برخلاف تصور، در نوشتن هر چه حرفهایتر شوی کارت سختتر میشود. شاید دلیلش افزایش گزینههاست. تازهکار مجبور است به اندک داشتههایش بسنده کند اما نویسندهی حرفهای با وفور گزینهها روبهروست، و این اضطرابِ انتخاب است که کارش را حساس و طاقتفرسا میکند.
وقتی تازهکاری به هر کلمه که از قلمت جاری میشود رضایت میدهی، مجبوری رضایت بدهی، بدیلی وجود ندارد، اما حرفهای که شدی برای هر کلمه چند مترادف در ذهنت هست، باید دست به انتخاب بزنی و انتخاب انرژی میطلبد (و این انتخاب فقط در زمینهی کلمات نیست و شامل تمام اجزای نوشتار است). تازه بعدش هم هیچ معلوم نیست که از انتخابت راضی باشی. رضایت غالبن در کمبود گزینههاست. در پژوهشی بار اول دو-سه مدل مربا گذاشتند جلوی خلایق و عدهای هم مرباها را پسندیدند و خریدند اما بار دوم ده-بیست مربا بساط کردند. نتیجه: فروش بهشدت کاهش یافت. انبوه گزینهها سبب شده بود آدمها بهکل قید انتخاب را بزنند.
حالیا چه کنیم؟ این نفرین شیرین نویسندگی است و اگر میخواهی حرفهای شوی باید به سوی آن حرکت کنی، یعنی مدام در پی افزودن به گزینههایت باشی که راه اصلیاش خواندن است.
پس این هم یک معیار: کتاب و کلاس و تمرین خوب آن است که به گزینههایت بیفزاید.
8 پاسخ
سلام جناب کلانتری عزیز.
من با معضلی رو به رویم که گمانم فقط فردی که با لذات و مشقت های نوشتن آشناست آن را درک کند. ترسم از نوشتن به ترسی فلج کننده تبدیل شده، در حدی که از سال ۹۷ که نوشتن حرفه ای را انتخاب کرده ام هنوز در حال مجاب کردن خودم برای نوشتنم. دوره ای چند ماهه خوب کار می کنم و دوباره فاصله می گیرم. موقع نوشتن احساس بی کفایتی می کنم و دنبال فرارم. و البته موضوعی که قضیه را بغرنج تر می کند این است که چون تنها به دنبال نوشتنِ داستانی هستم وقت هایی هم که روزانه نویسی می کنم یا تمرین های مختلف پیشنهادی شما رو انجام می دهم باز احساس شیادی می کنم! چون می دانم دارم طفره می روم و حتی ترجمه داستانی که کارم است شرمنده ام می کند چون می دانم آن هم جزئی از نقشه فرار است. فکر می کنم تا مدام شخصیت های مختلف و داستان های مختلف را پرداخت نکنم در داستان نویسی قوی نمی شوم. می دانم تمرینات کمک می کند ولی خودم را شبیه کسی می بینم که دور میدان دو میدانی می دود نه داخلش. خلاصه که حتی تمرینات هم برای من حکم فرار از داستان نویسی پیدا کرده. دلایل مشکلم را هم می دانم تا حدودی… ادبیات بسیار جدی است و آنقدر داستان های دندان گیر خوانده ام که داستان های خودم را ناچیز می بینم. در ذهنم دلهره های جورواجوری هست؛ دائما احساس میکنم تجربه زیسته کمی دارم و حرف کمی برای گفتن. ترس از تولید اثر بد و … . خلاصه که نویسنده ننویسی هستم و هیچ چیز به اندازه این ناتوانی آزارم نمیدم. چند بار تصمیم گرفتم به روانشناس مراجعه کنم ولی راستش گمان می کنم مصائب نویسنده را فقط نویسنده می شناسد. تعریف کردن از خود کار عجیب و نچسبی است، اما طبق بازخورد اهل فن، داستان نویس بدی هم نیستم و استعداد نیم بندی هم دارم. دنبال معجزه نیستم اما این چیزها که گفتم آیا برایتان آشنا هست و پیشنهادی دارید که از این چرخه خود آزاری بیرون بیایم؟
سلام مهسا جان
دغدغهی شما بسیار مهمه. و چقدر هم خوب موضوع رو شرح دادید.
راستش دوست ندارم به یه جواب کوتاه بسنده کنم.
بنابراین اجازه بدید مدتی پیام شما رو در ذهن داشته باشم تا در نهایت طی یکی دو ماه آینده پاسخی بنویسم و همینجا (در قالب پستی جدید) هوا کنم.
برقرار باشید.
ممنونم از مهربانیتان و پیش پیش بابت وقتی که صرف اندیشیدن می کنید قدردانتانم.
سلام شاهین عزیز
گستاخانه است اگر بگویم انتظار دارم جواب بدهید، بهتر است بگویم مشتاقانه منتظرم. هر چند به آن کلاف پیچیده ایده آل گرایی و ترس و ناامیدی توامان با عطش و خواستنِ نوشتن که خوش ملغمه ای نبود، یک کار هشت ساعته پشت میز هم اضافه شده و معادله بیش از پیش نامتوازن. خلاصه امر، مایه خرسندی و افتخار است نظر شما را که عصاره تجربه نیز است و همین ارزشمندترش می کند بشنوم.
درود بر نازنیناستاد خودم
نوشته شما منو یه جورایی ترسوند. راستش با خوندن این پست یاد یکی از بازیهای ویدئوییام افتادم.
این بازی (GTA V) با سه کاراکتر خلافکار و شخصیتپردازی منحصربهفردشون دنبال میشد. جالب اینجا بود که بازیکن در تمام طول بازی میتونست کنترل هر یک از اونها رو داشته باشه. یکی از کاراکترها به اسم فرانکلین در سن 27 یا 28 سالگی قرار داشت و از بقیه کوچکتر بود. آرزوش هم این بود که روزی تبدیل به یه خلافکار بزرگ بشه. اون دوتای دیگه همیشه سعی داشتن فرانکلین رو از بحران سی سالگی و مخاطراتش آگاه کنن. فرانکلین همیشه با این قضیه مشکل داشت. دلش نمیخواست با بعضی حقایق آشنا بشه. جروبحث این سه نفر سر این قضیه خیلی جالب و خندهدار بود. تا اینکه در مراحل انتهایی بازی، یکی از اون دوتا به فرانکلین میگه: «اگر از این قضیه بترسی (بحران سی سالگی) هیچ پخی تو زندگی نمیشی».
به نظر من همه ما در طول کسب مهارتهای زندگی، یک فرانکلین درون داریم.
چه نویسنده باشیم و چه خلافکار
سلام هادی نازنین
چقدر این متنتو دوست داشتم.
تو با عشق از بازی حرف میزنی.
چه نقل قول نابی آوردی.
و من چقدر خوشحالم که دوست خوبی مثل تو دارم.
دقیقن درسته. من به اینجا رسیدیم و داشتم خودمو گم می کردم. سختیای راه، خیلی وقتا تو رو از راه به در می کنن ولی خب خیلی وقتاهم تو رو به راه میارن و یادت میارن که چقدر برای این مسیر وقت گذاشتی.
حالیا، من این نفرین را به جان می خرم و دوباره از نو شروع می کنم.
سلام سلام فاطمه جان
خوشحال شدم اسمتو اینجا دیدم.
بیشتر بنویس برام.