یازدهمین قسمت از کارگاه کلمات را با پنج واژۀ جالب دیگر دنبال میگیریم.
پیشنیاز مطالعه این پست: چرا باید فارسی یادبگیریم؟
کارگاه کلمات 11
تنویر
رموک
محاق
غریو
سطوت:
درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک گرچه رامش به فرّ دولت اوست.
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده ریش
فرق شاهی و بندگی برخاست
چون قضای نبشته آمد پیش
ملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من تمنا بکن. گفت آن همیخواهم که دگر باره زحمت من ندهی گفت مرا پندی بده گفت
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کین دولت و ملک می رود دست به دست
6 پاسخ
کارت بیسته کلانتتتتر
تنویر: تاریکی شب در کویر و تنویر آسمان که برگرفته از ستارگان بی شمار می باشد بسیار تماشایی و پر جاذبه است.
رموک: در نوجوانی به تبعیت از هم سالانش، با افکاری رموک و سرکش رفتار می کرد.
محاق: بخاطر حساسیت بیش از حد، نقطه ضعفش بر کسی محاق نبود.
غریو: با نواختن عمو موسیقی، فضای مهدکودک مملو از غریو شادی کودکان شد.
سطوت: یکی از مشخصه های ورزشکاران حرفه ای، سطوت در ظاهر فیزیکی شان است.
سلام!
انسان امروزی میان ناهمگونی ها و روزمرگی ها محاق است. هر چه تقلا کند گویی بی فایده است. تلاش بی حاصلِ او را می توان به جانور رموکی تشبیه کرد که با غریو خود، سعی دارد خود را از گودال فروافتاده در آن، بیرون کشد.
این کوشش نافرجام، دستاوردی که ندارد هیچ، ای بسا جامه سطوت آدمی را لکه دار کند. مسئله امروز بشر، پیمودن راه زندگی، در تاریکی ناآگاهی است. آنچه باعث تنویر این مسیر می شود، بی گمان یادگیری از طریق خواندن و نوشتن است.
تنویر: نور عقل دل را ” تنویر” می کند.
چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود
اگر آیینه دل را کنی تنویر در طاعت
سیف فرغانی
رموک:از بخت و دل ” رموک” خویش به تنگ آمده بود.
دل ” رموک” خود را با عشق رام کرد.
فکر می کردم رموک باید تشدید داشته باشد به سبب معنی بسیار رم کنند!!!
محاق: تا که روی همچو ماهش دیدهام
ماه بختم در محاق افتاده است
عطار
تلاش کنیم که چراغ ادب فارسی به ” محاق” نرود.
غریو: از غم عشق چنان ” غریو” برآورد که گردون از صدای ناله اش پر طنین شد.
غریوان: از مصدر غریویدن، فریاد کنان؛
سطوت: هر جا غمی و محنت و دردیست سربسر
یک سطوتست از سطوات جلال تو
فیض کاشانی
محاق: تا که روی همچو ماهش دیدهام **** ماهِ بختم در محاق افتاده است (عطار)
غریو: خیابانها مملو از غریوِ شادی و هلهله ی مردم بود.
سطوت: سطوت و اُبهتِ خان محمد، تمامِ رعایا و دهنشینان را مرعوبِ خویش کرده بود.
رموک: صحبت با او فایده نداشت، افسارش دست ذهن رموکش بود.
محاق: تنبلی و خمودگی در بهار آنچنان بر ما محاق شده که خودمان هم متوجه حضورش نیستیم.
سطوت:یک مورچه کارگر بیشتر نبود اما آنچنان سطوتش را به رخ میکشید که پنداری تمام آذوقه تابستان را او جمع کرده است. (داستان نوشتم! :))
واژه پیشنهادی: منصه
داستان منصه ظهور را اینجا نوشتم!
http://firstrole.blog.ir/post/داستان-یک-واژه-طلایی