شیفتۀ کسانی هستم که آرزومند ناممکناند.
گوته
هر خروجی ورود به جایی دیگر است.
تام استوپارد
میزنی بیرون، راه میری، تا یه راهی پیدا کنی. به این فکر میکنی، که بهترین راهِ تغییر چیه؟ چطوری میتونی چیزای بیشتری رو، سریعتر تغییر بدی؟ برمیگردی عقب، میبینی کم تغییر نکردی، حتی نسبت به پارسال خودت. اما این راضیت نمیکنه. تو طاقت نداری، تو بیشتر میخوای. به راه رفتن ادامه میدی، به آدما نگاه میکنی، آدمایی که حتی حوصلۀ توصیفشون رو هم نداری. درسته آدما خیلی با هم فرق میکنن. اما هیچکدوم حرف تازۀ چندانی ندارن. مغز همه از جاهای مشابهی تغذیه میشه.
نه، حتی سیل و زلزله هم نمیتونه چیزی رو تغییر بده. جایی که از بالا تا پایین همه چیز کپک زده، تغییر سخته. جایی که کل یه سیستم تمام تلاشش برای تغییر نکردنه. نه اینکه تغییر نکنه. اما تغییرش در جهت زوال و نابودیه. ما داریم تاوان اصرار روی تغییر نکردن رو میدیم. بندبازی رو تارعنکبوت برامون عادی شده.
همش حرف حرف حرف:
تو تغییر کن تا دنیا تغییر کنه.
اما نه. این راه به جایی نمیبره. حرفش قشنگه، اما در عمل:
میدویم پول دربیاریم، ماشین بخریم، رابطه بسازیم، سفر بریم و باز هیچی.
باز میدونیم همۀ اینا تغییر نیست. اون تغییرِ واقعی که ما میخوایم نیست. راضیمون نمیکنه. ما رنج میکشیم. به تغییر فکر میکنیم. اما هیچ راهی نداریم واسش. کمکم مُشت همۀ کسایی که وعدۀ تغییر میدن برامون باز میشه. نتیجه میگیریم هیچ چیزی نیست که همه چیز رو تغییر بده.
ویتگنشتاین میگه: انقلابیِ واقعی کسیه که علیه خودش انقلاب کنه.
منم میگم: خشنترین سرکوبگر دنیا کسیه که خودش خودشو سرکوب کنه.
ما لاف میزنیم، حرف از تغییر میزنیم. اما درجا خودمون رو سرکوب میکنیم. اتفاقا نه با تنبلی. با متوسل شدن به احمقانهترین کارایی که حس میکنیم ممکنه تغییری ایجاد کنن:
مثلاً فکر میکنیم سحرخیز شدن ما رو موفق و کارآمد میکنه. چون فلان کارآفرینِ قوزمیت پنج صبح از خواب بیدار میشه.
فکر میکنیم خوندن فلان کتابِ پرفروش یه فرمول اساسی میده و زندگی ما رو زیر و رو میکنه.
یا دوستی با فلان آدم یا بودن در فلان جمع و پوشیدن فلان لباس باعث میشه سری تو سرا درآریم.
نه، اینا هیچکدوم هیچ تغییر بزرگی رو تضمین نمیکنن. حتی تو بلندمدت.
تغییر سخته. هر کسی نمیتونه شاخ غول رو بشکنه. نه با ادا درآوردن میشه تغییر کرد، نه با انزوا و جدا شدن از مردم.
نخیر. تغییر پیچیدهست. از هر کشف علمی سختتر و پیچیدهتره. اما لزوماً زمانبر نیست.
یه آدم تو یه لحظه، یکهو میتونه، راه بزرگ تغییر زندگی خودش رو پیدا کنه و بعد هم اتفاقا با تنبلی تمام، و حتی شل و ول بودن، بتونه خیلی سریع تغییر ایجاد کنه. ولی اون آدم برای رسیدن به این مرحله باید به سطح بالایی از هوش و قدرت تصمیمگیری برسه.
اصلاً چرا دارم این چیزا رو مینویسم؟
شاید اگه حرفم رو یه بار دیگه شفافتر بگم دلیل زدن این حرفا هم روشنتر بشه:
من میخوام بگم، آدمیزاد همیشه رنج میکشه. اما خب میدونه که ممکنه با یه تغییر بزرگ بتونه این رنج رو کم کنه، و شاید بتونه کلی هم لذت ببره.
عموماَ برای تغییر، فرمولای دم دستی و مزخرف میدن:
فلان چیزو بخون
صبح زود بیدار شو
برو فلان جا
فلان چیزو بخر
اما تعارف که نداریم، تهش با همۀ اینا باز دستمون خالیه.
بله کسی منکر تاثیر بلند مدت عادت های خوب نیست. اما این کافی نیست. من نمیگم میانبر بزنیم. اما ما، اگه از این گند و گه زندگی، قصد بیرون زدن داریم، باید به تغییر و دگرگونی بزرگتر فکر کنیم.
درسته انقلاب تو دنیا از مد افتاده. اما تو خودمون چرا. باید انقلاب کنیم.
حتی یه گیوتین بکاریم یه گوشۀ ذهنمون و شروع کنیم گردن خیلی از آدمای زندگی و جامعه رو بزنیم. همه رو یه جا. بیرحمانه.
تصمیمهای جدی و محکم بگیریم.
بلههای بزرگ بگیم و نههای بزرگتر.
و با بولدوز بیفتیم به جون بنای کهنۀ زندگیمون.
نه. آدمیزاد امروز رو نمیشه با تغییرات الکی و دلخوشکنک گول زد. نتیجۀ چنگ انداختن به این چیزای ناچیز اینه که افسرده میشیم.
