دست یابید!
۶. به مشکلات زندگی بخندیم، تا او هم احساس راحتی کند و با هم دوست شویم! دوست که شدیم در کنارش می نشینیم و با دستی بر گردن او، بگوییم ما با هم هستیم و ناراحت نباش و بخند! به ناگاه میبینیم راه حل ها از پشت دیوار سرک میکشند و با لبخند میگویند با ما هم دوست میشوید! با لبخندی بیشتر، من و مشکلات، با راه حل ها، دوست میشویم! و دست در دست هم با لبخند و همکاری لحضات زیبایی را می آفرینیم! اینست نتیجه خنده بر مشکلات!
۷. علم کوانتوم هم میگوید با خنده فرکانس سلولهایت به رضایت بخش ترین و موثرترین سطح می رسند و پر انرژی میشوند و به آماده ترین حالت برای موثر بودن و توسعه فردی و اجتماعی دست میابند!
همه چیز آسان است.
شخصیت ها: زهرا- پرستو
مکان: ایستگاه اتوبوس
پرستو به صورت بشاش زهرا نگاه می کند.
+ خوش بحالت! تو همیشه رو لبت لبخند داری. وقتی حرف میزنی میخندی. وقتی کار می کنی میخندی. همیشه یه لبخند شیرین رو لباته.
زهرا در حالی که لبخند می زند: خندیدن که کاری نداره. تو الکی سختش کردی.
+ فکر میکنی! تو چون غمی نداری خندیدن واست آسونه.
_ پرستو چند وقته نخندیدی؟
+ یادم نمیاد. شاید یکسال. یا حتی بیشتر.
_ یعنی از وقتی داداشت رفت.
+ آره. فکر می کنم همین حدوداس. آخ که غمش خیلی سنگینه زهرا.
_ می فهممت. از دست دادن خیلی سخته ولی دلیل نمیشه تو هم تموم شی. بیا یه فکری به حال خودت کن. دل مرده میشیا.
_می دونی پرستو! تو هند یه مکتب هست که خنده درمانی می کنه. باورت میشه؟ یعنی با خنده مریضی ها رو شفا میده. خندیدن معجزه می کنه دختر.
+ آره شنیدم. مکتب نیست. باشگاه خنده س. یه ترکیب از یوگا و ورزش و این چیزاس.
پرستو چندثانیه سکوت می کند.
+ احمقانه اس.
_ چی احمقنه اس؟
+ الکی خندیدن.
_ اما الکی نیست. این اصلا دلیل پزشکی داره. وقتی می خندی عمیق تر نفس میکشی و اکسیژن بیشتری به خونت می رسه. وقتی می خندی گردش خون قلب و همه اعضاء بدنت بیشتر میشه و کلا حالت بهتر میشه.
+ اما من دل خندیدن ندارم.
_ چیه حسین قلی. میخوای لبم رو بهت امانت بدم؟
زهرا می خندد.
پرستو رویش را از زهرا برمی گرداند و به سمت دیگر نگاه می کند.
زهرا با خنده می گوید: نه عزیزم. لبم واسه خودمه. فدای موی مشکیت عقلت رو کجا گذاشتی؟ زهرا بی لب سرابه دیگه دریا نیست، مردابه
دوباره می خندد.
_ چه تحویل گرفتم خودمو. دریاااااااا
زهرا می خندد.
_ مثل پرستو که مرداب شده. دختر تو یه هفته دیگه نخندی تاریخ انقضاء لبت میرسه ها. لبت ناپدید میشه. نگی نگفتم.
زهرا چشمانش را براق می کند و سرش را تکان میدهد.
_ باور کن! مگه نشنیدی میگن کفر نعمت از کَفَت بیرون کند؟ نخندیدن هم کفر به نعمت داشتن لبه.
ببین دخترجان. داداش تو اولین نفر نبوده که تو این سن به رحمت خدا رفته، آخری هم نیست. بعد از اونا بازماندگانشون که تموم نشدن که. شدن؟
+ شایدم شدن. تو که آمار همشونو نداری.
زهرا می خندد. _ خب تو اونی باش که تموم نشده. تو توران میرهادی باش. غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کن. اینطوری هم دل یه جماعتی شاد میشه، هم دل خودت.
الآنم دیگه این بحث رو با من ادامه نده. بگو چیییییییییییییززززز
+ زهرا ولم کن. حوصله داری.
_ ای بابا! ولم کن چیه؟! خب بگو سییییییییییییییییییب. من میخوام مشکلت حل شه.
اصلا یه دقیقه صبر کن.
زهرا در کیفش به دنبال چیزی می گردد و مدادی را از کیفش بیرون می آورد.
_ بیا! این خط لب رو بگیر بذار بین دندونات. عمودی نه ها! زهرا می خندد.
_ آخه تو کروکودیل نیستی که بخوام دهنتو باز نگه دارم.
دوباره می خندد.
+ واسه چی؟
مگه نمیگی نمی تونم بخندم؟ دارم کمکت می کنم یاد بگیری بخندی.
زهرا میخندد.
_ این خنده مصنوعیه. دارم بی هزینه درمانت می کنم. برو خوش باش.
+ مسخره نباش.
_ مسخره چیه؟ ببین شانس آوردی ریمل ندادم. بدو امتحان کن. اتوبوس من داره میاد.
پرستو خط لب را از زهرا می گیرد.
_ آفرین دختر خوب! اصلا جهنم ضرر. خط لبم واسه تو.
زهرا لحن جدی به خود میگیرد.
_ این داروی شماست جانم. روزی سه وعده صبح، ظهر و شب این مداد رو بین دندوناتون می گیرید و تو آینه به صورت ماهتون نگاه می کنید. سعی کنید چال گونتون رو هر بار عمیق تر کنید. یه هفته دیگه مراجعه کنید که باز ویزیتتون کنم.
زهرا می ایستد و به پرستو چشمکی می زند.
_ انجام بدیاااااا!
پرستو لبخند می زند.
زهرا سوار اتوبوس می شود.
وقتی به خنده کودکانه ا ت مینگرم که چطور با تمام حس کودکی سرشار از عشق هستی و غرق درشادی ناگاه تبسمی شیرین برلبانم نقش میبندد و من نام این تبسم را لبخند ب امید زندگی می گذارم .
پس بیا هم اکنون از ته دل بخندیم
خنده: دلقک جان نظرت در مورد این آهنگ که ممد اصفانی توش میگه:” به زمین خوردن دلقک یا درآوردن شکلک، واسه اینه که تو بخندیییی مثل رسم شاه و تلخک” چیه؟
دلقک:خب تو این ترانه ممد جون که یه نسخه از خودتم هست تازه اونم با تحریرِ خاصِ ممدجونی، نظر خودت چیه؟
خنده:والا من چون ممد در ادامش میگه واسه نونه واسه نوووونه، خیلی خوشحال شدم از اینکه در درآمدزایی نقش مهم و تاثیرگذاری دارم.
دلقک:آره خنده جون تو خیلی سودآوری ناقلا ولی تو این سیرکی که من استخدام شدم نون و آب نیست؛گفتن یه دو ماهی به صورت کارآموزی بیا تا ببینیم چی میشه.
سلام استاد کلانتری گرامی
من این تمرین را با کمی تأخیر انجام دادم،چون این مدت بیمار بودم .این تمرین در لینک زیر👇👇
https://marziehnadem.ir/301/%d8%af%db%8c%d8%a7%d9%84%d9%88%da%af/
– چرا انقدر عبوسی؟
+ بعد از دوسال پشت کنکور موندن، تموم نشدن کرونا، قطعی برق، آب نداشتن خوزستان، زلزله، اخبار بد روزانه… بازم بشمرم؟ انتظار داری بخندم؟ فکر نمیکنی یه ذره مثل کبک سرت رو تو برف کردی؟
– تو چیزی در مورد مکانیسم های دفاعی روانی شنیدی؟ یکی از اون ها خنده و حس شوخ طبعیه. چرا از خنده به عنوان سلاحی در مقابل تمام این بدبختی هایی که خودت نام بردی استفاده نمیکنی؟
+ چون از واکنش دیگران میترسم. اگر وسط این همه بدبختی من خودم رو شاد نشون بدم فکر میکنن که خیلی پولدارم و غم دنیام نیست.
– تا کی میخوای به خاطر آدم ها زندگی کنی؟ تو هر جور رفتار کنی این مردم یه چیزی ازش در میارن. اگر خیلی هم عبوس و بدعنق باشی انرژی بد ازت میگیرن و دور میشن. چرا اصرار داری مشکلات رو قِرقِره کنی؟
+ من که حریف زبون تو نمیشم. بهتره سکوت کنی و هر کسی راه خودش رو بره. واقعا این روزها عصبی ام و هیچ چیزی نه باعث خنده م میشه نه باعث حال خوب.
_ باشه. فقط این رو یادت بمونه که اگر فرداپس فردا افسردگی گرفتی و خط های روی پیشونیت به خاطر اخم کردن زیاد شد، انتخاب خودت بوده. از ما گفتن و از شما نشنیدن.
+ باشه باشه تو خوبی! زورو! ما رو به خیر و شما رو به سلامت!
اولی: بخند
دومی:(یک لبخند ریزی میزند)
اولی: چرا حیفت میاد؟
دومی: هربار میخوام عکس بندازم خندم بند میاد.
اولی: میخوای جک بگم!
دومی: آدما تو جک گفتن فقط اینو و اونو دست میندازن. مسخره کردن دیگران خنده نداره.
اولی : شکلک دربیارم؟
دومی: مگه بچه 5 سالهای! از سنت خجالت نمیکشی؟
اولی: چقدر سخت میگیری.
دومی: خب خندیدن جا و مکان داره.
اولی: نه، نداره. نگاه کن. (دختر میزند زیرخنده و بلند بلند میخندد)
دومی(به دختر نگاه میکند و بعد از چند لحظه لبهایش را باز و شروع به خندیدن میکند.)
اولی: خداروشکر.
(همان لحظه دکمه دوربین را فشار میدهد).
«تمرین اول»
1. به چی میخندی؟!
2. به چیز خاصی نمیخندم، فقط دارم سعی میکنم لبخند بزنم!
1. چرا!
