«حکایتنویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند.»
اسرارالتوحید
با نقل قصه در مقالات سبب میشویم خواننده در دل متنی غیرداستانی لذت قصهخوانی را هم بچشد. در این نوشته بنا دارم به انواع و اقسام شیوههای استفاده از داستانها و حکایت در نوشتار غیرداستانی بپردازم.
برای چنین مطلبی چه آغازی بهتر از یک قصه:
داستانی برای آغازیدن
در روزگاران پیش، در میانِ یهودیانِ شهر کوچکی در لهستان، مراسمِ ویژهای برگزار میشد که ریشه در آئینهای کهن داشت؛ این مراسم، هر سی سال یکبار در دل جنگل برگزار میشد و پیری خردکند، که با تمام دقایق و رموز این آئین آشنا بود و عهدهدار برپایی آن، به هنگام مرگ رموز آن را به دیگری واگو میکرد.
وقتی زمان برگزاری مراسم فرا میرسید، آن پیر خردمند گروهی از پیروان را با خود به دل جنگل میبرد، در محلی معین، و مراسم را بر اساس رسم و آئین مقدرشده برپامیداشت. پس از آن، جملگی به خانه و کاشانۀ خویش بازمیگشتند.
سالهای بسیار گذشت. دیگر بار، زمان برپایی مراسم فرا رسید،خردمند پیرِ آخرین نشست،درگذشته بود. از آخرین نشست و مراسم پیشین سه یا چهار پیروِ شرکتکننده بیشتر باقی نمانده بودند، که عزم رفتن به دل جنگل کردند به همراه چند شاگرد نوگراییده به این آئین و پیری دیگر.
به جنگل رسیدند، مکان درست و به جای برگزاری آئین را سخت مشکل به خاطر میآوردند. یکی از آنها گفت: «در این پهنه بود که رختانی چند گرداگرد دارد.» دیگری گفت: «نه،هرگز،بیش از اینها دور بود.» دست آخر، آنان بیآنکه مطمئن باشند که مکان بهدرستی کجاست، جایی را برگزیدند و مراسم را مطابق با آن آئین برپاداشتند و به خانههای خویش بازگشتند. و سی سال پیش از آن، هیچکس از آن جمع پیروانِ نخستین باقی نمانده بود و از نوگرائیدههای نشست پیشین نیز فقط تنی چند باقی بودند. به رهبری پیر خردمندِ دیگری، و به همراه جمعی از جوانان، بار دیگر به سوی جنگل رهسپار شدند. این بار،برای آنها حتا بازشناسایی آن پهنۀ محاطِ درختان در دل جنگل نیز ممکن نبود. همه چیز دگرگون شده بود،همه چیز در خاطرۀ آنها درهم پیچیده بود. اکنون حتا یادآوری رموز برگزاری مراسم هم نامطمئن مینمود، برخی از شگردهای آئین نیز نامعاوم شده بود. آیا باید این اوراد را در ابتدا خواند یا در انتها؟ یا باید دعایی دیگر خواند؟ آنها هیچ نمیدانستند.
هر آنچه میدانستند و میتوانستند، انجام دادند و به شهر خویش بازگشتند.
و سی سال پس از آن،گروهی دیگر به راهنمایی پیر خردمندی دیگر، دل به ماجرای آئین خویش سپرده،به دل جنگ رفتند. آنها از دهان دیگران، دربارۀ مراسمی مهم که در روزگارانِ پیش برپا میشد،چیزهایی شنیده بودند. اما در چه روزی؟ به درستی نمیدانستند. در چه مکانی؟ چگونه و به چه شکلی؟ با اطمینان نظر دادن ممکن نبود.
پیر خردمند و یاران، در زیر باران، در دل جنگل سرگشته به این سوی و آن سوی رفتند، ساعتها سپری شد و سرگشتگی افزون، و آنگاه به شهر بارگشتند و در دیر خود گرداگرد پیر خردمند جمع شدند.
یکی از یاران، با ناامیدی،گفت: ما همه چیز را فراموش کردهایم، دیگر بار، سی سال دیگر، لازم نیست حتا به دل جنگل برویم.
پیر گفت: آری،به راستی که ما تمام رموز مراسم و آئین را از یاد بردهایم. اکنون حتا نمیدانیم این مراسم به چه کار میآمده است. اما همه چیز از دست نرفته و فنا نشده. نه. حتا میتوان گفت ما را دلیلی بسیار رضایتبخش پدید آمده است.
