1
ساعت نه و نیم شب است. تنها توی اتاق کارم در مدرسه نویسندگی نشستهام و با نوشتن به نوشتن فکر میکنم. ارکستر باران پشت پنجره در حال نواختن است؛ البته صدای باران بیشتر به صدای تشویق تماشاگران کنسرت میماند. به خاطر میآورم که از دورترین روزهای کودکی همیشه شیفتۀ باران بودهام. هوای ابری زهر خورشید را میگیرد. به عشق و زندگی و انسانها امیدوارم میکند. این میل غریب من به باران از کجا نشئت میگیرد؟ همیشه به آن فکر میکنم. این بهانۀ خوبی برای نوشتن است. اینکه آدم فکر کند چرا بعضی چیزها را دوست دارد. ریشۀ این علاقه کجاست؟ دارم فلسفهبافی میکنم بهتر است زودتر بروم خانه!
2
شمارۀ جدید مجله موفقیت منتشر شد. در این شمارۀ مجله از «محتوا و اهمیت آن» نوشتهام. طی شمارههای آتی ماهنامه بناست طی یک سلسله مطلب به آموزش تولید محتوا بپردازم.
3
هر چه دارم را به جدّم مدیونم، اگر هنوز زنده بود تمام دنیا دربارۀ او صحبت میکرد.
خبرنگارمیپرسد: چرا؟
چون اگر زنده بود الان 140 ساله بود!
-گروچو مارکس
4
راستی یک کلاس تولید محتوا هم داریم که از همین ماه شروع میشود. یک اطلاعیه مهم و تازه به اول فراخوان اضافه شده:
کلاس آموزش تولید محتوا | یک دورۀ حضوری کامل در مدرسه نویسندگی | پاییز و زمستان ۹۸
5
لینک خوب:
بهراد مطلب جالبی دربارۀ وبلاگنویسی و اهمیت نوشتن نوشته که خواندن آن خالی از لطف نیست:
11 پاسخ
باران
باز کردند ابر های اسمانی
پای باران را در این حوالی
کوک کوک است ساز باران
می نوازد در خیابان
می سراید نغمه های عاشقانه
بی بهانه ، شاعرانه
کرده عطر اگین هوا را
بوی نم بوی ترانه
می سرایند شاعران
شعر های عاشقانه
جشن باران گشته بر پا
دعوتیم ما زیر چتر باز باران
واقعا لازمه به اینکه چرا چیزی رو دوست داریم فکر کنیم
برای مثال: من عاشق موسیقی ام چون بهم احساس سبکی میده، حالم باهاش خوبه، روحم در آرامشه، با موسیقی خلاقیت هام افزایش پیدا میکنن، گاهی ساعت ها به سبک های مختلف موسیقی گوش میدم و صدای سازهای مختلف و تشخیص میدم، این بزرگترین تفریح منه♡
من به موسیقی عشق میورزم چون زیبا و عجیبه، زیباست چون حس طراوت و زندگی رو القا میکنه و عجیبه چون اولا تنها از هفت نت اصلی قادر به ساخت میلیون ها، میلیاردها سبک مختلف هستیم! شاید هم اشتباه میکنم چون باید بگم بینهایت هم برای تعدد تلفیق نتهای دوست داشتنیش کمه.
دلم میخواد بزرگترین موسیقی دان باشم تا بتونم حال خوبی رو که خیلی وقته از پرمعنا ترین معجزه جهان دریافت میکنم، به بقیه هم منتقل کنم. چون تمامی ادم ها سزاوار داشتن حال خوب هستن…
به امید روزی که حتی شده “کمی” بتونم فهم و شعور اطرافیانمون رو نسبت به موسیقی و هنر بالا ببرم…
به امید روزی که انسان مجبور به تنها گذاشتن رویاش تو شهر تاریکی نباشه
و به امید روزی که انسان بفهمه ثروت فقط به اون یه تیکه کاغذ و ملک و املاک با متراژ زیاد نیست بلکه در فهم و شعوره، در یافتن استعداد و نبوغه و حتی در انسان بودن، انسان بودنی که متاسفانه حالا در دنیای امروزی به دیوانگی و ساده لوحی تغییر نام داده، نگرانم برای خودم و آینده ای که قراره کنار این حجم از “انسان نماها” بگذرونم…
حرف برای گفتن زیاد دارم اما نمیدونم جای مناسبش کجاست چون درواقع فرد مناسبش رو پیدا نکردم…
چقدر خوب از احساس خودت نسبت به موسیقی مینویسی.
ازت خواهش میکنم یه وبلاگ بزن و دربارۀ موسیقی بنویس. بدون توجه به مخاطب. فقط بنویس.
اگر چنین وبلاگی رو ساختی لینکش رو به من بده حتما.
http://wondermusic.blogfa.com
اینم لینک وبلاگم
مبارکه. به به. اینجا بهت لینک دادم:
شما برای مائده بنویسید
با تشکرِ فراوانِ چندباره از شما آقای کلانتری عزیز
سلام چرا دوره هاتون همیشه حضوری
من که دورم از تهران چه کنم!
سلام
بزرگترین دورۀ ما آنلاینه و حتی از دوستان فارسی زبان خارج از ایران هم در این دوره داریم:
دوره آنلاین نویسندگی خلاق
با دو پسر بچه و کار سخت معلمی ،گاهی غبط می خورم به کسانی چون شما که درست در مرکز کار پر تهیج نویسندگی،قرار دارند.اما ناگهان بر خودم نهیب می زنم،تا مهرت را در هر شرایطی با تلاش برای بهتر نوشتن ثابت نکنی، او هم نقاب از چهره زیبایش نخواهد گشود. باری باید مثل عروسی فریبا ناز نوشتن، را کشید.
درود بر شما عزیز دل
خدا پسراتون رو برای شما حفظ بکنه.
صد البته ما نویسندههایی داریم که سه چهار فرزند دارن و کارشون هم علیرغم این مسئولیتها پیش میره.
نوشتن عشق میخواد که شکر خدا شما دارید.
بنویسید و با قدرت ادامه بدید.
برای من هم حتما بیشتر بنویسید. خوشحال میشم.
ساعت 22:23دقیقه است.
صدای باران را می شنوم.
هوا مرطوب است ومن در معرض سرما خوردگی.
خیلی طول می کشد تا حالم خوب شود.
صبح هم باران بارید.
توی راه مدرسه شعر
می خواندم.
از رهی و سعدی و حافظ …
چتر مشکی رنگ ام را بسته بودم.
برای همین حسابی خیس شدم.
هر سال همین موقع ها از شدت تب و سرما خوردگی از حال می روم.
وضعیت بدی ست.
باران تند تر شده.
اوه. صدای رعدوبرق شیشه ها رالرزاند!
خسته ام.
می روم بخوابم.
ای کاش خواب ترسناکی ببینم هیجان دارد.
قسمت خوبش مربوط به زمانی ست که از خواب بیدار می شوم ، نفس عمیقی می کشم ومی گویم خدارو شکر خواب بود!
راستی من عاشق این نوشته های شبانه ام…
شب بخیر