پشت میزم نشستهام و به هر طرف سر میچرخانم یک دسته کتابِ خوب میبینم. انگار لشکری از کتابها را گردآوردهام تا تنها به مصاف نوشتن نروم؛ اما نبرد نوشتن همیشه نبردی تنهاییست. کتابها شاید دلگرمت کنند، شاید مادهی خام کارت را فراهم کنند، ولی هیچگاه جای تو فکر و عمل نمیکنند.
در پیکار نوشتن اما، طرف مقابلت یک نفر نیست. لشکر سرسختیست مرکب از تمام موانع خلاقیت. با هر نوشته دوباره میفهمی که چقدر در انتقال مقصودت ناتوانی، که چه شکافهای بزرگی در دانشت وجود دارد، که چه دشوار است گفتن یک مثقال حرف تازه… اما چه باک، تو مینویسی تا نوشتن ناتوانیات را به رخت بکشد. بزرگترین دستاورد تو از نوشتن همین کشف مداوم نادانی است.
با احساس مکرر نادانی و ناتوانی است که میتوانی شوق و انگیزهی بیشتری برای آموختن بیابی.
حالا شاید متوجه شده باشی که چرا بیشترینهی مشتاقان نوشتن اینهمه از نوشتن فراریاند. هر کسی حوصلهی مواجهی روزانه با کمبودهایش را ندارد، آن هم کمبود فکری. نوشتن بیش از استعداد طاقت میخواهد، طاقت پذیرش نادانی.
5 پاسخ
عالی
من هم می خواهم بنویسم
با قدرت و بیوقفه بنویسید.
در مورد چه چیزهایی می نویسین که نادانیتان را به رخ می کشد؟ مطالب کتابهایی که خواندید؟ یا مسائل درونی یا اجتماعی ؟
فاطمه جان
درک برخی از این جملهها نیاز به برخی زمینهها داره.
واسه همین اگر به طور مجرد جملهها رو نگاه کنیم شاید قدری سرگردان بشیم.
پیشهاد من اینه که بیشتر توی سایت پرسه بزنید.
خوندن این مطلب هم برای شروع بدک نیست:
یادگیری فکر کردن | چرا فرید زکریا نوشتن را مهم میداند