پیروان پرسیدند: رضایت از چه، برای چه؟
پیر گفت: آری، دلیلِ رضایتمندی ما داستانی است که از این ماجرا فراهم آمده، که میتوانیم چنین حکایت کنیم که…
نقل از کتاب اندر حکایت کردن یک داستان، ژان-کلود کریبر، ترجمۀ داریوش مؤدبیان، نشر قاب
0
ناگزیرم دهها نمونه از منابع مختلف نقل کنم، اما چی از این بهتر؟
1
قصهها و افسانهها در یک مقاله در حکم چاشنی غذا هستند؛ چاشنی به این معنا:
چاشنی
[علوم و فنّاوری غذا] ترکیباتی که معمولاً برای طعم دادن به غذا در هنگام مصرف به آن افزوده میشود.
واژههای مصوّب فرهنگستان
2
سادهترین راه استفاده از داستانسرایی در مطالب غیرداستانی استفاده از قصههای کوتاه است.
چارلز هندی، نویسنده و نظریهپرداز شاخص دنیای مدیریت، در این یادداشت از دو حکایت کوتاه استفاده کرده (هر دو حکایت را در متن پررنگ کردهام):
در انتظار جابهجا شدن کوه
هر بار که دچار افسردگی و خمودگی میشوم سعی میکنم به ماجرای آن کارگر بیکار بریتانیایی فکر کنم که مشهور است هزار برگۀ تقاضای کار داشت و همۀ آنها را در حین سفر خانم تاچر جلو او ریخت و همۀ جلال و جبروت خانم نخستوزیر را در آن روز زیر سؤال برد. و دو هفتۀ بعد هم دعوت به کار شد البته به این شرط که ابتدا دورۀ کارورزی را بگذارند. او این دوره را هم گذراند و توانست کارگر چاپخانه بشود. علاوه بر این توصیهنامهای هم به او دادند که در آن او را شخصی باهوش، توانمند و پرتحرک معرفی کرده بود.
همیشه این فکر در ذهنم جولان میکرد که وقتی او خود را کارگری ساده و ناتوان از یادگیری مهارتهای جدید تلقی میکرد در واقع به خودش کملطفی میکرد. زیرا کسی که آنقدر پشتکار و استقامت دارد که هزار درخواست کار مینویسد و تا این مایه ذوق و ابتکار دارد که آنها را جلو نخستوزیر بر روی زمین میریزد، لابد مایهای دارد و چیزی در وجودش هست که به کارش بیاید.
امیدوارم که حالا پیدا شدن شغل مناسب گره از مشکل او گشوده باشد زیرا که اشتغال به کار نهفقط به معنای بهبود وضع زندگانیاش خواهد بود بلکه چه بسا نگرش او را به زندگانی نیر متحول کند. به نظر من این احساس نومیدی بود که او و خانوادهاش را احاطه کرده بود و در این میان عدهای با او همدلی میکردند و عدهای هم بر او میتاختند.
من هم کمی از احساس او را درک میکنم. یکی از سیاهترین اوقات زندگی من آن زمانی است که حس میکنم عنان زندگانی را از دست دادهام. امور خودبهخود اتفاق میافتند و یا نمیافتند و من قدرت تغییر دادن یا متوقف کردن آنها را ندارم. از این بدتر وقتی که امید دارد بله، وقتی که امید دارم و دل میبندم و دعا میکنم که نیرویی بیرون از ارادۀ ما دخالت کند و کارها را بهسامان کند، باز هم هیچ اتفاقی نمیافتد.
این ماجرا مرا یاد داستان مسافر نوشتۀ کییرکگار میاندازد. مسافر این داستان از سرزمینی کوهستانی میگذرد و به روستایی میرسد و متوجه میشود که در طول مسیر راهی که باید از آن بگذرد کوهستانی قرار دارد. پس به انتظار جابهجا شدن کوه میماند. چند سال میگذرد و مسافر هنوز همانجا میماند اما دیگر پیر شده است و با موهای سفید، هنوز چشم به راه مانده است. سرانجام مسافر داستان میمیرد. ولی پس از او نامش در ضربالمثلی روستایی باقی میماند: «مردی که چشمانتظار جابهجا شدن کوه بود.»
نکتۀ مورد نظر کییرکگار این است که خدا کوه را جابهجا نمیکند (یا سبب سقوط سهام نمیشود)؛ ما از کوهها به یاری خدا بالا میرویم. بنابراین بیرون از خودت به دنبال خدا باش و با استفاده از چشمان خدایی یا همان [چشم دلت] آن بخش از وجودت را دریاب که از آن غفلت کردهای و هیچگاه از وجود آن خبر نداشتهای.