2. توی یه سمپوزیوم توسعه فردی شرکت کردم که استادش جلسه اول گفت لبخند زدن پله اول توسعه فردیه، یه نقل قول گفت : خندیدن دویدن درونیه، منم دارم درساس جلسه اولو تمرین میکنم، ببینم چقدر جوابه!
1. به این چیزا اعتقاد داری؟!
2. نداشتم تا حالا، از این به بعد میخوام یذره اطرافمو با دید بازتری ببینم شاید راه و روش بقیه درست باشه!
1. یعنی به خودت شک کردی!
2. آره خیلی وقته، حتی از خودم ناامید هم شدم، نسخه من دیگه تاریخ انقضاش تموم شده. خودمم داره میبره ته دره!
1. تا حالا هیچ وقت اینقدر ناامید ندیده بودمت! چی به سرت اومده!
2. با خودم در جنگم، همیشه هم خودم خودمو شکست میدم، پیروزی در کار نیست!
1. چرا اینقدر زندگی رو واسه خودت سخت کردی؟ جرا اینقدر همه چیزو سخت میگیری؟!
2. گیر کردم تو گذشته، اینقدر همیشه خواستم همه چی تمام و کمال اجرا بشه که اکثر اوقات انجام دادنش و شروع کردنش برام ترسناک بوده. گذشته من پره از کارهای نکرده و هدف های تیک نخورده.
1. فکر میکنی دلیلش چی میتونه باشه؟!
2. تو این سالها خیلی سعی کردم بفهمم، کتاب خوندم، فکر کردم، زیاد فکر کردم. ولی انگار یه نیروی درونمه که مثل دشمنم عمل میکنه و نمیذاره اون چیزی که دلم میخوادبشه، جلوشو میگیره!
1. اوه چقدر دردناکه این حال و روزت، عزیزم
2. آره خیلی! همیشه گفتم امیدوارم دشمنم هم به این حال و روز دچار نشه.
1. آره خیلی سخته، ولی خب انگار میخوای تغییر ایجاد کنی، درسته؟!
2. آره، دیگه بسه هرچی کشیدم، به قول مولانا:« از خود بطلب هرآنچه هستی که تویی». میخوام تغییر بدم خودمو و فکر میکنم این سمپوزیوم خیلی میتونه بهم کمک کنه، در واقع شده تنها امیدم. میخوام به هرچی که گفته میشه عمل کنم و امتحان کنم، امیدورام تاثیر بزاره رو زندگیم. شروعشم با لبخند بوده، و چه شروع طوفانی بود. منی که همیشه اخمو و عبوس بودم حالا باید بدون بهانه لبخند بزنم. خیلی شگفت انگیزه!
1. برات آرزوی موفقییت میکنم، راستی دست منم بگیر! منم میخوام لبخند بزنم.
علی :احمد جان
احمد: جان احمد
علی : به نظرت من امروز با این لباسا خنده دار نشدم
احمد: نه عزیزم تو همیشه خنده داری هیچ ربطی هم به لباسات نداره
علی: راست میگی
احمد: آره دیوونه
علی: حالا چرا دیوونه
احمد: آخه من عاشق همین دیوونه بازی هاتم که همیشه من و می خندونه
علی: وا نمی دونستم
احمد « نمیدونی – حالا بدون
و هر دو بلند بلند خندیدن
علی: احمدجان
احمد: جان احمد
علی : من امروز با این لباسا خنده دار نشدم
احمد : تو همیشه خنده داری
علی : جدی راست میگی
احمد: اره دیوونه
علی :حالا چرا دیوونه
احمد: آخه من عاشق همین دیوونه بازی هاتم که همه را میخندونه
علی : وا .. نمیدونستم
احمد : اره نمیدونستی بدون
و خنده بلندی سر دادند
دیالوگ درمورد خنده
دیالوگ حسن و علی درباره تبسم و خنده
علی: چرا همیشه چهره تو اخم آلود است؟
حسن نه اینطوری نیست.
چرا بابا، هروقت نگاهت میکنم یاد بدهکاری هایم میافتم .
صدای خنده
حسن: نه این طور نیست. من همیشه به مسائل مختلف فکر میکنم و از زوایای مختلف آنها را بررسی میکنم شاید به خاطر همین باشد چهره ام عبوس به نظر میآید.
علی: ای بابا اینقدر فکر نکن.
حسن: نمی شود. اگر فکر نکنیم که مسائل حل نمیشود.
علی: ولی اگر همیشه بخواهی اینطوری فکر کنی نمی توانی از لحظههای زندگیت به شادی استفاده کنی
خوب تو میگویی چیکار بکنم ؟
علی:عادت کن هم تبسم داشته باشم و هم فکر کن .
حسن: اگرهمیشه بخندم مردم میگویند دیوانه هستم.
علی : توشاد باش و بخند حرف مردم که اهمیتی ندارد.
حسن: سعی خودم را میکنم.
صدای خنده
علی پس هر وقت ببینم اخم هایت درهم است به تو تذکر خواهم داد.
حسن: خیلی هم خوب از همین الان شروع می کنیم.
علی: چه خوب، من هم سعی می کنم خیلی مسائل را جدی نگیرم و فقط ساعت هایی که در تنهایی خودم هستم عمیق تر فکر کنم
حسن: خیلی هم عالیه
هر دوازته دل خندیدند و به راه خودشان ادامه دادند.
(پسر در اتاق)
+ مامان مامااااااان
-بله؟
+ این جورابای منو ندیدی؟
-همونجاست دیگه؟
+ همونجا کجاست؟
-همونجایی که همیشه بود
+ ای بابا…
(مادر وارد اتاق می شود)
-چی شده عزیزم؟ بابات رفته سررکار دنبال دوزار لبخند حلال
+با بابا کاری ندارم میگم جورابای منو کجا گذاشتی؟
– بیا اینجاست.
+دستت درد نکنه ولی باید کم کم فکر چند جفت جوراب جدید باشم؟
-اره عزیزم اینا رو اون موقع دونه ای دو لبخند از سر کوچه خریده بودم
+ همش همینقدر؟
-اون موقع وضع مثل الان نبود که یه لبخند خیلی می شد
+والا من از موقعی که یادم میاد بقالی هیچی کف دستمون نمی گذاشتم مگر اینه قهقه می زدیم
-مگه بده؟ میگن هر جی بخندی دیرتر پیر میشی عزیزم
+هی اره ولی پیری بی خنده به چه در میخوره؟
-چرا بی خنده جونم از الان بشین درسات رو خوب بخون تاوقتی بزرگ شدی بشی یه دلقک مهربون اینجوری کلی لبخند گیرت میاد هم به آدامای فقیر و اخمو کمک میکنی هم هرچی بخوای واسه خودت میخری
+ : تو هر وقت وقتش برسد می خندی . حالا که زمین و زمان دلالیل خنده ی تو را مسدود کرده اند ، فکر کنم به این زودی ها گره ی ابروانت باز نشود
– : من برای خندیدن دلیل می خواهم . اگر بی دلیل بخندم خودم را به ساده لوحی متهم می کنم منتظر می مانم تا خواسته هایم برآورده شوند
+ : می دانم ، اما من فکر می کنم با آنکه هر کاری دلیل منطقی می خواهد ، لبخندِ بی دلیل خود ، دلیل منطقی است برای اینکه تاثیر مثبت خنده کار خودش را بکند
– : هیچ وقت نتوانستم سر از منطق و کارهایت در آورم
+ : نه تو توانستی و نه من . برای همین است که همیشه می گویند عقل و احساس دو خط موازی اند که هیچ گاه جایی یکدیگر را ملاقات نمی کنند
_هی سعید اقا شاهین مطلب جدید گذاشته ها
_اه چه خوب بخونش
مطلب خونده میشه.
_شوخی شوخی خندیدیم داریم حالا جدی میخندیم خخخخخ
_دست این اقا شاهین درد نکنه که خنده روی لبای ما اورد راستی تمرینش چیه؟
_صبرکن…یه گفت و گو درباره خنده بنویسیم
_خب موبایلتو باز کن بنویسیم
_اصلا مکالمه خودمونو بنویسیم
_باشه
– همیشه خندانی بخاطر این پیش همه دوست داشتنی هستی.
– واقعا؟
– بله واقعا فکر کردی غیر از اینه؟
– بله این که شرم آور به نظر می رسه که همیشه خندان باشم.
– نه اصلا اینطور نیست بلکه قیافت طوریه که آدم وقتی تو رو می بینه کیف میکنه انگار فقط تو میتونی به بقیه روحیه بدی.
– خوشحالم از این بابت البته باید جدیت و قاطعیت هم داشت که این با گفته تو جور در نمیاد.
– نه نه اتفاقا چون هر دو خصوصیت رو داری دوست داشتنی هستی وقتی مردم تو رو ناراحت ببینن دوست دارن بفهمند برا چی محبوب ما ناراحته و نمی خنده.
– اوه جدی میگی؟
– چرا که نه
– مردم لطف دارن
– بله لطف دارن اونا خوب می فهمن که تو از اونا نیستی که انگار تو خونه بهت یاد دادن که خنده خوبه و همیشه باید خندید حتی موقع ناراحتی دیگران.
– درسته راستش من قبلا اخمو بودم اما خودمو اصلاح کردم مردم که گناه نکردن قیافه عبوس منو ببینن اینجور مواقع بهم می گفتن بخند تا دنیا بهت بخنده و راستش من یه عادتی در خودم بوجود آوردم اینکه سعی کنم خوبیهای مردم رو ببینم اونایی را که دوست دارم بیشتر از بقیه نگاه کنم اینجوری دلم براشون تنگ نمیشه و به اونا هم فهموندم که دوسشون دارم ما که همیشه همدیگه رو نمی بینیم شاید فردا نبودیم یا اون نبود.
– چه خوب این عالیه پس این شگرد توئه که تو دلا نشستی و اگه اطرافیات تو رو یه روز نبینن دلشون برات تنگ میشه. وقتی کسی رو که دوست نداری نگاش می کنی یا حتی بهش فکر می کنی قیافه در هم فرو میره و انعکاسشو مردم می بینن.
– احسنت. اینطوریه که وقتی نسبت به آدم مغرور بی تفاوت میشی اون آرزو می کنه ای کاش طرف یه نگاهیم به من بندازه.
…
غریبه: (خیلی جدی) خوش خنده ای هر چی میگم میخندی!؟
دختر: (با خنده) اتفاقا خیلی ادم جدی هستم، همه بهم میگن چرا انقدر مغروری، ولی وقتی از یکی خوشم بیاد باهاش میگم و میخندم.
