هم در نوشتن هم در خاندن، نگاهم به کلمات عینهو نگاه کارگردان است به بازیگران. در هر متنی برخی واژهها نقش اصلیاند و برخی نقش مکمل و بسیاری هم لابد لشکرسیاهی.
امروز توی رمان «ناسورِ» صالح ذکاوتی چشمم خورد به این سطرها:
«سالهای قبل بدون اینکه چیزی را به زبان بیاورم یا جایی بنویسم همهی معنای زندگیام شده بود یک واژه. یک مفهوم. یک فرهنگ. و آن کلمهی مادرمرده هجرت بود. هجرت از هندیجان به تهران. و حالا یک انقلاب دیگر، یک تغییر و یک بحران دیگر لازم است تا از این مخمصه رها شوم و خودم را زنده نگه دارم. تنها فخری میداند و میفهمد که من در چه مخمصهی بدی لجن کردهام و تکان نمیخورم.» (ص ۱۱۸)
بله، خودش است: «لجن کردهام». ندیده بودم کسی در توصیفِ گیر افتادن تو مخمصه، «لجن» را اینطوری بگذارد کنارِ «کردن» و ازش بازی بگیرد.
پس بگذار یخده ترانهی «صدام کردی» را هم تحریف کنیم:
«لجن کردی لجن کردی نگو نه، اگرچه خسته و خاموش بودی.»
این هم یکی از امراض من است که واژههای تازهیاب را میتپانم توی ترانههای پاپ. لابد اینطوری بهتر نهادینه میشوند توم.