من نویسندۀ کتاب ابر جهالت که در سدۀ چهاردهم و دربارۀ امور عرفانی نگاشته شده موافقم. او مینویسد: «تا جایی که میتوانی و ممکن است، عرق بریز و بکوش تا به هستی خودت برسی و عارف بر اخوال خود شوی. و تنها آن زمان است که به نظر من، به شناختی واقعی از خدا، چنان که هست، خواهی رسید.» ملاحظه میفرمایید که همۀ ما وجودی بیش از آنچه که میپنداریم داریم! پس بنابراین، باید به این مسئله ایمان بیاوریم. عرق بریز و بکوش تا خودت را بیابی، به امتحانش میارزد.
نقل از کتاب همه کیمیاگریم، ترجمۀ سعید قاضی طباطبایی و فضلالله امینی، نشر هرمس
فرض کنید که این دو حکایت از یادداشت فوق حذف شده، آیا این متن کماکان جذاب خواهد بود؟ به گمانم جادوی متن از دست میرود و تبدیل میشود به یادداشتی سرد و موعظهگونه.
جالب اینجاست که عنوان این نوشته از حکایت دوم گرفته شده است.
3
حکایتها و قصهها همیشه قرار نیست حجم چندانی از متن اشغال کنند. محمد قائد در یادداشتی از این خردهحکایت استفاده میکند:
وقتی به تاليران، وزير خارجۀ ناپلئون، خبر دادند سفير عثمانی در پاريس درگذشته است با بدگمانی پرسيد: ”منظورش از اين كار چيست؟“
4
گاهی قصههای کوتاه میتوانند دستمایۀ نویسنده برای خلق متنهای غیرداستانی باشند. برخی کتابها و مقالات از اساس بر پایه حکایات و افسانهها شکل میگیرند.
5
ادبیات فارسی شامل گنجینهای غنی از حکایات و قصههای کوتاه است، گلستان سعدی و تذکرة الأولیاء و اسرارالتوحید تنها نمونههایی از این آثارند.
6
ممکن است نقل برخی آثار کلاسیک به همان شکلی که هستند برای برخی مخاطبان قابل درک نباشد. بنابراین میتوانیم حکایتها را بازنویسی کنیم.
تمرین:
حکایت زیر را با زبان روزمرۀ خودتان بازنویسی کنید:
مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد: «مرا عمر خویش بجز این فرزند نبوده است. درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در پای آن درخت بر حق بنالیدهام، تا مرا این فرزند بخشیده است.» شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی گفت: «چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست، تا دعا کردمی و پدر بمردی؟»
گلستان سعدی
7
چند پیشنهاد برای به خاطر سپردن قصهها
بانک قصهها
هر قصه و حکایت کوتاهی گه در جایی میخوانید و میشنوید در یک فایل ذخیره کنید. نفس آرشیو کردن قصهها کمک میکند تا آنها را بهتر به خاطر بسپارید.
بازگویی قصهها
چیزهایی که میخوانید به زبان سادۀ روزمرۀ خودتان بازگو کنید. ضبط کردن صدایتان هم میتواند تمرین مفیدی باشد. اینطوری مهارت قصهگویی شما هم ارتقا مییابد.
8
گاهی میتوانید با خلاصه کردن داستان یک رمان یا فیلم قصۀ کوتاهی به مقالهتان بیفزایید.
تمرینی دائمی: پس از تماشای هر فیلم خلاصهای از آن را بنویسید و در بانک قصههای خودتان نگهداری کنید.
یک نمونه: خلاصۀ داستان فیلم دیو و دلبر
9
جوک (لطیفه) هم میتواند مانند قصههای کوچک در دل مقالات نقل بشود. من در مجموعۀ خودم جوکها را هم جزو قصهها و حکایات کوتاه محسوب میکنم.
10
کتابهایی مناسب برای قصهیابی:
بنا دارم به تدریج از هر یک از کتابهای زیر یکی دو قصه به این صفحه بیفزاییم.