غریبه: سکوت
دختر: (همچنان می خندد) من پیش غریبه ها خیلی ادم خشکیم اما با دوستام که هستم می افتم رو مود خنده اونوقت دیگه به ترک دیوارم میخندم.( با خود می گوید که الان هم دارم با یک غریبه صحبت می کنم پس باید جدی باشم ولی چرا دارم هی می خندم؟)
غریبه: (همچنان جدی) من کلا ادم جدی هستم، زیاد نمی خندم.
غریبه: (ناگهان خنده اش می گیرد) ولی نمیدونم الان که با شمام چرا خندم گرفته.
دختر: سکوت ( به غریبه نگاه می کند و می کند و حس می کند که این غریبه چقدر برایش آشناست، انگار قبلا جایی او را دیده است، انگار از قبل او را می شناسد)
دختر: (با لبخند) اره دیگه از این به بعد که با منی قرار بخندی…
به من گفتن از خنده بنویسم ، خودم خنده ام گرفته ، آخه به قول شاملو خنده زدن لب نمیخواد
دایره و دمبک نمیخواد:
یه دل می خواد که شاد باشه
از بند غم آزاد باشه
شاد گفت :هستی به تو امضا نداده که همه چیز بر وفق مراد تو باشه تا تو شاد باشی
گفتم تاریخ را که نگاه میکنم و همینطور زندگی تمام افراد مشهور میبینم تو راست میگی هیچوقت زندگی بی غم و بی چالش نبوده
شاد جواب داد بیا ی راهی پیدا کنیم بی بهونه شاد باشیم و بخندیم
گفتم واقعا راهی هست
شاد: میشه امتحانش کرد فکر کن
من : از کجا شروع کنیم
شاد :پذیرش ، جبر ها رابپذیر
من :با پذیرش آرامش میاد
شاد :وقتی آرام شدی کاری برای چیزی که تو را ناراحت کرده انجام میدی و رضایت داری
من : اینجوری شادی بی بهانه پیدا میکنی و راحتتر میخندی
شاد واین داستان ادامه داره و ساعتها میشه در موردش حرف زد
گفتم جالب بودتا بعد
خواهر بزرگتر: ببین مجبور نیستی برای یک عکس معمولی نیشت رو تا بناگوشت باز کنیها!
برادر: اتفاقا مجبورم … میخوام حال بقیه با دیدن عکسام خوب بشه.
خواهر بزرگتر: حالا هی من میخوام با زبون بی زبونی بهت بگم انقدر نخند زشته! تو هم که اصلا عین خیالت نیست، خودتو زدی به کوچه علی چپ …
برادر: اکه گیر دادیها … چرا قفلی زدی ول کنم نیستی؟
خواهر: ببین داداش بذار باهات رُک حرف بزنم، اجازه نده خندیدن شرافت درونت رو بکُشه …
برادر: تو باز کتاب خوندی فیلسوف شدی؟ اگر مامان اینجا بود تیم نصیحت تون میترکوندا !
خواهر: تو هم که هرچی من میگم ربطش میدی به کتاب … بابا یکم برای فکر و استدلال شخصِ شخیصِ خودمم ارزش قائل باش!
برادر: اوه بحث جدی شد … چشم بفرمایید خانمِ شخص شخیص!
خواهر: هرچند که مطمئنم هنوز تو دلت داری به حرفام میخندی ولی باز جای شکرش باقیه که نقاب اون خندهی مضحک رو از روی صورتت برداشتی …
برادر: حالا ببین چقدر طولش میدی تا بگی ! زودتر بگو تا خنده مضحکم از پشت نقاب جِدیت بیرون نزده.
خواهر: ببین من که نمیگم نخند … حرفم اینه که خندهی واقعی رو با سرمستی ناشی از بیخیالی اشتباه نگیری!
برادر: اجازه استاد؟ کمرم رگ به رگ شد … ۲۰ ثانیه سکوت لطفا …
خواهر: (لبخند ریزی میزند) از دست تو و حرفات …
برادر: آبیا، باریکلا تو هم داری راه میوفتی ولی حالا جدا از شوخی این یکبار حرفت خیلی تاثیر گذار بود، یکم بیشتر توضیح میدی؟
خواهر: بیشترش میشه این که شش دونگ حواست باشه به مشکلات خودت بخندی اما برای دردای دیگران ژلوفن باشی، یادت باشه تا جایی تو خندیدن فروبری که حال آدمای اطرافت رو فراموش نکنی.
برادر: اَاَاَ چه خفن گفتیا! جون تو دلم خواست منم دو خط کتاب بخونم …
نوشته من در باب خندیدن در ویرگول خوشحال میشم بخونید . ممنونم
https://vrgl.ir/Gwppt
در افکارم مثل همیشه سر گردان و حیران بودم. غم کارهای نکرده افسوس گذشته افکار درهم آینده زندگی را برام سخت تر می کرد. سرم را بالا آوردم نگاهم به مرد میانسالی با لبخندی شیرین افتاد.
لبخند جوری به او میامد که انگار با همین چهره به دنیا پا گذاشته بود.
ناخودآگاه لبخند زدم و سری به نشانه ادب تکان دادم.
هنوز چند نوبتی مانده بود تا نوبتم شود یه نگاهی به دور و برم کردم و دوباره سرم را به زیر انداختم.
مرد میانسال آمد و کنارم نشست من باز در چهره اش مسروری کشف کردم که کمتر کسی مثل او طبیعی بر چهره این همه انگیزه داشت.
درست مثل زیبایی خدادادی چهره ای که خدا می دهد انگار لبخند این مرد هم خدا مرحمت کرده بود.
مرد میانسال: پسرم در چهره ات ناراحتی را حس کردم کمکی از دستم بر می آید؟
پسر: ناراحتی که تمام شدنی نیست عین کانال تلویزیون فقط تغییر می کند از این کانال به کانال دیگر؟
مرد میانسال: شاید این طور باشد ولی همیشه دلیلی هم برای لبخند زدن هست سعی کن به زندگی لبخند بزنی به طبیعت سبز بهاری به تابستان گرم و بی تاب به پاییز خنک و پرسوز و وسوسه به زمستان خالی از برگ و سرما.
طبیعت چهار فصل دارد هر کدام رنگ و خاصیت و جلوه خود را دارد با اینکه همه فصل ها بی اغراق زیبا هستند هر کدام از ما یکی از فصول را دوست داریم و یکی دیگر را نه دوست داشتن یا نداشتن ما چیزی از زیبایی فصول کم نمی کند.
زندگی هم همین است پر از زیبایی که باید یاد بگیریم کنار مشکلات لذت زندگی را فراموش نکنیم و با لبخند راهی برای شادی در همان لحظه را باز بگذاریم.
پسر: من مثل شما نه فکر و نه زندگی میکنم زندگی یعنی واقعیت همان چیزی که با آن سرو کله میزنی آخرش باید جواب به همه پس بدهی
لبخند که ندارد هیچ غصه هم دارد
تازگی که ندارد هیچ تکراری بودن هم دارد.
همه به خاطر پول کنارت هستند نه لبخند تا زمانی که کاری برایشان بکنی خواستنی هستی.
مرد میانسال: نه همیشه و نه همه افراد این طور نیستند گاهی فقط با لبخند دلی را شاد میکنی بدون اینکه طرف مقابل را بشناسی. گاهی هم برای خوشحالی و لبخند نزدیکانت باید هزینه کنی که آن هم به وقت و جایش ایرادی ندارد.
بگذار داستانی برایت تعریف کنم شاید در این داستان منظورم را بهتر متوجه شوی.
دوستی داشتم که به جایگاه اجتماعی خوبی در جامعه رسید. همسر و دو فرزند فوق العاده ای دارد. از منظر اقتصادی هم مشکلی ندارد. ظاهرا همه چیز مرتب و سر جای خودش بود ولی رفیق من همیشه خلایی داشت خودش این را به مرور متوجه شد.
در رابطه با رفیقم تنها یک پیشنهاد به او دادم به انسان ها و خودت از طریق لبخندت کمک کن. درمانی ست دو طرفه هر انسانی را میبینی چه میشناسی چه ناآشنا در حین صحبت و حین سکوت لبخند به لب داشته باش. تو با این کارت هر دو طرف را به تعامل و دوست داشتن احترام و شکل گیری رابطه ای هر چند کوتاه یا بلند با روابطی دوستانه دعوت می کنی.
پسر: حرف هایت هم عجیب است هم جالب ولی کاربردی بودنش را نمیدونم. رفیقت قانع شد؟
مردمیانسال: البته که نه. اول مخالفت کرد و همه سعی اش را کرد تا لبخند زدن و شاد و بشاش بودن را نپذیرد. تغییر عادت و رویه خود برای انسان سنت شکنی بزرگی است.
می خواهم به تو پیشنهادی بدهم برای زندگی جدیدی که با لبخند و مسروری همراست یک هفته وقت بگذار و ببین نتیجه یک هفته برایت قانع کننده است یا نه.
پسر: من نمی توانم قول دهم که انجامش می دهم ولی به زندگی در کنار لبخند فکر می کنم.
مرد میانسال: فکر تا زمانی خوب است که بتوانی نتیجه لازم را از آن بگیری بعد از آن وقت عمل کردن و نتیجه گیری ست و گرنه فکر در مرحله اولیه باقی می ماند.
پسر: رفیقت هم همین قدر با تو هم عقیده است؟
مرد میانسال: اگر نبود پیشنهادش را به تو نمیداد داستان رفیقم در اصل داستان خودم بود و رفاقتی که با خودم و بقیه انسانها شروع کردم.
سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
+آها آها درست شد. یه کم بیشتر. بیشتر. خودشه.
_فکر نمیکنی حالا دقیقاً شبیه به دلقکا شدم؟
+نه. فکر نمیکنم. تازه از اون قیافهی مادر مرده فاصله گرفتی.
_قبول. اما این که تو ساختی خودِ خودم نیستم.
+منم اینو میدونم. ناسلامتی سی و هشت ساله با همیم.اما یه آزمایشه. آسمون که به زمین نمیاد. تو که خیلی راها رو امتحان کردی. اینم روش.
