گفت:
«من قهوه نمینوشم که بنویسم، مینویسم که قهوه ننوشم.
سیگار نمیکشم که بنویسم، مینویسم که سیگار نکشم.
نوشتن انرژی نمیخاهد، خود انرژیزاست.»
مرضِ مترادفیابی سبب شد بروم پی برابرنهادِ فارسیِ «انرژی». قشنگست: «کارمایه». البته اصرار بر جایگزینیِ کارمایه بهجای انرژی از آب الککردن هم عبثترست. هیچ خوش ندارم با چکشِ «فارسی را پاس بداریم» بکوبم سر دیگران. پارسی پاسدار نمیخاهد. عوضِ فارسی از ذوق خودت محافظت کن. خوب و خلاقانه که بنویسی، فارسی هم خوشحال میشود. یاد حرفی از نجف دریابندری افتادم، چندان ربطی به حرف ما ندارد، نقلش اما خالی از لطف نیست:
«بعضیها فکر میکنند برای ما خیلی اهمیت دارد که ما ادبیات خودمان را به زبانهای دیگر معرفی کنیم، ولی آن اهمیتی را که دیگران در این مطلب حس میکنند، من حس نمیکنم. من فکر میکنم آنچه برای ما مهم است این است که ما در درون فرهنگ خودمان، یعنی در زمینهی زبان فارسی زندگی فعال و پرثمری داشته باشیم. اگر چنین چیزی داشتیم، اگر ازین زندگی آثاری به بار آمد که خواندنش برای مردم فرانسه یا آلمان جالب باشد، خوب لابد آنها به فکر ترجمهاش هم میافتند و اگر نیفتادند بدا به حال آنها. این به قول خود فرنگیها، مسئلهی آنهاست. درست همانطور که ترجمهی آثار فرنگی به زبان فارسی هم مسئلهی ما است، نه مسئلهی فرنگیها.*»
* مجله آدینه، ویژهی گفتوگو، شهریور ۷۲