ما نیاز داریم همه چیزو حسابی بتکونیم:
زندگی رو قبل از مصرف باید حسابی تکون داد.
حالا وقت تکون دادنه. زلزلهای که ممکنه به خیلیا و حتی خودمون آسیب بزنه.
اما بزنیم، بکوبیم و از نو بسازیم.
باز میگم:
این کار بدون زیرساخت نمیشه. باید با یادگیری، خوندن، دیدن و بررسی کردن، زیر ساختها رو بسازیم. باید برای ساختن بنای بعد از زلزله مصالح کافی رو آماده کنیم.
اما تغییر بزرگ باید تو دستور کار باشه.
حتی اگه شخصیت ما، زندگی ما، روابط ما، یه امپراطوری کپک زده و استبدادی باشه؛ که دست زدن بهش دردسرهای زیادی داره.
نه، من هیچ فرمول مشخصی برای تغییر بزرگ ندارم. اصلاً اگه داشتم چرا این متن رو مینوشتم. ناامید هم نیستم. اصلاً اگه بودم چرا این متن رو مینوشتم. بیبرنامه هم نیستم، که اگه برنامهای برای تغییر نداشتم، اصلاً چرا این متن رو مینوشتم.
اما میدونم برای تغییر بزرگ:
باید گند زد به خیلی از چیزا؛
باید خیلی چیزای شکستنی رو از پنجره پرت کرد بیرون؛
باید بپریم پشت یه بولدوزر-حتی اگه روندنش رو بلد نیسیتم-و صاف بریم تو دل دیوار.
باید تغییر کرد.
باید تغییر کرد.
باید تغییر کرد.
پیشنهاد:
دورههای حضوری و آنلاین نویسندگی و تولید محتوا
شاهین کلانتری در مدرسه نویسندگی | تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
43 پاسخ
نمی دانم ولی شاید یک روز برمی گردم و این نوشته رو می گیرم تو دستام و میگم این همونی هست که باعث شد انقلاب کنم و هر چیزی رو که باید بشکنم، شکستم.
👌🌺
فوقالعادهای بهرام عزیز
همتت رو تحسین میکنم.
سلام.
مائده ی عزیز من فکر می کنم که اتفاقاتی که برای تو در این مدت افتاد، یک نشانه بود برای انتقال این پیام به تو، که تو را به سمت کاری ببرد که حس می کنی که رسالت تو در جهان است برای اینکه بهترین خودت باشی.
اینکه تو در استانه ی جوانی به این مساله رسیدی که چه کاری را دوست داری و علاقه ات به کدام سمت است ، یک موهبت است که به آسانی به کسی داده نمیشود چه بسا ادم هایی که در چهل سالگی هم نمی دانند که چه می خواهند و برای چه کاری ساخته شده اند.
یادت باشد که تو تنها یک بار زندگی میکنی.
پس کاری را انجام بده که دوست داری.
وقتی کامنت مائده رو خوندم، انگار که داشت حرف دل من و میزد. من هم خیلی اوقات نتونستم به دنبال علائقم برم، به خاطر تمام اون محدودیت هایی که مائده بهشون اشاره کرد. و می تونم درک کنم که چه احساسی داره وقتی نتونی به چیزی که دلت می خواد برسی.نمی دونم واقعأ چی کار میشه کرد وقتی که تمام شرایط در اختیار تو نیست و اگرچه تلاش می کنی نمی تونی بهش برسی. من تلاش کردم تا دیدم و عوض کنم. سعی کردم اگه نتونستم به چیزی که می خوام برسم خودم و بازنده احساس نکنم. سعی کردم ادامه بدم. و توی اون سردرگمی که حالا مائده اسیرش شده نمونم. من خیلی اوقات کم میارم.نمی خوام بگم که آدم قوی ای هستم،اتفاقأ برعکس .به خاطر شکست هام و ناکامی هام غصه می خورم و گریه می کنم.اما چی کار میشه کرد؟ میشه همیشه توی این افسردگی باقی موند و به تمام چیزهای ارزشمند زندگی پشت پا زد؟من هم دارم روانشناسی می خونم. مادرم دوست داشت که معلم بشم.یا حقوق بخونم. بقیه ی فامیل هام فکر می کنن فقط آدمی ارزشمنده که پول داشته بشه..دکتر باشه..مهندس باشه.ماشین داشته باشه.خونه داشته باشه.ولی چی میشه اگه هیچ کدوم اینها رو نداشته باشی اما باز هم خوش حال باشی. من علاقه ی زیادی به فلسفه داشتم.اما هربار که حرف از فلسفه می زدم بهم می گفتن خوب آخرش چی کاره میشی؟ می دونی دلم می خواد هیچ کاره ای نشم.دلم می خواد توی بدبختی و فقر زندگی کنم.اما از خودم راضی باشم.وقتی پیر شدم و به گذشته ام نگاه کردم ببینم که کار ارزشمندی انجام دادم.و ارزشمند ترین کار به نظرم اینه که تو بتونی بری دنبال اونچه که می خوای و نه اونچه که دیگران ازت انتظار دارن.