_بازم قبول! قول دادم نه نیارم. اما تو که منو خوب میشناسی فکر نمیکنی شخصیت آدم با این کارای سطحی و ظاهرسازیا عوض بشو نیست.
+خدا را چه دیدی؟ یه وقت دیدی اونقدر این کارو انجام دادی که شد یه عادت. بعد این تبسما و این لبخندای احمقانه از رو لبات رفت تو و دلِتم خندید. آدمیزاده دیگه. هر چی بگی ازش برمیاد.
_یعنی ممکنه کسی که شخصیت افسرده داره با یک حرکت خودساخته شخصیتش از حالت افسردگی نجات پیدا کنه؟
+آره. من میگم عادتای خوب اگه ملکهی ذهن بشن قدرت دارن تغییرای بزرگ درونی ایجاد کنن. میگی نه؟ من دربارش خیلی خوندم. تو که بهتر از هر کسی میدونی. یه جا دیدم نوشته بود فکر و احساس آدم روی حالتای جسمانیش اثر میزاره و مجموع این سه تا یعنی فکر و احساس و حالتهای بدنی باعث میشه آدم رفتار خاصی انجام بده.
_خب! یعنی حالا تو داری میگی برعکسش کنم؟ بجای اینکه بیام رو فکر و احساسم کار کنم، خیلی ساده حالت یا ژست بدنیمو تغییر بدم؟
+یه چیزی تو همین مایهها.
_ولی شخصیت وقتی شکل گرفته باشه با چیزی به این سادگی مگه قابل تغییره؟
+تو همیشه دنبال سختترین راهحلا بودی. بیتعارف! هیچوقتم نرسیدی! بیا و اینو امتحان کن.
_واضح بگو که چیکار کنم؟
+از صبح که بیدار میشی با خودت عهد کن در سختترین شرایطم لبخند از رو لبت محو نشه.
_خیلی سخته!
+میدونم. بیا این آینه را بگیر. همین حالا قیافهی خودتو ببین.
_تا یادم میاد همین شکلی بودم. اونقدر دنیا را برام خاکستری کردن که رنگاش از یادم رفته. حالا دیگه لبخند زدن و خندیدن برام شده صعود به بلندترین قلهی جهان.
+کیا برامون خاکستریش کردن؟ ننه باباهامون؟
_آره دیگه. پس کی؟
+یه نگا به خودت بنداز. یه نگا به من. چن سالمونه؟ تا کی قراره برا اینطور ادامه دادن توجیه بیاریم؟ حالا که دیگه اونا نیسن.
_اثرشون که تو وجودمون هس. هیچوقتم نمیره.
+درست! اما توجیه خوبی برای اینطور زندگی کردنم نمیشه. مگه تا کی قراره زندگی کنی؟ پس آرزوهات چی میشه؟ خیلی از مکاتب روانشناسیَم دیگه اینو نمیپذیرن. اونا معتقدن آدم بردهی گذشتش نیس. میتونه همین حالا برا زندگیش انتخاب کنه.
_میفهمم چی میگی. با این حساب شخصیت چی میشه؟ با من و توی من رشد کرده. جزئی از گوشت و پوست و استخونمه.
+بزار یه مثال بزنم. فرض کن تو سرطان گرفتی. اونم از نوع بدخیم. عملت کردن و حالا داری شیمیدرمانی میشی. آیا حالا که بدنت تحلیل رفته و داغون شده، دست رو دست میزاری و میگی دیگه داغون شده؟ هر کاریَم بکنم فایده نداره؟ از دست رفتهس؟ از اول نباید اینطور میشد؟ یا به هر چیزی چنگ میندازی تا بیشتر زنده بمونی و بدنتو قویتر کنی؟
_به شخصیت چه ربطی داره؟
+رابطش اینه که اگه شخصیت تو بخاطر ننه و بابا و محیط و هزار تا چیز دیگه توی گذشته کج و کوله رشد کرده و داغون شده باید بشینی و بگی تقصیر اوناس؟ دیگه نمیشه کاری کرد؟ یا اینکه بپذیری دیگه شده و رفته. حالا میتونم چیکار کنم؟
_حالا میتونم چیکار کنم؟ با یه لبخند زدن و بعد با خندیدن کار درست میشه؟ افسرده خوییم از بین میره؟
+فرض کن یه دکتر برات یه قرص تجویز کرده که کارکردش نگه داشتن لبخند روی لبته. از وقتی که بیدار میشی تا وقتی که بخوابی.
_خب!
+خب نداره. تو که اهل قرص و دارو نیسی. از اونطرفم میدونی قرص و دارو خوردن برای مشکل شخصیتی تأثیر نداره. آگاهی از شخصیتتم که به اندازهی کافیه. من فقط میگم روشتو عوض کن. همین.
_واضحتر بگو ببینم چی میگی.
+تو نسبت به خودت و مشکلت بینش داری. این خودش برای اینکه از این حالت غم و غصه در بیای نصف ماجراس. خودت میدونی گرایش زیادی داری تا دنیا، اطرافیان و اتفاقات را از پشت عینکی ببینی که اول نقصاش توی چشم میزنه. بعد اون نقصا اونقدر حالتو بد میکنه و درونتو بهم میریزه که اصلا نمیتونی نقطهی مثبتی پیدا کنی.
_خب این چه ربطی به لبخند زدن داره؟
+من نمیگم عینکتو در بیار. چون سخته. نمیگم گذشتتو فراموش کن چون نمیشه. اما میگم یه قدم خیلی خیلی ساده بردار تا رفتهرفته شاید بشه عینکت رو هم عوض کرد و غلظتشو پایین آورد. بعد هم به کلی برداشتتش.
_و اون قدم ساده؟
+لبخند. فقط لبخند بزن. مثل کارکرد قرص فرضی از جانب یک روانپزشک فرضی. بیا اینم همیشه همرات باشه.
_این دیگه چرا؟
+خودتو هر از گاهی توش نگا کن. اگر دوباره لب و لوچهات رفت به سمت جاذبهی زمین با دست هم شده بگیر و بکشش به سمت گوشات. اونقدر تکرارش کن تا عادتت بشه.
_آخه..
+آخه نداره. آزمایش کن. ضرر نداره. عوارض جانبی هم نداره. این دفه برعکس انجام بده. ژست بدنتو عوض کن. ببین حست چطور میشه؟ فکری که بعدش میاد چیه؟ و روی رفتارت چه تأثیری داره؟ یک قدم ساده اما معجزهگر. آها یه چیز دیگه: کتاب لبخند درمانی از لیز هاجیکنسون رو هم بخون.
– چی شده؟
+ هیچی
– پس چرا قیافهات تو همه؟
+ یاد پارسال این موقع افتادم. اتفاق خوبی هم نیافتاده بود ها، یعنی اصلا یادم نمیاد پارسال این موقع چیکار میکردم. ولی همین که خیلی چیزا عوض شده غمگینم میکنه.
– … فکر میکنی اگر الان هم اون شرایط ادامه داشت، قیافهات این مدلی نبود؟
+ نمیدونم
– به نظرم زیاد به اینکه پارسال کجا بودی و الان کجایی فکر نکن. به این فکرکن که یک وقتی توی اون شرایط میخندیدی و شاد بودی. انقدری که به ترک دیوار هم میخندیدی. یادته؟
+ اوهوم
– الان هم توی این شرایط میخندی و خوشحالی. به نظرم اینه که مهمه.
+ ….. دلم تنگ میشه.
– میدونم. دل منم تنگ میشه، خیلی خیلی…..
+ دل من برای اون خندیدنهام تنگ میشه. اون خنده ها فرق داشتن
– دیگه بهتر از من میدونی نمیشه بعضی چیزا رو عوض کرد. اصلا به نظرم اینکه توی غم فرو بریم بدترش میکنه. طوری میشه که نمیتونیم درست تصمیم بگیریم. دیدی؟
+ اوهوم
– انگار که مغزمون میافته توی یه مرداب. هرچی ما گرفته تر، دو طرف لبهامون آویزون تر، مغز ما فرو رفتهتر..
+ ….
– بخند. نه که قهقهه ها، لبخند بزن. آها، خوبه.
سلام. من برای تمرین دیالوگنویسی این جلسه، توی وبگاهم یه مطلب نوشتم که آدرسش رو اینجا «میذگارم» دونقطه دی
https://www.mitrasalari.ir/492/internal-dialog-about-laughter/
من با دوستم مشغول خوردن چای هستیم که فرزندانم دعوا می کنند.
من: بچه ها دعوا را تموم کنید!( با لحن آرام)
اما بچه ها همانطور مشغول دعوا کردن هستند.
من: همانطور که به فرزندانم نگاه میکنم لبخند میزنم.
دوستم: دارن همدیگه رو میزنم و تو داری لبخند میزنی!!
من:( همچنان که به آنها نگاه میکنم،کمی از چای رو مینوشم ) چه اشکالی داره که بخندم؟ اینکار همیشگی اینهاست. من دارم از اینجا آنها رو نگاه میکنم.
دوستم: وای خدای من تو چقدر خونسردی! من دارم عصبانی میشم اما تو لبخند میزنی؟
من: من که نمیتونم هرروز موقع دعوای آنها خودم رو ناراحت کنم و بر سر آنها فریاد بزنم اما با خنده خودم رو به آرامش دعوت میکنم.
دوستم: چه طور؟ اگه توی دعوا یه اتفاقی بیفته چی؟
من: متوجه شدم که خندیدن حتی لبخند زدن آدم رو آروم میکنه، از استرس دور میکنه و من اگرچه دارم میخندم اما حواسم پیش آنها هم هست که اتفاقی نیفته.
دوستم: که اینطور! جالبه!
من: امتحان کن نتیجه اش رو میبینی.
و بلند میشم فنجان های چای یخ کرده رو عوض کنم. درحالیکه به آشپزخانه میرم میبینم که بچه ها دارند با هم بازی میکنند و باعث میشه که من با صدای بلند بخندم.
سهیل:ان چرا می خندی؟
زهره:چرانخندم.
ومیمک صورتش همون جوری لبخندواربه سهیل می نگریست.
سهیل هم گوشه ای اشاره سمت پایین کج کرد .
_الان توشه دیگه!دغدغه مداری راحتیییی…
زهره چشاش زوم شده بود رو چهره سهیل وابروهاش به هم نزدیک شدن.
_توازظاهرم اینقدرزودقصاوت کردی؟نکنه میخوای زانوی غم بغل کنم ازاین همه بدبختی.