- فرهنگنامۀ قصههای ایرانی، نشر چشمه
- هزار بیشه ملانصرالدین، منوچهر انور، نشر کارنامه
- داستانهایی برای گوش سوم، لی والاس، نشر سایه سخن
- زنان، ادوارد دو گالئانو، ترجمۀ سمانه میلانی تبریزی
- کتاب دلبستگیها، ترجمۀ نازنین نوذری، ادوارد دو گالئانو
- یادداشتهای یک کیمیاگر، پائولو کوئلیو، ترجمۀ گیلهگل بهروزان
- شلم شوربا، گردآوری: حسین پورابراهیم
- یک جفت چکمه برای هزارپا، فرانتس هولر، ترجمۀ علی عبداللهی
- سوپ جوجه برای روح، جک کنفیلد و مارک و.هانسن
- لطفاً لبخند بزنید، تهیه و تنظیم: مرتضی فرجیان
- داستانهای بامزه، ژان پینه، ترجمۀ برف کرمان
- حکایتهایی حکیمانه از سراسر جهان، گردآوردنده: مارگارت سیلف، ترجمه و اضافات: فرهنگ رجایی
- زمزمههای واپسین، نجیب محفوظ
- مرواریدهای پراکنده، گردآوری مهدی حسینمردی
- طنز و شوخطبعی ملانصرالدین، به روایت عمران صلاحی
- در میان تاریکی، گردآوری: علی اسدی و مهرداد بذرگر
- قصههای شب برای مدیران، هنری مینتزبرگ، نشر میلکان
- کلیات خندهدارترین لطیفهها، گردآوردندگان محمد هاشمی و سعید هاشمی
- خواندنیهای ادب فارسی، گردآوری، تنظیم و شرح: دکتر علی اصغر حلبی
- داستانهای فلسفی جهان، میشل پیکمال، ترجمۀ ترانه وفایی
- مورچه و کبوتر، 103 قصۀ ازوپ به روایت تولستوی، ترجمۀ مهران محبوبی
- همۀ قصههای برادران گریم، نشر نو
- اصفهانیهای شوخ و حاضر جواب، تحقیق و نگارش: حسین نوربخش
- فلسفیدن با ملانصرالدین، اسکار برنیفیفه و ایزابل میلون (کتابی خوب که برای پایۀ تحلیل حکایات شکل گرفته)
- سه چهار نکته، 444 دستچین سبک سنگین رنگین، دکتر عزیز حجاجی کهجوق
- 333 قصه، مجموعۀ لطایف، سید محمد نحوی
- هزار حکایت، مجموعۀ لطائف و نصایح، حسن ثقفی تهرانی
- چون رود جاری باش، پائولو کوئلیو، ترجمۀ آرش حجازی
- افسانههای کردان، آردیشانه سسیل، سسیله سسیل، نشر ثالث
- مجموعه داستانهای مینیمال پیتر بیکسل: آمریکا وجود ندارد | کارتپستالی به همینگوی
- کمال تعجب، عمران صلاحی
+
تمرین:
چگونه از حکایات و افسانهها برای ایدهیابی استفاده کنیم؟
قصهای را انتخاب کنید و برای یک یا دو هفته بارها و بارها به آن فکر کنید. تفسیر شما از آن متن میتواند به مقاله یا یادداشتی کامل تبدیل شود.
2 پاسخ
آن حکایت آخر به زبان خودم:
شبی جایی مهمان بودم. صاحب خانه پیرمردی پر توقع بود. داشت از خوبیهای فرزند برای ما تعریف میکرد. میگفت: من از دار دنیا همین پسر را دارم. من پیش خودم گفتم: مگر میشود فرزندان را جزو مثلا ملک خود به حساب آورد؟
درتابستان سال قبل برای شرکت در یک سمینار عازم سفر شدم در راه با مه وکولاک روبرو شدم.
از آن جایی که اولین بار بود این مسیر را تجربه می کردم. راه اصلی را گم کردم .ولی شانس با من یار بود .چرا ؟که توانستم خود را به روستایی دور دست در دل جنگل برسانم .اهالی که سرگشتگی مرا دیدند به منزل پیر خردمندی که بزرگ روستا بود ، راهنمایی کردند .
او بزرگ روستا ومتمول بود .فردی خوشرو مادام درکنار او بود. من که جذب خوبرویی آن جوان شده بودم ،از او راجع به آن جوان سوال کردم .که نسبت اوبا شما چیست؟
نگاهی با لذت به جوان کرد . وگفت: در این روستا درختی است که زیارتگاه ما مردمان است .
چه شبها که تا صبح به پای آن ناله واستغاثه به درگاه حق کردم تا این فرزند نصیب من شد.
آن شب گذشت .برحسب اتفاق فردا که برای گردش در داخل روستااز کوچه ای گذر می کردم،
آن جوان را درمیان گروهی ازدوستانش دیدم که در کنار جویباری نشسته اند .یکی از دوستش
از مکان آن زیارتگاه سوال می کرد.جوان گفت: چی فکر کردی ،اگر می دانستم این زیارتگاه کجاست .؟تا کنون دعا کرده بودم و پدر مرده بود.!!