اونها می خوان که درست مثل اونها باشی و این چیزیه که من و اذیت میکنه ،من مثل اونها نیستم و اولویت های زندگیم باهاشون فرق میکنه.من می خوام تو دنیای خودم زندگی کنم اما مجبورم ادای آدمی و در بیارم که نیستم.من از خودم ناراضی ام و خیلی اوقات از دست خودم عصبانی میشم.من دارم تلاشم و می کنم تا رفتار های بقیه تأثیری روم نذاره.که اگه به چیزی که می خوان نمی رسم حداقل فراموشش هم نکنم.کتاب می خونم. کتابهای خیلی خوب که وقتی تموم میشن غمگین میشم.می نویسم و از نوشته هام لذت می برم.فیلم نگاه می کنم و یادم میره که توی یه دنیای غم انگیز زندگی میکنم. من ترجیح میدم ادامه بدم تا اینکه توی این بدبختی ای که اسیرش شدم غرق بشم. نمی تونم نصیحت کنم. یا بگم این کار و بکن یا اون کار و بکن.چون اگه می تونستم حتمأ یک تغییر به زندگی خودم می دادم. تنها چیزی که می دونم اینه که دنیا نمی تونه این قدر بی رحم باشه و قطعأ یه روزی یه جایی بالأخره به چیزی که می خوایم می رسیم.همون آرامشی که همیشه دنبالش بودیم و اون و بین آدم های دیگه گم کردیم. آدم هایی که برات ارزش قائل نیستن و اصلأ اهمیت نمی دن که خود واقعی تو چه شکلیه و چی و حقیقتأ از ته قلب دوست داره.با آرزوی بهترینها برای مائده جان.❤❤❤❤❤❤❤❤
درود عارفه جان
کاش این کامنت رو توی این صفحه ثبت میکردی:
شما برای مائده بنویسید
دیدم کامنت ارزشمند عارفه جان رو.
جدیدا کارم شده پرسه زدن تو پستای مختلف وبلاگتون. نوشتههاتون خیلی دلنشینن. حس خیلی خوبی بهم میدن.
موقع خوندن کامنت عارفه جان بغضم گرفت.
چقدر شبیه من زیاده.
چقدر سخته ببینم این همه آدم مجبور شدن رویاهاشونو لگدمال کنن. فقط باید بجنبم تا منم نشم یکی مثل بقیه که به اجبار رویاهاشونو با دستای خودشون گذاشتن تو گور.
این خیلی دردناکه.
خیلی زیاد.
کاش بشه کاری کرد
این مطلب چقدر به حرفای دلم نزدیک بود
فکر میکنم خیلی از ادم ها وجود دارن که این چیزارو میدونن، خیلی ها هم میخوان تغییر کنن اما متاسفانه خواستنشون توانستن نمیشه…
من تو خانواده ای بزرگ شدم که از ریسک کردن میترسن درواقع بهتره بگم وحشت دارن. متاسفانه و بدبختانه فکر میکنن استفاده از الگوهای مشخص بهترین زندگی رو برای آدم میسازه اما حواسشون نیست که نمیشه یه نسخه رو برای تمام آدمهای دنیا پیچید! چند هفته پیش که درس اول زیست دوازدهمم رو میخوندم متوجه شدم خدا هم یکنواختی و بی مصرفی مارو نمیخواسته چون همه سلولهای بدن ما تمامی دستورالعمل های موجود رو داره اما در هریک از سلولهای خاص بسته به عملکرد و میزان فعالیتشون تنها دستورالعمل های “خاصی” فعال اند.
دقیقا مثل ما انسانها که قادر به انجام تمامی کار ها هستیم اما هرکدوممون با توجه به روحیه، علاقه و سلیقه ای که داریم کار بخصوصی رو برای انجام دادن انتخاب میکنیم.
ولی بدبختیمون اینه که اطرافیانمون این چیزارو درک نمیکنن یا بهتره بگم حتی بهشون فکر هم نمیکنن…
من اوایل از این قبیل افکار و نظرات رو تو خانواده مطرح میکردم ولی چندبار که دیدم گفتن این حرف ها فقط باعث بحث و مشاجره میشه فکر کردم بهتره سکوت کنم. در حال حاظر خیلی وقته که در برابر اجبارها و حرفهاشون سکوت میکنم اما نمیدونم تا کی میتونم ادامه اش بدم. هر روز استعداد نهفته جدیدی رو درون خودم کشف میکنم ولی چیزی نمیگم، سکوت میکنم تا دوباره رویاها و استعدادهای عزیزم به سخره گرفته نشن. حیف که وضعیت مالی خوبی نداریم و پدر و مادرم با گفتن جمله “ما که پولشو نداریم” دهن من و میبندن .
دلم میخواست بدونم اگه از نظر مالی مشکلی نبود چه بهانه داشتن که جلوی من و بگیرن…
بنظرم آدم برای چیزی که بهش علاقه داره سختی بکشه، اون سختی و حتی نگرانی هایی که سر راهش قرار میگیره هم طعم شیرینی میگیرن.
اما وای به روزی که از انجام کاری متنفر باشی.
ترس و نگرانی هایی که همراهش میاد وحشتناکه من سه ساله که دارم تجربه اش میکنم…
من یک دخترم دختری که حق کار کردن نداره چون “باید درس بخونه”، حق خوندن کتابهای غیردرسی نداره چون “فقط باید درس بخونه”، حق نظر دادن نداره چون “هنوز جوونه و کَلَّش باد داره!”
باید فقط دانشگاه دولتی درس بخونه چون “هزینه دانشگاه های دیگه سنگینه” و این در صورتیه که اصلا علاقه ای به دانشگاه رفتن نداره… حق نداره بره دنبال کارهای هنری چون “هنر تو ایران درامد نداره!!”، حق نداره موسیقی رو مرکز و محور اصلی زندگیش قرار بده چون “تو ایران بهش بها نمیدن، به هرحال دخترا تو موسیقی حرفی برای گفتن ندارن!!”