سهیل باسرعت یکشنبه طرفش چرخاند.
_اصلا رفتارت نشون نمیده اینقدردل پردردی داشته باشی!!!
_درددارم مشکل دارم ولی عادت ۵دقیقه خندیدن رودربرنامم، هم، دارم.ونتایج فوق العادشم دیدم.توهم بجای سرک کشیدن وزودقضاوت کردن ،قدرلحظاتتوبدون و شادباش.
چه زیبا بود بعد صحبت زهره،لبخند روی صورت سهیل نامزدش 🙂🙂
سلام
من حواسم نبود، چون توصفحه مدیریت سایتم بودم. لینک همون صفحه مو گذاشتم. الان متوجه شدم. ببخشید
http://jahanfekr.ir/2021/07/03/%d8%af%db%8c%d8%a7%d9%84%d9%88%da%af%db%8c-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d8%ae%d9%86%d8%af%d9%87/
در افکارم مثل همیشه سر گردان و حیران بودم. غم کارهای نکرده افسوس گذشته افکار درهم آینده زندگی را برام سخت تر می کرد. سرم را بالا آوردم نگاهم به مردی مرد میانسال با لبخندی شیرین افتاد.
لبخند جوری به او میامد که انگار با همین چهره به دنیا پا گذاشته بود.
ناخودآگاه لبخند زدم و سری به نشانه ادب تکان دادم.
هنوز چند نوبتی مانده بود تا نوبتم شود یه نگاهی به دور و برم کردم و دوباره سرم را به زیر انداختم.
مرد میانسال آمد و کنارم نشست من باز در چهره اش مسروری کشف کردم که کمتر کسی مثل او طبیعی بر چهره این همه انگیزه داشت.
درست مثل زیبایی خدادادی چهره ای که خدا می دهد انگار لبخند این مرد هم خدا مرحمت کرده بود.
مرد میانسال: پسرم در چهره ات ناراحتی را حس کردم کمکی از دستم بر می آید؟
پسر: ناراحتی که تمام شدنی نیست عین کانال تلویزیون فقط تغییر می کند از این کانال به کانال دیگر؟
مرد میانسال: شاید این طور باشد ولی همیشه دلیلی هم برای لبخند زدن هست سعی کن به زندگی لبخند بزنی به طبیعت سبز بهاری به تابستان گرم و بی تاب به پاییز خنک و پرسوز و وسوسه به زمستان خالی از برگ و سرما.
طبیعت چهار فصل دارد هر کدام رنگ و خاصیت و جلوه خود را دارد با اینکه همه فصل ها بی اغراق زیبا هستند هر کدام از ما یکی از فصول را دوست داریم و یکی دیگر را نه دوست داشتن یا نداشتن ما چیزی از زیبایی فصول کم نمی کند.
زندگی هم همین است پر از زیبایی که باید یاد بگیریم کنار مشکلات لذت زندگی را فراموش نکنیم و با لبخند راهی برای شادی در همان لحظه را باز بگذاریم.
پسر: من مثل شما نه فکر و نه زندگی میکنم زندگی یعنی واقعیت همان چیزی که با آن سرو کله میزنی آخرش باید جواب به همه پس بدهی
لبخند که ندارد هیچ غصه هم دارد
تازگی که ندارد هیچ تکراری بودن هم دارد.
همه به خاطر پول کنارت هستند نه لبخند تا زمانی که کاری برایشان بکنی خواستنی هستی.
مرد میانسال: نه همیشه و نه همه افراد این طور نیستند گاهی فقط با لبخند دلی را شاد میکنی بدون اینکه طرف مقابل را بشناسی. گاهی هم برای خوشحالی و لبخند نزدیکانت باید هزینه کنی که آن هم به وقت و جایش ایرادی ندارد.
بگذار داستانی برایت تعریف کنم شاید در این داستان منظورم را بهتر متوجه شوی.
دوستی داشتم که به جایگاه اجتماعی خوبی در جامعه رسید. همسر و دو فرزند فوق العاده ای دارد. از منظر اقتصادی هم مشکلی ندارد. ظاهرا همه چیز مرتب و سر جای خودش بود ولی رفیق من همیشه خلایی داشت خودش این را به مرور متوجه شد.
در رابطه با رفیقم تنها یک پیشنهاد به او دادم به انسان ها و خودت از طریق لبخندت کمک کن. درمانی ست دو طرفه هر انسانی را میبینی چه میشناسی چه ناآشنا در حین صحبت و حین سکوت لبخند به لب داشته باش. تو با این کارت هر دو طرف را به تعامل و دوست داشتن احترام و شکل گیری رابطه ای هر چند کوتاه یا بلند با روابطی دوستانه دعوت می کنی.
پسر: حرف هایت هم عجیب است هم جالب ولی کاربردی بودنش را نمیدونم. رفیقت قانع شد؟
مردمیانسال: البته که نه. اول مخالفت کرد و همه سعی اش را کرد تا لبخند زدن و شاد و بشاش بودن را نپذیرد. تغییر عادت و رویه خود برای انسان سنت شکنی بزرگی است.
می خواهم به تو پیشنهادی بدهم برای زندگی جدیدی که با لبخند و مسروری همراست یک هفته وقت بگذار و ببین نتیجه یک هفته برایت قانع کننده است یا نه.
پسر: من نمی توانم قول دهم که انجامش می دهم ولی به زندگی در کنار لبخند فکر می کنم.
مرد میانسال: فکر تا زمانی خوب است که بتوانی نتیجه لازم را از آن بگیری بعد از آن وقت عمل کردن و نتیجه گیری ست و گرنه فکر در مرحله اولیه باقی می ماند.
پسر: رفیقت هم همین قدر با تو هم عقیده است؟
مرد میانسال: اگر نبود پیشنهادش را به تو نمیداد داستان رفیقم در اصل داستان خودم بود و رفاقتی که با خودم و بقیه انسانها شروع کردم.
سارا: اون بچه ها را ببین چه قشنگ می خندن
علی: اره، فکر کنم چند سالی میشه خنده را فراموش کردیم.
سارا:چه بازی جالبی،کلا فارغ از زمان و غرق بازی هستند، چه لذتی می برن
علی: یه زمانی ما هم همینطور با دوستامون بی خیال بازی میکردیم
سارا:به همه چی می خندیدیم، انگار خنده و بازی مهم ترین کارمون بود
علی: خوب الان چه مون شده؟همش زانویم بغل کردیم.
سارا: مشکلات اونقد زیاده که فرصت خندیدن نداریم.
علی: اگه غمگین باشیم و نخندیم مشکلات حل میشه؟
سارا: تا حالا این شکلی با موضوع نگاه نکرده بودم.
علی: خوب ،الان برات یک جک تعریف کنم….
سرور (با قیافهی یک آتشفشان در حال انفجار): مهدی من خسته شدم از اینکه تو برای سادهترین تصمیمگیریها، حتی اونهایی که خیلی شخصی هستند، فضایی برای آزادی و انتخاب من باقی نمیذاری!
مهدی (در حالی که به تخت تکیه داده، خودش را میزند به اون راه!) : (سکوت مهدی)
سرور (در حالی که حرصش درآمده و دلش میخواهد سر از تن مهدی جدا کند): تو… تو … تو خیلی خیلی خیلی قدرتطلبی! و… بیادب!
مهدی: (همچنان سکوت…)
سرور (با عصبانیت چند بار از اتاق خارج میشود و دوباره وارد میشود): اوه اصلاً ببخشید مصدع اوقات شریفتان شدم و از اینستاگردی با فراغ بال، شما رو محروم کردم!
مهدی: (سکوت!)
(ناظر: میدونم باید بیطرف باشم اما واقعاً عجب تحملی داره این مرد!
سرور خطاب به ناظر: حرف نزن! اون موقع که باید در وصف مظلومیت و استثمار من، کامنت میدادی کجا بودی؟!
ناظر: اعصاب نداریها !! به همون مهدی گیر بده عزیزم! بزن دک و دهنش رو صاف کن!
سرور: ممنون که اینقدر فهیمی!)
سرور (مجدد وارد اتاق میشود): اوه یادم رفت ! سَرورم!! اجازه میفرمایید وارد شوم؟!
مهدی: سکوت
(ناظر: بهعنوان ناظر ماجرا که جملات درون پرانتز کار من است، فقط همین را بگویم که عصبانیت سرور در حدی است که احتمال میدهم تا چند ثانیهی دیگر صورت مهدی و آن چهارپایه با هم یکی شوند!!)
سرور (آمیزهای از تمسخر و خشم در حد انفجار اتمی): خیلی خوب ! اجازه میدهید از حضورتان مرخص شوم ای سَرور و ای خورشید عالمتاب و ای فرمانروای دو عالم؟ (و با خشانت تمام به سمت در میرود)
(ناظر: این دفعه شک ندارم داره میره چاقوی زنجان رو از اون کابینت بالایی در بیاره!)
مهدی (بالاخره لب به سخن میگشاید و خطاب به سرور که هنوز از در خارج نشده میگوید): ای بنده! تعظیم یادت رفت !!
سرور (هنگ میکند! خودش را به بیرون اتاق پرت میکند. به زور جلوی خنده اش را می گیرد که ضایع نشود و با خودش فکر می کند) : لامصب مهدی ! موقع دعوا آخه کسی از این خلاقیتهای بامزه به ذهنش میرسه؟! خخخ عجب طنز باحالی بود! میخواستم خیر سَرم، با «سَرورم گفتن» حرصش رو در بیارم، حرصش که در نیومد هیچی، تازه میگه تعظیم یادت رفت !! برم دو تا لیوان چایی بریزم، این قدرتطلب خنگولِ طنزپردازِ خلاق رو هم صدا بزنم بیاد بخوره!
ناظر (در افق محو شدهاست): گند زدند به نمایشنامه! پس اون چاقو و چهارپایه چی شد؟
– آی پام …و بلند میخندم.
– خوردی زمین، از درد میخندی!؟
-آره خب.
– دیوونه.
– چیکار کنم گریه کنم؟
– نه…ولی عجیبی آدم به عقلت شک میکنه.
-(همینطور که بلند میشدم وگرد و خاک رو از روی شلوارم پاک میکردم) اشکالش چیه؟چه ربطی به عقلم داره؟
– چی بگم از درد سرخ شدی…بعدم آخه با این همه مشکلات رنگ و وارنگی که میدونم داری باز توی شرایط بد می خندی! بخوای به هرکدومش یه لحظه فکر کنی یکریز باید گریه کنی حال خندیدن نداشته باشی.
– بخاطر همینه که می خندم گریه کنم با معضل کمبود دستمال کاغذی توی دنیا مواجه می شیم اونم میفته تقصیر من و به مشکلاتم اضافه میشه.
– حوصله شوخی هم داری ، حاضر جوابم که هستی پس اینم از من داشته باش نگی نگفتی فردا پس فردا شوهر گیرت نیومد نگی چرا.هرکی تو رو با این خنده هات میبینه میگه دختر سبک و جلف ،نمی دونه چطور رفتار کنه همش نیشش تابنا گوشش باز…
– ای خدا…تو مجلس ختم که نخندیدم.اصلا هرچی تو بگی من جدی و خشک رفتار کنم پام دیگه درد نمی گیره، عاقل میشم، تمام مشکلاتم حله و همه به چشم یه خانم باوقار و متین بهم نگاه میکنن.
– حداقل از اینی که به نظر میای مقبول تر میشی.
– ول کن این حرفا رو… مقبولیت رو کجا،چه کسی باچه معیاری تعیین کرده؟ مهم این لحظه است که حالم خوبه حس میکنم هیچ دردی زورش بهم نمی رسه که از پا درم بیاره ، حال بقیه رو هم بد نمیکنم.
– واقعا این طوری فکر میکنی؟
– آره ، تازه متوجه شدی از خنده من اون خانم و آقا هم خندشون گرفت؟
– نه …
– به نظرم خنده مسریه فقط نمیدونم چرا به تو سرایت نکرده که این همه مدت با هم رفیقیم.
– (لبخند میزنه) دیوونه.
+: چرا زل زدی منو نگاه میکنی؟
_ : چرا زل زدی منو نگاه میکنی؟
+: وااااا چرا هر چی میگم تکرار میکنی؟
+: مگه کار و زندگی نداری وایسادی ادای منو در میاری؟!
+: اصلا به تو چه شکم درآوردم شکم خودتو ببین!
+: دلم میخواد موهامو شونه نزنم به تو چه؟
+: خودت چرا موهات به هم ریخته ست؟
+: مگه با تو نیستم گفتم ادای منو در نیار
+: ادامه بدی با مشت میکوبم تو صورتت
نگی نگفتی هااااا
+: الان نشونت میدم
+: آخخخخخخخ دستم!
مادر وارد اتاق می شود
مادر: وااااااااا!!!! ورپریده چرا آینه رو شکوندی؟
من در حال پایین اومدن از پله های بیمارستان:
– بابا بریم دیگه
بابا _ تموم شد؟ کورتونت تموم شد؟
من _ آره بریم
بابا _ خب آقا خداحافظ ان شالله بهتر بشی.
من نگاهی به مرد ویلچر نشین می کنم
مرد ویلچر نشین _ آبجی فقط بخند
مردبا ظاهری نامرتب و سیگاری در دست سر را بالا می گیرد و دود سیگار را بیرون می دهد.
من _ بله؟
مرد ویلچر نشین _ فقط بخند
بابا _ آره این ان شالله می خنده
من با تعجب _ به چی بخندم؟
مرد ویلچر نشین _ به همه چی
من _ مگه میشه؟
مرد _ آره میشه
پکی دیگر به سیگار می زند و دودش را در هوا پخش می کند
من _ شما به همه چی خندیدی؟
مرد _ نخندیدم که به این روز افتادم. ولی تو جوونی فقط بخند.
من _ چشم می خندم. بابا بریم زودتر.
بابا _ خداحافظ آقا
من _ خداحافظ
مرد _ فقط بخند
من _ بابا این دیگه کی بود دیوونه بود؟
بابا _ نه عزیزم. اینم بیچاره ام اس داشته به این روز افتاده. با من درد دل می کرد. منم گفتم دخترم ام اس داره. اونم گفت فقط تو زندگیش بخنده و غصه چیزی رو نخوره که مثل من نشه.
من با لبخندی روی لب _ عجب
خیلی خوب بود من توی سایتم قرار دادم
سلام
این دیالوگ براساس کاریکاتور صحنهٔ وقوع جرمتون نوشته شده. انشاالله خوشتون بیاد:)
شاهین(راننده سمت راست): بکش کنار!
عقاب(راننده سمت چپ): نکشم چی میشه؟
کریمنژاد(دوست شاهین): شاهین شلیک میکنه!
سلیمنژاد( دوست عقاب): اوهوک! بیا برو اونور باد بیاد!
شاهین: که چی بشه؟
عقاب: که نفله نشی!
کریمنژاد: کی شاهین؟
سلیمنژاد: پ نه پ عقاب!
شاهین: من تفنگ دارم.
عقاب: خُ منم دارم.
شاهین: مال تو الکیه.
عقاب: مگه مال تو واقعیه؟
شاهین: مَ من آره واقعیه.
سلیمنژاد: از طرز گرفتنت معلومه که الکیه.
شاهین: طرز گرفتنم چشه؟
عقاب: با دست راستت گرفتی جناب چپدست!
کریمنژاد: ای…! راست میگه، تو که چپدستی شاهین!
شاهین(رو به عقاب): تو تو از کجا میدونی؟!
عقاب: از همونجا که تا اینجا برسی یسره انگشت چپت تو دماغت بود!
کریمنژاد: آبرومون بردی!
سلیمنژاد: خخخخ. ای ول عقاب دمت گرم!
(شاهین با دست چپ سرش را میخاراند.)
شاهین: ولی دلیل نمیشه. من با هر دو دستم میتونم کار کنم!
عقاب: اونی که با هر دو دستش بلده کار کنه منم که با هر دو دستم هفتتیر درست کردم!
سلیمنژاد: خیلی باحالی رفیق!
شاهین: حالا چکار کنیم؟
عقاب: هیچی بزن کنار رد شیم!
شاهین: بزنم کنار؟ من؟ جلو اینهمه چشم که ما رو میپان؟ کم بیارم؟
عقاب: خود دانی!
کریمنژاد: بزن کنار حوصلهمون سر رفت.
(شاهین ماشه را میکشد و شلیک میکند. صدای مهیبی به گوش میرسد. شاهین پس میافتد. عقاب قلبش را میگیرد و با دهان باز بیحرکت میماند.)
سلیمنژاد: چی شد؟ زد؟ هان؟ زد؟ واقعی بود؟ نگفتم واقعیه؟ هی گفتی بذار وانمود کنیم نمیترسیم! ای خداااا کشتنش! عقاببب! بیعقاب شدیم رفتتت!
عقاب: خفه! چیزیم نیست! یه کم حرص کردم.
کریمنژاد: هی شاهین چطوری؟ خوبی؟ چته؟ یه چیزی بگو! اوهوی پسر! مگه این اسباببازی نبود! شاهیننن! ای خدااااا چه غلطی کردیما!
شاهین: آخ! آخخخ! چرا…چرا اسباببازیه. فقط! فقط نمیدونم چطور هنور بعد اینهمه سال ترقهش عمل کرد؟! وای قلبم! آخ مادر! چه میدونستم هنوز گوگرد توش سالمه؟
عقاب: داداش خوبی؟
شاهین: آره قربونت. یه کم گرد و خاک کردیم معدهمون تعجب کرد.
عقاب: خود خداروشکر که خوبی. نصف عمر شدم داداش!
شاهین: مخلصیم.
عقاب: نوکرتیم.
شاهین: خیلیخوب بیزحمت بزن کنار رد شیم.
عقاب: شرمنده داداش اصلاً راه نداره.
کریمنژاد: اَهَهَ دوباره رفتیم سر خونه اوّل!
سلیمنژاد: راست میگه!
(هر دو از ماشین پیاده میشوند و در را محکم میبندند. کریمنژاد و سلیمنژاد دست در دست هم راه میافتند.)
هر دو: ما رفتیم اسنپ بگیریم بریم. شمام تا صبح برا هم کُری بخونید و با تیر و تفنگ بیوفتید به جون هم!
کریمنژاد: رفیق رو گوشیت برنامه اسنپ داری؟
سلیمنژاد: نه والله.
کریمنژاد: بیخیال. میریم سر خیابون یه تاکسی دربست میگیریم مهمون من.
سلیمنژاد: مگه من مردم داداش؟ دستتُ تو جیبت ببینم ناراحت میشم.
کریس:هی رفیق چرا انقدرتو خودتی؟
جورج:تو خودم نباشم. خسته شدم. با هرکی رفاقت میکنم بعد از چند روز دیگه حتی جوابمم نمیده.
کریس:خب علتش چیه!؟
جورج:نمیدونم! سوال خودمم همینه. ممنون از کمکت.
کریس:به نظر من یه موردی هست که خیلی هم واضحه.
جورج:چه موردی؟
کریس:یکمی بیشتر دقت کن.
جورج:من که هیچ ایرادی ندارم. هرچی پول دارم خرج میکنم. هدیه میخرم،رستوران میریم. ولی بعد از چند روز همه چیز تموم میشه. این آدما فقط برای سرکیسه کردنم باهام دوست میشن.
کریس:نه اینطور نیست
جورج:ای بابا من هرچی میگم تو میگی اینطور نیست.پس چطوره؟
کریس:فقط باید یکمی دقت کنی تو برخوردت با آدما اون وقت می فهمی چرا همه نیومده میرن.
جورج:خستم کردی کمک نمیکنی بدتر گیجمم نکن.
کریس:تو همش ناله میکنی . پول خرج میکنی اما منت میزاری.
جورج:اینطور نیست.
کریس:خودت ببین تو این چند دقیقه چقد غر زدی، اخم کردی. به جای درست کردن مسئله صورت مسئله رو پاک میکنی.
جورج:خب چکار کنم؟
کریس: تو حتی تو طول روز یه لبخند هم نمی زنی. اصلا تابه حال خندیدی؟من که ندیدم.
جورج:آخه هیچ چیزه خنده داری نمی بینم. توهم دلت خوشِ ها.
کریس:تو حتی به خنده دار ترین جک ها و فیلم ها هم نمیخندی.
جورج:بابا بی خیال. خنده کیلو چند. اصلا کی اهمیت میده به خندیدن من.
کریس:اشتباه نکن. خنده یِ هرکسی مثل امضاش می مونه. تو نگاه اول لبخنده توئه که آدما رو جذب میکنه. لبخنده تو بهت قدرت میده و اعتماد به نفستو بالا میبره.باعث میشه ارتباط بهتری با آدما بگیری.
جورج:میدونی رفیق من هیچ چیزه خنده داری نمی بینم.
کریس:تو فقط باید دیده رو عوض کنی. اون وقته که همه چیز به چشمت خنده دار میاد.
جورج: نمیدونم تا حالا راجبش فکر نکرده بودم. میدونی یه جورایی فکر میکنم که اگه به کسی لبخند بزنم فکر میکنه دارم مسخرش میکنم.
کریس:نه اینطور نیست. لبخند زدن به آدما یه جورایی مثل تاییده بودنشونه، اینکه برامون مهمن و ازاینکه کنارشونیم خوشحالیم.
جورج:تا به حال از این دید بهش نگاه نکرده بودم.
کریس: از این به بعد نگاه کن و بازم میگم که لبخند آدما مثل امضا شونه . مختص به همون آدمه .غیر قابل کپیه.
«دیوانه های شاد»
+ خوب بریم سر اصل مطلب.
– بریم.
+ از کجا شروع کنیم؟
– اصل مطلب.
+ اصل مطلب از نظر تو کجاست؟
– از نظر من اصل مطلب همین نیش تا بناگوشبازِ بعضیهاست.
+ بعضیا کیان؟
– اونایی که تافته جدابافتهن و بندههای سفارشی خدا!
+ کیا؟
– بیغم، چهغما.
+ خوب یعنی هر که بیغم، چهغمه، نیشش هم تا بناگوش بازه!
– مخالفی؟
+ باید فکر کنم، ولی با این حساب، بیغم، چهغما میشن همون دیوونهها؛ وگرنه کیه که غم نداشته باشه؟!
– آره دیگه. «دیوونه غم نداره، هیچ چیزی کمنداره/ حرفشُ قلبش یکیه، دیوونه شو کی به کیه؟»
+ نه باریک الله! پس با دیوونهها مشکل داری؟
– آره.
+ متأسفانه با بد کسایی در افتادی. اینا دیوونه ن؛ بیخود خودت رو خسته نکن!
– همون دیگه. خوش به حالشون. حسودیم میشه.
+ به دیوونهها؟
– به نیش تا بناگوشبازشون. خُلورزای دلبری هستن.
+ هیچی نمیفهمن دیگه.
– پیر نمیشن.
+ نه.
– دیوونگی هم خوبه. دیگه نه کسی ازت توقع داره و نه خودت از کسی توقع داری؛ رضایت دوطرفه.
+ مبارکه پس!
– صاحب تشریف باشین!
+ خخخ. بریم سراغ مخلّفات دیوونگی.
– یه چندتا ژن ناقص.
+ خوب، با این حساب از تو که گذشته. باید یکی رو پیدا کنی یه پاره آجر، مویرگی بزنه به نقطهی ثقل قوهی عاقلهت تا برای همیشه یه شیرینعقل بشی.
– فکر اونش هم کردم. دکتر مغز و اعصاب. اوسّای کاره. چهارتا قرص پس و پیش بده حلّه. نهایت یه جرّاحی و آمپول. بالاخره متخصصه.
+ ببین! در عین خریّت محض و دیوانگی که داری می کنی باید بگم عقلت خوب کار کرده.
– آره. مگه نشنیدی که میگن: دیوانگان در حقیقت همان آدمهای عاقلند.
+ نه شنیدم: آدمهای عاقل در حقیقت همان دیوانههای باهوشند.
– میخوام برای آخرینبار در سلامت کامل عقل و در نهایت درماندگی و ناامیدی، زل بزنم توی چشمات و بگم شاید تا آخر عمرم تو رو هم قاطی غم و غصهها نشناختم، ببخش. بابت همهی همدردیات توی این سالها ممنونم.
+ برات آرزوی موفقیت میکنم رفیق. فقط! میخواستم بگم تو قبلش هم دیوونه بودی. یه دیوونهای که زیادی همهچی رو جدی گرفته بودی و خودت رو داغون کرده بودی.
-…
دیالوگ دربارهی خندیدن
+میخوام یک کتاب بخرم.
-ای بابا چقدر کتاب میخری. حالا درباره چی هست؟
+دربارهی خندیدن و اهمیت خندهست. خندهدرمانی.
_هه هه هه. یعنی واقعاً میخوایی پول بدی واسه همچین کتاب مسخرهای.
+کجاش مسخرهست؟
-کجاش مسخره نیست. آخه آدمِ عاقل، پولتو یه کتاب درستحسابی بخر. خندیدن چیه؟ با یه سرچ تو گوگل کلی مطلب واست میاد درباره خنده. دیگه لازم نیست کتاب بخری.
+ نه دیگه استادمون گفته. تازه من فکر میکنم شاید ما خیلی چیزا رو میدونیم ولی هنوز برامون عادت نشده. هر چی بیشتر دربارهشون بدونیم و مطالعه کنیم شانس بیشتری برای استفاده بردن از اون مهارت رو پیدا میکنیم.
_ گفته که گفته. نشسته اون بالا دلش خوشه. حالا دیگه همه میدونن خنده واسه سلامتی خوبه. کتابش دیگه سوسولبازیه.
+به نظر من هر چیزی رو با تکنیک و روش درستش به کار ببریم بهتر جواب میگیریم. ببین من به شخصه میدونم خنده واسهی بدن و روح و روانم مفیده ولی اگر علمیتر و واضحتر عملکرد خنده رو روی بدنم بدونم بیشتر ازش سود میبرم. راستشو بگم از وقتی استاد گفت موضوع کلاس خندیدنه کلی ذوق کردم و سرحال شدم.
– خودت میدونی. حالا چی میگه استادتون. میگه بخندید تا دنیا به روتون بخنده.هه هه هه
+ اتفاقاً بهمون گفت سعی کنید همیشه یه حالت تبسم تو چهرهتون باشه خودخواسته تا به مرور براتون عادت بشه.
-هه هه هه. رسماً میخواد خلوچلتون کنه. خر نشی یه بار هی بخندی بیدلیل. والّا، واست حرف درمیارن.
+ فکر کنم راست میگی. نباید به این چرتوپرتا اهمیت بدم.
لبخند میزنم و در حالیکه دارم سفارش کتاب خندهدرمانی رو در سایت تکمیل میکنم از دوستم فاصله میگیرم.
من : این قالب چه زیباست برای بلاگ عالی و جذابه.
کمال خان: آره خوبه کجاش خوبه؟!!! یه قالب چلاقه. باید قالبت اندامی و جذاب و حرفه ای باشه. افزونه مگر نباید نصب کنی روش؟! سئو، فروشگاه و… شاید بعدا بخوای اینارو.
من:بابا ولم کن کمال خان! استاد کلانتری گفتن یک بلاگ ساده بزن و محتوا بساز. هدف تولید محتواس. نه تزای فنی تو.
کمال خان: نچ! نه من نمی زارم. نه باید کارت حرفهای باشه. باید قالبت حرفهای باشه باید کار حرفهای کنی.
من:کمال خان فکر کنم قرصات رو نشسته خوردی! عزیز حرفهای از کجات در اومد؟آخه مگر من حرفهای ام؟! متوهم.
کمال خان:نه ولی تو توانایی زیادی داری میتونی حرفهای بشی سریع. خودت و من رو دستکم نگیر.
من:خودتی کمال پینوکیو دستت برام رو شده است. اگر به فکر منی ساکت شو و بزار به کارای اساسی و مهمم برسم. سسسس.
کمال خان: نه قبول نیست. دستم رو خوندی. زرنگ شدی. چطور دستم رو خوندی؟!
من:من زرنگ شدم؟! من زرنگ بودم. تو دوزاری خواستی زرنگی کنی و کلهام رو بکنی تووی برف ولی من دستت رو گذاشته بودم تووی حنا از همون اول.
کمال خان:(اینجا کمال خان به کمال جون تبدیل میشه) :وای وای خیلی بدجنس و نامرد شدی! حسابت رو میرسم. با بابام میام تا کله پات کنه تووی برف.
کمال جون رفت و باباش یعنی (خرفت منطقی اومد)
خرفت منطقی:تو با پسر من کلکل کردی پسرجون؟!!
من: نه! آقای خرفت منطقی!! پسرت میاد سر به سر من میزاره من کاری باهاش ندارم.
کمال جون:دروغ میگه بابا اول اون سر به سر من میزاره. میخواد کارهایی بکنه که تا الان انجام نداده میخواد با دشمن خونی من رفاقت کنه. میخواد از دایره امن خارج بشه. من از کارای جدید میترسم نمیذازمش.
من:تو کی هستی که نذاره کمال جون. من میخوام و انجامش میدم.
خرفت منطقی:چی؟!!! نفهمیدم. میخوای پسر من رو اذیت کنی؟!!! چه معنی داره کارجدید انجام بدی. خودت میدونی که من چقدر منطقی هستم. تو مگر نباید سه تا کار دیگه رو هم انجام بدی؟! اونا مهم تر هستن بیا برو اونا رو انجام بده. چیه این سایت و نوشتن و محتوا برو همون کارهای راحت و ساده قبلی رو انجام بده. ول کن این کارارو آخرش که چی؟
در این لحظه شخص دیگری از راه دور داره با صدای آروم و ترسناکی نزدیک میشه(فکر کنم من چند سال پیش هست) : وای راست میگه خب. تو نمیتونی. تو که از این کارا نکردی تا حالا. ولش کن بیا برو دنبال همین کارهای قبلی. کارای راحت به خودت سخت نگیر و کار راحت رو انجام بده خرفت منطقی درست میگه اون عاقله!!!.
کمال جون (به آرومی و با چشای برق زده) : آخ جون موفق شدیم. رفیق قدیمی و عزیزم اومد و کار رو درست کرد.
خرفت منطقی: متحد استراتژیک خوشحالم که نظراتم رو مثل همیشه دوست داشتی و پذیرفتی. تو دوست عزیز منی.
