برخلاف تصور، در نوشتن هر چه حرفهایتر شوی کارت سختتر میشود. شاید دلیلش افزایش گزینههاست. تازهکار مجبور است به اندک داشتههایش بسنده کند اما نویسندهی حرفهای با وفور گزینهها روبهروست، و این اضطرابِ انتخاب است که کارش را حساس و طاقتفرسا میکند.
وقتی تازهکاری به هر کلمه که از قلمت جاری میشود رضایت میدهی، مجبوری رضایت بدهی، بدیلی وجود ندارد، اما حرفهای که شدی برای هر کلمه چند مترادف در ذهنت هست، باید دست به انتخاب بزنی و انتخاب انرژی میطلبد (و این انتخاب فقط در زمینهی کلمات نیست و شامل تمام اجزای نوشتار است). تازه بعدش هم هیچ معلوم نیست که از انتخابت راضی باشی. رضایت غالبن در کمبود گزینههاست. در پژوهشی بار اول دو-سه مدل مربا گذاشتند جلوی خلایق و عدهای هم مرباها را پسندیدند و خریدند اما بار دوم ده-بیست مربا بساط کردند. نتیجه: فروش بهشدت کاهش یافت. انبوه گزینهها سبب شده بود آدمها بهکل قید انتخاب را بزنند.
حالیا چه کنیم؟ این نفرین شیرین نویسندگی است و اگر میخواهی حرفهای شوی باید به سوی آن حرکت کنی، یعنی مدام در پی افزودن به گزینههایت باشی که راه اصلیاش خواندن است.
پس این هم یک معیار: کتاب و کلاس و تمرین خوب آن است که به گزینههایت بیفزاید.
4 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
درود بر نازنیناستاد خودم
نوشته شما منو یه جورایی ترسوند. راستش با خوندن این پست یاد یکی از بازیهای ویدئوییام افتادم.
این بازی (GTA V) با سه کاراکتر خلافکار و شخصیتپردازی منحصربهفردشون دنبال میشد. جالب اینجا بود که بازیکن در تمام طول بازی میتونست کنترل هر یک از اونها رو داشته باشه. یکی از کاراکترها به اسم فرانکلین در سن ۲۷ یا ۲۸ سالگی قرار داشت و از بقیه کوچکتر بود. آرزوش هم این بود که روزی تبدیل به یه خلافکار بزرگ بشه. اون دوتای دیگه همیشه سعی داشتن فرانکلین رو از بحران سی سالگی و مخاطراتش آگاه کنن. فرانکلین همیشه با این قضیه مشکل داشت. دلش نمیخواست با بعضی حقایق آشنا بشه. جروبحث این سه نفر سر این قضیه خیلی جالب و خندهدار بود. تا اینکه در مراحل انتهایی بازی، یکی از اون دوتا به فرانکلین میگه: «اگر از این قضیه بترسی (بحران سی سالگی) هیچ پخی تو زندگی نمیشی».
به نظر من همه ما در طول کسب مهارتهای زندگی، یک فرانکلین درون داریم.
چه نویسنده باشیم و چه خلافکار
سلام هادی نازنین
چقدر این متنتو دوست داشتم.
تو با عشق از بازی حرف میزنی.
چه نقل قول نابی آوردی.
و من چقدر خوشحالم که دوست خوبی مثل تو دارم.
دقیقن درسته. من به اینجا رسیدیم و داشتم خودمو گم می کردم. سختیای راه، خیلی وقتا تو رو از راه به در می کنن ولی خب خیلی وقتاهم تو رو به راه میارن و یادت میارن که چقدر برای این مسیر وقت گذاشتی.
حالیا، من این نفرین را به جان می خرم و دوباره از نو شروع می کنم.
سلام سلام فاطمه جان
خوشحال شدم اسمتو اینجا دیدم.
بیشتر بنویس برام.