حالا شما بگید این دختر که تو زندگیش احساس پوچی و بی ارزش بودن میکنه، باید چیکار کنه؟ دقیقا از کجا شروع کنه؟ چون تا میاد یه کاری انجام بده اطرافیانش مدام مثل بچه های دوساله بهش هشدار میدن “نکن جیزّه!!” آخه نامردا پس من چیکار کنم؟
دقیقا چجوری باید تغییر ایجاد کنم؟ نمیدونم از کجا شروع کنم چون ریشه این درخت تنومند اونقدر وسیع شده که نمیتونم منشاش رو پیدا کنم.
آخ مائده! دقیقاً برای همینه که دوسدارم یه راهی پیدا کنم تا با بچه ها و خونواده هاشون در ارتباط باشم میخوام بهشون کمک کنم رویاهاشونو جدی بگیرن و بجنگن آرزو کنن میخوام به پدرومادرا بگم اونا میتونن موفق بشن به این شرط که علایقشونو دنبال کنن
برام دعا کن تا مسیرم رو تو این تاریکی پیدا کنم🌊
سلام مائده عزیزم
بهت تبریک می گم که در برابر تمام ورودی هایی که دارن بهت می گن، “آرزوهاتو بکش” سرسختانه ایستادی تا یک روزی نجاتشون بدی…
بهت تبریک میگم که اینجایی دختر سرشار از هدف، رویا و امید
بهت تبریک میگم که با تمام روزها و لحظات سختی که داشتی، باهاشون کنار اومدی اما کوتاه نه…
من یک مشاورم و یک مربی…
می خوام بیشتر در مورد کارهای جسورانه ای که کردی بدونم تا باهم بیشتر صحبت کنیم.
این پیج اینستاگرام منه، دوست داشتی برام پیغام بذار
somayehbabaeinia_ir@
تغییر،از دید من،تولد دوباره است.یک تولد بدنی داشته ایم؛اما می توانیم تولد های درونی متعدد داشته باشیم.
تغییر یعنی تبدیل شدن درون به بهتر یاد حتی بهترین.اینکه بیاییم دیدگاه،عقایدمان،باورها و خصوصیاتمان را ، بدون هیچ ترسی ، مورد قضاوت قرار دهیم.بله ما قاضی هستیم و مفسدان این چند گروه را به سوی گیوتین می فرستیم.ما فقط قاضی نیستیم،جلاد هم هستیم.شاید به این دلیل هردوی این ها هستیم که کسی بهتر از خودمان،درونمان را قضاوت نمی کند؛و کسی حاضر به از بین بردن این محکومان نیست.یعنی کسی جز خودمان تغییردهنده نیست.
اما از کجا و چگونه باید بفهمیم اصلاً به تغییر نیاز داریم؟چرا باید تغییر کنیم،مگر مشکل یا دشواری ای داریم؟چند چیز مشوق تغییر اند:شناختن هدف،داشتن مشکلی،یک فکر.
هدف. هدفمان از زندگی چیست؟درس بخوانیم تا پولدار شویم؟پولدار شویم تا ازدواج و زندگی خوبی داشته باشیم؟اما،زندگی خوبی داشته باشیم که چه بشود؟آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده اید؟
هدف،پاسخی است برای پرسش دلیلی برای بودن.بیاید دنیا را لحظه ای از زوایای مختلف ببینیم،نه از دید یک باور یا دین یا هر محدودیت دیگری.آن موقع است که متوجه گستردگی دنیای پیرامون می شویم.منظورم این است دنیا و اهدافی بسیار بزرگتر از آن وجود دارند که حتی فکرش را هم بکنیم.پس بیاییم خود را به اهداف از پیش تعیین شده ی باور ها و ادیان محدود نکنیم.
برای هر کسی در این دنیا،هدفی وجود دارد.اگر اهدافتان مادی است،بدانید که هنوز هدف واقعی تان در این دنیا را نفهمیده اید . آن را نمیدانید و از دیدتان پنهان است؛اما هست!وجود دارد و گوشه ای منتظر است آن را پیدا کنید، بفهمیدش و برای تحققش بکوشید.
یکی هدفش را در متون باستانی می یابد،یکی در آسفالت و جوی وخیابان.ممکن است هرچیزی باشد.وقتی آن را بفهمیم،برای قرار گرفتن در راه رسیدن به آن،تغییر می کنیم.
اگر مشکلی در زندگی داشته باشیم،توصیه های آقای کلانتری مفید خواهند بود.
گاهی فکری به ذهنمان می آید.فکری که آمده تا «بولدوزر» ما باشد.مارا به درون خودش می برد تا ارزش چیزهایی که داریم را یادآوری کند،حسرت چیزهایی که نداریم.و آن موقع است که تغییر جوانه می زند تا قدر بدانیم و یا به دست آوریم.
ممنون بابت وقت با ارزشتان.
درود بر شما
چه تحلیل خوبی.
حتماً بیشتر بنویسید برای من. خیلی خوشم اومد از نوع نگاه شما.
بازگشت به اصالت خودمان ،نه جامعه.
باید مراقب باشیم! در جهان امروز هر چیزی تبدیل به کالا میشه و سرمایه داری فوری براش بازار می سازه. حتی همین «تغییر و روانشناسی موفقیت» تبدیل به دکان شده با دکاندارانی طاق و جفت! و ما هم ممکن است در یک دور باطل بیفتیم و چون دوره می ریم یا با روانکاو صحبت می کنیم فکر کنیم که کافی است و داریم تغییر می کنیم… مطلب ات نهیب زننده بود شاهین جان. کاملاًدرسته که باید با خودمون صادق باشیم و خودمون رو گول نزنیم
زنده باد حسام عزیزم
سلام
من این پست رو چندبار خوندم.
می خوام مثل خودت محاوره بنویسم.
یه قانونی هست توی فیزیک فکر کنم، که هر چیزی که توی تعادل باشه برای تغییر نیاز به نیروی محرکه داره. نیروی بیرونی.
گاهی وقتا که بیحوصلهام و دلم نمیخواد از سر جام تکون بخورم، وقتی کسی بهم میگه بلند شو بریم بیرون یا فلان کار رو انجام بده بهش میگم باید یه پیشنهاد ترغیبکننده بدی تا من از این حالت دربیام و تکون بخورم.
حالا این که شوخیه.
اما فکر میکنم برای تغییر شخصی، چه توی کار، چه زندگی یا حتی روحی و جسمی نیاز به یک نیروی درونی داریم. یه وعدۀ ترغیبکننده و دلچسب که باعث بشه از جامون تکون بخوریم و حرکت کنیم.
اگر منتظر بشینیم تا طوفانی بیاد و ما رو از جا بکنه شاید تا مدتها هوا صاف باشه و حتی یه نسیم هم نیاد. اونوقت احتمالا همونطوری که هستیم شکل میگیریم و به هیچ ضربتی هم تغییر نمیکنیم.
پس بهتره خودمون دست به کار بشیم و بریم تو دیوار.
چه خوب گفتی.
خیلی خوبه که تو انقدر خوب و شفاف میتونی منظورت رو منتقل کنی.
این نگاه به تغییر هم خیلی خوبه.
این یه مدل ذهنی برنده و متعالیه.
بسمه تعالی
باسلام
از مطالب خوب شما لذت بردم انشاالله همیشه موفق باشی
ممنونم حسین نازنین
برقرار باشی و شاد
سلام وخسته نباشید.
نوشته اید: دیدگاه تان را بنویسید.
چی بنویسیم؟ شما با بولدوزر از رو همه مون رد شدین؛ چیزی برای گفتن باقی نمونده.😃
ولی خالی از شوخی، بسیار عالی بود. میگن برای تغییر، یه عمر کمه. کفاف نمیده. راست و دروغ شو نمی دونم ولی اگه بولدوزر جواب میده منم پایه م. 😊
حوریه جان
بولدوزر من نه از ره کین است، اقتضای طبیعتم این است! :))
سلام بر شاهین که إنک ناصر الناثرین! خیلی از چیزها، مثلاً خیلی از احساسها، دیدگاهها، تدبیرها، حتی خیلی از برآوردها، برآوردها که معمولاً، و احتمالاً معقولاً، باید قبل از انجام کار صورت بگیرند، در دلِ کار ایجاد میشوند، و تازه این غیر از و جدا از چرخهی سهچهارعنصرهی نظر و اصلاح و عمل و اصلاح است.
همانطور که نوشتهای، برای تغییر و بسیاری از چیزها و کارهای دیگری که به تغییر نیاز دارند، باید سبک شد تا بتوان چابک شد، و باید خالی شد تا بتوان چابک ماند، و باید بسیاری از زائدههای بیفایدهای که بهمان منسوب و منصوب شدهاند را از خود راند و بُراند و رَماند و تِکاند و ریشهشان را در خود کُشاند و خشکاند و سوزاند، تا بشود و بتوان از این تب و تعب بیرون آمد.
اندرون و پیرامون ما را یک مشت پدیدهی یاوه و فیک احاطه کردهاند و جالب اینجاست که بیشتر آن یاوهجات و فیکیجات را خودمان ساختهایم یا دور خودمان آوردهایم. هر پدیدهای یک ترکیب اصیل دارد، یک ترکیب جمیل و یک ترکیب فیک. اولی آن است که اگر نباشد نمیشود، دومی آن است که اگر نباشد زیبا نمیشود، و سومی آن است که اگر نباشد هیچ نمیشود. یک راه ساده ولی هوده برای تشخیص این آخری، پرسیدن این سؤال از خود است: «خب که چی؟»
اگر میخواهیم تغییر کنیم، فارغ از هر مکتب و مسلک و مذهب و منهج، باید مدرن شویم. مدرنشدن نه بهمعنای صرفاً نوشدن که بهمعنای واقعاً غیرشدن است، و میدانی چرا با وجود همهی فحاشیها و قمهکشیهای سنتمداران، مدنیته مثل آب روان، نه نه، کأنه سیل خروشان، جای خود را باز کرده و همچنان میروید و میجوید و میپوید و میشوید؟ چون اصلاً ذات مدرنیته همین است: شدن، نه بودن. مدرنیته شاید یگانه نوآور دیرزیِ بسپایِ جانسختِ چندرخت است.
ببخش که مشوش نوشتهام، چنان که میبخشم که مشوش نوشتهای، و این تشویش شاید جزئی از انقلاب باشد!
سلام معین نازنین
دلم برای نوشتههای زیبای تو تنگ شده بود.
زیبا نوشتی و تشویشت به دلم نشست!
چه خوب که موضوع مدرن شدن رو مطرح کردی.
میتونی به عنوان نویسندۀ مهمان، یه یادداشت دربارۀ مدرن شدن بنویسی و روی سایت بگذاریم؟
به نظرم نگاهت برای بقیه دوستان هم جالب و قابل تامل باشه.
درود دوباره بر شاهین خرمآیین! از تو سپاسگزارم که کامنتهایم را میخوانی و دلخوشم که نوشتههایم را خوش میداری. راستش قبلاً چیزی دربارهی مدرنیته از نگاه خودم، در صفحهی اینستاگرامم نوشته بودم. آن را برداشتم و چیزی بهاش افزودم. ۷۰۵ واژه شده است. کم نیست؟ زیاد نیست؟ بهاندازه است؟
راستی، شاید متوجه شده باشی که در نوشتههای غیررسمیام رسمالخط خاصی دارم. عجالتاً این را همینگونه بپذیر تا وقتش که رسید، دربارهی رسمالخطم و پشتوانهی منطقی و علمیاش توضیح بدهم.
یادداشتِ «شدن، نه بودن» را در کامنت بعدی برایت میفرستم. راستی، در رایانامه هم قبلاً چیزهایی برایت فرستادهام. نمیدانم دیدهای یا نه. آن دیدار قهوهگسارانه هم که همچنان روی هواست! من شمارهتلفن فرستادم و چیزی نفرستادی. بگذریم، بههرحال بهار را در تهران نیستم. شاید تابستان فرصت مناسبتری باشد.
سلام معین عزیز
کامنتهای تو رو با دقت مضاعفی میخونم. به خاطر همین انقدر تاخیر افتاد توی خوندن و انتشار کامنتها.
رسمالخط تو خیلی هم خوبه اتفاقا.
مرحمتها داری شاهینجان.
شدن، نه بودن
کُنهِ این عبارت را اگر نیک کافتهای، عمق مفهوم «مدرنیته» را خوب دریافتهای. «تغییرپذیری» که گاهی به مبحث «اختیار» هم تنهای میساید، ذات مدرنیته است. آنچه عدهای در تحسین و تقبیح مدرنیته میآورند، غالباً عَرَض مدرنیته است، نه خودش. قضاوت مدرنیته و نقد آن بر اساس کارهای منتج از فهم ناقص و موهوم از آن، عملاً به بیراهه رفتن است. فروکاست مدرنیته به یک مکتب یا مسلک یا حتا یک عصر بشری، خطاست؛ زیرا در دل هر مکتب و مسلک میتوان مدرن بود و در هر زمان و زمانهای میتوان مدرن اندیشید.
نکتهی جالب دیگر دربارهی مدرنیته، بیمرگی آن است، چنانکه تغییر را بنیاد خودش میداند و در هر برههای خودش را با وضعیت و موقعیت موجود و موردِنیاز دگرگون میکند. خود علیه خود میشورد و خودش بر خودش چیره میشود، درست بهسان اژدهای هفتسری که سرهای جوانتر و قویترش سرهای پیرتر و فرتوتتر را بخورند و از گردن آنها سری دیگر جوانه بزند که هم جوان است، هم قوی. این دقیقاً در تضاد و تقابل با «سنت» است که دوامش بر قوامش استوار است و هر تغییر، هر قدر هم که ریز و ناچیز باشد، به همان اندازه از وجودش میکاهد.
پس سنت بالأخره روزی هلاک میشود؛ چراکه بخواهد یا نخواهد، تند یا کند، اوضاع تغییر میکند و آن هم برای گریز از نابودی آنی، به مرگی تدریجی تن درمیدهد؛ یعنی با هر تغییر جهان، آن هم تغییری میکند و آنقدر این روند ادامه مییابد تا دیگر چیزی از آن نماند و بهکلی معدوم گردد.
مَثَل سنت و تغییر و جهان، مَثَل آدم و خون و جانور است. آدمی را تصور کنید که جانوری او را مرده پنداشته و نرمنرم خونش را میمکد. آن آدم از یک سو، میداند برای اینکه دردَم کشته نشود، باید به خودش را به مردگی بزند و به مکیدهشدن خونش رضایت دهد، و از سوی دیگر، این را هم میداند که درنهایت بر اثر بیخونی میمیرد.
حال، سنت را آدم و تغییر را خوندادن و جهان را جانور بینگارید، و کل این رخدادها را تعامل سنت با جهان. میبینید که هیچ تعامل معناداری میان این دو نیست. آری، در این کارزار، بیشک این مدرنیته است که ماناست؛ پس بیخود و بیجهت، از سر تعصب یا جهالت، سنگ سنت و مسلکهای راکد و کهنهاش را به سینه نزنیم، عِرض خود نبریم و آسایش دیگران را برای این مردار زندهنما به باد فنا نسپاریم.
تا اینجا را پیشتر نوشته بودم و در صفحهی اینستاگرامم منتشر کرده بودم. اما منی که خواهان مدرنیته و مدعی تغییرمحوری مدرنیتهام، اگر بر سیاق سابق بمانم و سخن چند ماه پیشم را دوباره پیش بکشم، یعنی از خودنقدی که از بنیادهای مدرنیته است غافل شدهام و از مسیر و مسیل مدرنیته بیرون افتادهام. برای همین میخواهم خودم گفتهام را نقد بکنم و از دل آن به تصویر واقعیتر و دقیقتری از تعامل سنت و مدرنیته باهم و رابطهی این دو با پیشرفتِ فرهنگ دست یابم. بنابراین، بندهای زیر را در تکمیل و تدقیق سخن قبلیام میافزایم:
همهمان آنقدرها فیزیک خواندهایم که بدانیم آنچه مانعِ حرکت سریعترِ چیزی مثل خودرو میشود، اصطکاک میان چرخ خودرو و زمین است. با این دانش، احتمالاً دستِکم یک بار هم که شده، با خود فکر کردهایم که اگر اصطکاک نمیبود، حرکت چهقدر آسانتر و سریعتر و کمهزینهتر میشد! در نگاهِ نخستْ درست است، اما اگر کمی بیشتر فیزیک بخوانیم و بدانیم، شاید دریابیم که زهی خیال باطل! بدون اصطکاک که اصلاً خودرو حرکت نمیکند، چون این همان نیروی اصطکاک است که باعث میشود چرخ روی زمین بساید و بستری بیابد تا خورو را به پیش ببرد.
رابطهی میان سنت و مدرنیته و فرهنگ هم مانند رابطهی میان اصطکاک و پیشرانهی چرخ و خودرو است. اگر سنت نباشد، مدرنیته نمیتواند فرهنگ را به پیش ببرد، زیرا بستری نمییابد که بر بنیادِ آن نقد و تغییر را آغاز کند و فرهنگ را به پویش وادارد. اما در همان نمونهی فیزیکی هم اصطکاک نباید آنقدر زیاد باشد که پیشرانهی چرخ نتواند بر آن چیره گردد. سنت نیز اگر آنقدر قدرت بگیرد که بهجای اصطکاک سودمند، در نقش مانعی راهبند ظاهر شود، جز رکود و سکون و فسردگی و درماندگی اثری ندارد. پس، از بیمِ سیل مدرنیته پشتِ سدِ سنتْ نهفتن و خفتن، نتیجهای جز خود را به زیر سیل بردن و به عدم سپردن نخواهد داشت، هرچند اندکی دیرتر و دورتر.
زنده باد معین عزیز
درست، دقیق و موشکافانه گفتی.
در این رابطه برات بیشتر مینویسم.
منتظرانم!
سلام و درود.
حقیقتاً مشوش شدم هم از نوشته ی شما هم نوشته ی شاهینِ عزیز! گاهی نیاز هست مشوش نوشت، این تشویش برای ایجاد برخی حرکات و انقلاب های بزرگ نیاز هست. به نظرم در آرامش، انقلابی انجام نمی شود. ممنونم که ما رو مشوش کردید! باز هم برامون بنویسید
سلام ، اوقات به کام
با نظرتون در مورد اینکه آدمی همواره رنج میکشه موافقم این چیزیه که خدا هم بهش اشاره کرده در واقع خدا در کتابش مثل بعضی از کتابها از گل و بلبل و مدینه فاضله حرف نزده و نگفته همه چی آرومه بلکه خیلی واقع بینانه و رک و راست آب پاکی را ریخته روی دست بندگانش و گفته ما شما را در رنج آفریدیم و به انواع سختیها شما را مبتلا و امتحان میکنیم به این هم اشاره کرده که برای انسان جز به اون اندازه که سعی و تلاش میکنه حاصل نمیشه و در جایی دیگه هم گفته تا خودتون را تغییر ندید زندگیتون تغییر نمیکنه
زمانی استادی بهم گفت تغییر کردن و موفق شدن خیلی سخته و اینکه بعضیها میگند کار آسونیه دروغ محضه و اگه تغییر کردن آسون بود که همه موفق میشدند میگفت اونچه که انسانهای موفق را از بقیه متمایز میکنه صبر، پشتکار و توان بالای اونها در مبارزه با مشکلاته
همینطور که خودتون گفتید افراد با هم متفاوتند اما این نوع باور و اعتقاد اونهاست که در تغییر کردن یا نکردن اونها نقش داره
خود من به عنوان کسی که سالهای زیادی طعم رکود، شکست و بیماری را چشیدم با کمال جرات میگم بستگی داره که باور و نیروی درونیمون را از چه منبعی تغذیه کنیم و اون را شکل بدیم من در عرض یکسال با خوندن کتابهای خوب و مثبت به سطح بالایی از آرامش و سلامتی رسیدم پس مسلمه با ادامه این روند در سالهای آینده به جایگاه خیلی بهتری میرسم البته قبلا هم کتاب میخوندم ولی خیلی سطحی و بدون عمل
اونچه که باعث نا امیدی و افسردگی بسیاری از افراد در مورد کتابهای انگیزشی میشه اینه که فکر میکنند تنها با یه گوشه نشستن و تکرار یه سری عبارت تاکیدی میتونند موفق بشند در حالی که موفقیت تنها با دست به عمل و اقدام زدن حاصل میشه
من با خواستن آنی و فوری و شتابزده تغییرات بزرگ موافق نیستم این یعنی عجول شدن و افتادن در دام کمال طلبی
البته این خیلی خوبه که اهداف بزرگی داشته باشیم ولی به همون اندازه باید صبر وتلاش بزرگی هم داشته باشیم
تغییرات هر چقدر هم کوچک باشند باارزش و نشانه پیشرفت هستند تغییرات قدم به قدم و پله به پله حاصل میشه این معقول نیست که توقع داشته باشیم پامون را از پله اول به روی پله آخر بزاریم
شما مثالی در مورد نویسندگی میزدید که فکر میکنم در این مورد هم صدق میکنه
میگفتید یه نویسنده تازه کار نباید انتظار آثار و نوشته های پخته و کامل را داشته باشه بلکه عضلات نویسندگی در طول زمان و با تمرین زیاد ورزیده میشه
اونچه باعث میشه ما تغییرات خودمون را ناچیز و کم ارزش بدونیم مقایسه خودمون با دیگرانه ما اومدیم توی این دنیا که با خودمون مسابقه بدیم و رکوردهای جدیمون را بر اساس دستاوردهای قبلی خودمون بسنجیم
درسته برای ساختن و آبادانی ابتدا باید ویران کرد
ولی به شرطی که مصالح جدید خیلی بهتر از مصالح قبلی باشه
به امید شادیها و موفقیتهای بزرگ
زنده باد بهار خوشفکر و عزیز
یهویی تغییرات بزرگ و اساسی دادن یهویی انقلاب کردن و همه چی رو از بیخ و بن کندن دغدغه ی شما به عنوان یک انسان عصر جدید نیست بزرگان ما در گذشته هم اینو لازمه زندگی و رسیدن به معرفت میدونستن. حالا من که زیاد شعر میخونم اینو توی بعضی اشعار می تونم بفهمم. مثلا نظامی خسته از این زندگی تکراری و چرخیدن زمان از خدا میخواد تا دنیا رو از بیخ و بن بکنه: نسخ کن این آیت ایام را – مسخ کن این صورت اجرام را – کرسی شش گوشه بهم در شکن – منبر نه پایه بهم درفکن – حقه مه بر گل این مهره زن – سنگ زحل بر قدح زهره زن … و تو این بلوا و بلبشویی هم که راه انداخته بدنبال رسیدن به معرفت و نتیجه ی معرفت یعنی شادیه: بنده نظامی که یکی گوی تست – در دو جهان خاک سر کوی تست – خاطرش از معرفت آباد کن – گردنش از دام غم آزاد کن. البته نه اینکه مثه اکثر ما ایرانی ها بخواد منتظر باشه تا یکی از آسمون برسه و همه چی رو به وفق مرادمون تغییر بده در واقع در ابتدای این شعر منتهای خدا شناسی و خودشناسی خودش رو نمایش داده که نشان از یک تغییر اساسی در وجود خودش داشته. اینکه ما هر روز ساعت پنج صبح بلند بشیم خیلی هم خوبه ولی اینها بعد از مدتی تبدیل به عادت میشن مثه خود من که دیگه عادت کردم به ورزش سر صبح. در اصل باید هر لحظه تغییر کرد مولوی میگه: عمر همچون جوی نو نو می رسد یعنی با هر نفس یه زندگی تازه یه فکر تازه یه نگرش نو و جدید برای ما که ادعای اشرف مخلوقات داریم لازمه. خوندن این شعر شیخ محمود شبستری هم خالی از لطف نیست که به ما یادآوری میکنه منجی تو فقط خودت هستی که باید عوض بشی در غیر اینصورت اگه از آسمون هم نجات بخشی بیاد تو اونو نخواهی دید. بسی گفتند از عیسی و مهدی – مجرد شو تو هم عیسای عهدی – چو تو عیسای جان خود ندانی – چه دانی عیسی آخر زمانی – به علم عیسوی کن چشم روشن – که تا باشد که بتوانیش دیدن – که گر در جهل خود دائم نشینی – چو مهدی پیشت آید هم نبینی … پس یاد بگیریم یاد بگیریم یاد بگیریم تا تغییر کنیم تا تغییر کنیم تا تغییر کنیم. بماند که خود من هم فقط منبر رفتن رو بلدم و از کوزه شکسته آب می خورم.
عصمت جان، تو ماهی.
من واقعاً از ذوق و هنر تو لذت میبرم.
خیلی خیلی خوشحالم میکنی وقتی ار شعرهای خوبی که خوندنی نقل میکنی.
هر کامنت تو مثل یه یادداشت خوبه.
تنت سلامت.
با بولدوزر بیفتیم به جون بنای کهنه ی زندگی مون.
خیلی زیبا.
لذت بردم از این نگاه عمیق به تغییر در زمانه ی راه حل های دم دستی و مقطعی و پرشدن گوشمون از ” موفقیت در 10 روز” و …
من روزگار بسیاری است که به دنبال همین تغییر بزرگم. و امروز بعد از تجربه روش های متعدد، روانکاوی رو تنها راه تغییر اساسی میدونم
درود بر تو رها جان
برات قدرت و موفقیت آرزو میکنم.
سلام جناب کلانتری عزیز
چقدر شیوه ی نگارش و محتوای متن به دلم نشست.
به خودم اومدم دیدم دارم با صدای بلند میخونمش…
باید تغییر کرد
” این کار بدون زیرساخت نمیشه. باید با یادگیری، خوندن، دیدن و بررسی کردن، زیر ساختها رو بسازیم. باید برای ساختن بنای بعد از زلزله مصالح کافی رو آماده کنیم.”
عالی و تاثیر گذار بود …
پاینده باشید.
سلام مریم جان
چقدر خوب که حس من رو کامل دریافت کردی.
این نوشته رو من با شور و احساسات خاص و پررنگی نوشتم.
شاد باشی و برقرار.
یه روز یه نه بزرگ به صمیمی ترین دوستم دادم.یه تصمیم بزرگ که عمل بهش جرات میخواست؛نه به کسی که کلی خاطره باهاش داشتم.بعد از این که ازش فاصله گرفتم احساس ارامش کردم ،الی دوستم بود ولی کنارش احساس ارامش نداشتم.در کنارش بودن جلوی قدمای بزرگی که میخواستم بردارمو میگرفت،من ادمی رو که مانع پیشرفتم بود از سر راهم برداشتم. به نظرتون این جزو اون تصمیم بزرگا محسوب میشه؟
بله، فائزه جان
به تصمیم قاطعانۀ خودت افتخار کن.
بهت تبریک میگم.
بايد تغيير كرد كه اگه نه؛ پس چرا من اين متن رو مينويسم؟!
نوشته خوب و انگیزه بخشی بود.
این انقلاب کردن ها {قطعاً} کار هر کسی نیست … تغییر کردن به معنای واقعی کلمه و بیرون اومدن از حاشیه های امن زندگی رزومره، «جسارت و شجاعت» می خواد …
و البته نظر شخصی خودم _با این سواد کمم! _ اینه که: اگه واقعاً طالبِ تغییر از عمق و درون هستیم، بهتره که روند ایجادش بصورت تدریجی و کم کم و در عین حال، مستمر باشه …
درود امیر عزیز
کاملاً درسته. و من هم به روند بلندمدت و تدریجی رشد و توسعه معتقدم.