سکانس آخر :من کلافه شد و کمک خواست!!! استاد کلانتری تپانچه اشو به من قرض داد و من با یه لبخند ملایم روی لبم کمال جون و پدرش خرفت منطقی و من چندسال پیش رو هدشات زدم و دیالوگم رو نوشتم. آزادنویسی کردم. و تاریخ و ساعت دقیق پست اولم در وبسایتم رو مشخص کردم. این دیالوگ شروعی بر پایان نحس کامل گرایی من بود.
+چرا انقدر ناراحتی؟
-گمونم بخاطر این قیافه درهم و گرفتس.
+خب چرا تغییرس نمیدی؟
-اگه تغییرش بدم حالم خوب میشه؟
+حالا امتحانش که ضرر نداره!
-(همانطور که جلو آینده ایستاده لبخندی به پهنا صورت میزند و از دیدم چهره خندان خود شادی در جانش راه پیدا میکند)
+خب حالا نتیجه چی شد؟
-خب فکر کنپ ناراحتی ارتباط مستقیم با چهره عبوس داره.
+پس بزن قدش😁
🌷بخند. 🌷
هر وقت خونه مامانی می رفتیم باید لباس رنگ شاد میپوشیدیم و اگه یکم اخم ها تو هم بود فورا مامانی میگفت : چی شده ناراحتی؟ من:نه
مامانی:مگه کشتی هات غرق شده.
من:همینطوری پوشیدم. رنگ تیره دوست دارم
مامانی: رنگهای شاد بپوش. خوش و خندون باش. وقتی به سن من برسی میفهمی که واقعا دنیا دو روزه.دیروز که گذشت فردا هم که هنوز نرسیده ، پس شاید فقط امروز فرصت داشته باشی. اگه شاد نباشی باختی. پس تا میتونی بخند. چون با خنده خوشگلتر هم هستی. 🙂
باز هم دلم رنگهای تیره میخواست. فکر میکردم خوشتیپ تر میشم.
با اینکه مامانی دیگه سه ساله که بین ما نیست ولی هر وقت غمگین هستم یاد این حرفش می اُفتم و ناخودآگاه لبخند میزنم. نصیحت مامانی باعث لبخند همیشگی ما شده 😄😄
سالار: الآن چرا داری میخندی؟
چنگیز: خب چیکار کنم داداش؟ میخوای بشینم گریه کنم؟
سالار: نه حالا آبغوره هم نگیر ولی این خندههات بد میره رو اعصابم!
چنگیز: خب الآن دوست داری بجای اینکه حواستو پرت کنم بدتر هی بدبختیاتو بهت یادآوری کنم؟
سالار: هووووی بدبخت خودتیا، گرفتاری برا همه هست!
چنگیز: آره خب، ولی بعضیا مثل من عین خیالشون نیست بعضیا هم مثل تو انقدر میشینن بهش فکر میکنن که پدر خودشونو درمیارن.
سالار: بابا ولم کن تو که علی بیغمی! چه مشکلی داری تو؟
نه زن و بچه داری نه قرض و قوله!
چنگیز: مشکلات فقط شامل همین دو تا مورد میشه سالار جون؟!
سالار: نه خب ولی اینا مادر همه مشکلاته!
چنگیز: برادر من میدونی من سرطان خون دارم و دکتر ازم قطع امید کرده؟!
سالار: چیییی؟؟؟؟؟؟؟ مسخره کردی منو؟ اگه راست میگی چرا تا حالا بهم نگفته بودی؟!
چنگیز: حالا فرض کن زودتر از این میدونستی، چیکار از دستت برمیومد؟!
بخند بابا از کجا معلوم که فردا باشیم بتونیم با هم حرف بزنیم و بخندیم؟ دنیا دو روزه که یه روزشم تعطیلی رسمیه!
سالار: (مانده بود چه بگوید پس با کلافگی به حرف آمد) نمیدونم چی بگم!
چنگیز: هیچی نگو داداش بخند فقط. منو نگا کن به همه دردا و حرفا میخندم.
سالار: نمیدونم آخه من نمیتونم اینجوری به دردام بخندم.
چنگیز: ببین عزیزِ من؛ زمان میبره، منم قبلا اینجوری نبودم که. انقدر حرص میخوردم سر مسائل ناچیز که نگو. اما دو سالی میشه که بخاطر علاقم به نوشتن در کلاسهای شاهین کلانتری ثبتنام کردم.
ببین خیلی خفنه اصن نگم برات! این شاهینو هر ساعتی که ببینی یا داره درمورد نوشتن حرف میزنه و به بقیه انگیزه میده، یا داره میخنده و بقیه رو تشویق میکنه به خندیدن!
سالار: وا مگه میشه آدم همیشه بخنده؟ این آدمی که تو میگی یعنی عصبانی نمیشه؟
چنگیز: عصبی شدن که طبیعیه برادر من، من منظورم اینه که تنشهایی که تو زندگی باهاش مواجه میشی و استرسهایی که بهت وارد میشه رو بتونی مدیریت کنی تا کمی بتونه حسو حالت رو عوض کنه.
سالار: نمیدونم، راستی منم یه علاقههایی به نوشتن دارم شاید بتونم با نوشتن یکم خودمو آروم کنم. آدرس سایت یا پیج اینستاگرامشو داری؟!
چنگیز: بابا کجای کاری؟! این بابا انقدر غوله توی این حوزه که تا سرچ کنی همه اطلاعاتش میریزه رو دایره. من تضمین میکنم که با آموزشهای شاهین، حتی اگرم نویسنده نشی میتونی به خوب شدن حال خودت کمک کنی.
سالار: چقدر خوب، باشه حتما میرم پیداش میکنم.
چنگیز: موفق باشی نویسنده بعد از این!
ممنونم از شما استاد کلانتری نازنین، که انقدر برای بهتر نوشتن و انتقال حال خوب به ما تلاش میکنید🌹🌷
من: جوجی خوبی؟ بیا با هم یکم حرف بزنیم.
جوجی: درباره چی؟
من: درباره خنده و تبسم و شادی و اینا
جوجی: چی شده تصمیم گرفتی دربارش حرف بزنی؟
من: راستش موضوع امروز سمپوزیوم بود. خود استاد یه چیزی تعریف کرد من از تصورش کلی خندیدم.
جوجی: تو که کلا خوش اخلاقی و زیاد هم میخندی.
من: آره من ذاتا آدم شادی هستم. یه جایی میخوندم ذهن انسان تحمل غم رو نداره.
جوجی: آره، فکر کنم حرف درستی باشه، دیدی یکی فوت میشه همه چه زود فراموش میکنن؟
من: وای آره، یه حرفی هم استاد گفت شبیه یک آموزه ای هست که من از جای دیگه یاد گرفتم.
جوجی: کدوم آموزه؟ کدوم حرف؟
من: استاد گفت وقتی آدم میخنده و حالش خوبه روی یه دور مثبت میوفته که تا مدتی ادامه داره.
جوجی: آموزه؟
من: آموزه میگه احساستون رو هر جور میتونین خوب نگه دارین. احساس خوب پشت سرش اتفاقات خوب میوفته.
جوجی: تو امتحان کردی؟
من: راستش آره. یه مدته الکی خوشم، با هرچیزی شاد میشم، سعی میکنم قدر داشته هام رو بدونم و واقعا انگار چرخ زندگیم روونتر شده.
جوجی: عجبا
من: والا خب.
جوجی: دیدی بعضیا عبوس بودن رو با اقتدار اشتباه میگیرن؟
من: چطوری یعنی؟
جوجی: بعضیا سگرمه ها رو همچین تو هم میکنن فکر میکنن آدم با ابهتی هستن.
من: خوشم نمیاد.
جوجی: منم
من: یه چیز دیگه هم بگم خیلی جالبه
جوجی: چی؟
من: چند وقت پیش داشتم خودمو تو آینه میدیدم، حالتهای مختلف روی صورتم امتحان کردم ببینم تو کدوم یکی صورتم زیباتر هست و اخم هم ندارم. در واقع میخواستم لبخند واسه خودم طراحی کنم. حالا درس اینبار سمپوزیوم لبخند بود.
جوجی: شگفتا
من: یه جمله قشنگ هم یاد گرفتم.
جوجی: بگو
من: خنده دویدن درونی است.
جوجی: اینو میتونم درک کنم. همونطور که آدم میدوه و بدنش سرحال میشه، خنده عمیق هم همچین کاری میکنه.
من: وای آره، دیدی آدم میخنده جوری که اشکش درمیاد بعدش چقدر شنگوله.
جوجی: آی گفتی. حالا یه چیز بگو اشکم از خنده دربیاد.
من: بیا بریم اینی که استاد سرکلاس گفت رو برات تعریف کنم. یه کاریکاتور بامزه هم ازش گذاشته. البته تضمین نمیکنم اشکت دربیاد ولی حتما خندت میگیره.
من دوست داشتم درمورد نمایشنامه *هیچ چیز جدینیست* بنویسم. خود کتاب خیلی جالب بود. درباره نحوه نوشتن نمایشنامه بود. کلی نکات آموزشی داشت.
درباره لبخند
*لبخند + خندیدن (کنارهم) = شادی درونی*
بابابزرگ:خوشبخت بشین؛داماد از این به بعد شما مثل نوه خودمی
علی:ممنون شما لطف دارین؛بزرگ ما هستین
بابابزرگ:فقط یک نصیحت بهتون میکنم
علی:بفرمایین گوش ما با شماست
بابابزرگ:نورمن کوزینس یه حرف جالبی زده گفته خنده دویدن درونی است
گفتم:چه تشبیه قشنگی اما…
بابابزرگ:اما نداره پس سعی کنید از لحظه لحظه زندگی تون لذت ببیرین و همیشه بخندید
گفتم:اگه دنیا بذاره حتما سعیمون رومیکنیم بابا جون
بابا بزرگ:خجسته جان من این موها روتو آسیاب سفید نکردم
گفتم:زنده باشین
بابابزرگ:خنده بر هر درد بی درمان دواست
علی:حرفتون متین
بابابزرگ:پس آویزه گوش تون کنین
گفتم:چشم
بابابزرگ:والسلام،به پای هم پیر بشین
دیالوگ بین مونالیزا و ونگوگ
https://www.maryamjouyandeh.com/841/%d8%af%db%8c%d8%a7%d9%84%d9%88%da%af-%d9%85%d9%88%d9%86%d8%a7%d9%84%db%8c%d8%b2%d8%a7-%d9%88-%d9%88%d9%86%da%af%d9%88%da%af/