سبز سبزِ سبز بود و سنگ سنگِ سنگ بود

 

امروز هم کلاس داشتیم؛ حضوری؛ دو ساعت پس از سال‌تحویل.

از داستان «کله‌ی اسب» گفتم برای بچه‌ها. از نثر ساده‌ی جعفر مدرس صادقی که در جاهایی شاعرانه هم می‌‌شود، ‌نمونه:

 

«کوه و دشت زیر باران پررنگ‌تر می‌شد. وهمی شدن به‌خاطر پررنگی‌شان بود. وقتی که باران نمی‌بارید، رنگ‌ها معتدل‌تر بود و اگر همه‌چی واقعی‌تر به نظر می‌آمد، مال همین بود. حالا سبز سبزِ سبز بود و سنگ سنگِ سنگ بود و اسفالت اسفالتِ اسفالت.»

 

وسط جلسه، هوای ابری و خلوتِ خیابان بردمان پیاده‌روی. رفتیم و رفتیم. توی پارک گربه‌اکی کشاندم به تماشا. نشستم و ده دقیقه فقط نگاش کردم. بعد رفتیم کتابفروشی. مغازه‌های باز چه دلبازند در تعطیلات. برگشتنی توی کافه‌قنادی فرانسه یک‌لنگه‌پا قهوه‌جات نوشیدیم و بعد، باران خُل شد و خیسِ آبمان کرد. «سبز سبزِ سبز بود و سنگ سنگِ سنگ بود و اسفالت اسفالتِ اسفالت.»

 

الان دفترم. مبینا نشسته و باشگاه اعضای دوره‌ی آنلاین نویسندگی خلاق را تازه می‌کند، دانیال هم در آن‌سو با مهرشاد درباره‌ی نقاشی گپ می‌زند.

و قند توی دلم آب می‌شود از شوق کتاب‌هایی که امشب بناست بخانم، از جمله «ترس و لرز» غلامحسین ساعدی.

 

امسال به آینده نزدیک‌تر می‌شویم؛ آینده‌یی که می‌دانی و می‌دانم. ما آیندگانیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *