سانتاگ یک نکتهبردار حرفهای بود و کتابهایش پر بودند از تکههای کاغذی که روی آنها یادداشت نوشته بود.
سانتاگ قبل از نوشتن یک رمان دفترچههای زیادی را با ایدهپردازی دربارۀ آن رمان پُر میکرد.
او معتقد بود نویسنده کسی است که به دنیا توجه میکند. سانتاگ به موضوعات اطراف خودش -از هنر گرفته تا جنگ و بیماری- بیتوجه نبود.
سانتاگ نوشتن را تجربۀ تمام انواع زندگی میدانست.
او میگفت: آنچه من میخواستم، تمام انواع زندگی بود و زندگی یک نویسنده جامعترین آنها به نظرم آمد.
سانتاگ در ابتدای مسیر نویسندگی الگو داشت. او میخواست زندگیاش مانند شخصیت اصلی رمانِ مارتین ایدن -که یک نویسنده بود- باشد؛ البته به جز سرنوشت تلخ او.
سانتاگ نویسندگی را یک شغل قهرمانانه میدانست.
سانتاگ با دقت و تامل میخواند. او میگفت شیوۀ کتاب خواندن را از استادش «کنت برک» آموخته که یک سال از کلاسش را فقط صرف خواندن کلمه به کلمه و صحنه به صحنۀ داستانی از «جوزف کنراد» کرده بود.
سانتاگ میگفت: اگر به خاطر چند کتاب خاص نبود، من کسی که الان هستم نبودم، و به طریقی که الان میفهمم نمیفهمیدم.
سانتاگ میگفت تجربه به او ثابت کرده که نویسندگی فعالیتی است که با تمرین آسانتر نمیشود، حتی ممکن است سختتر هم بشود.
سانتاگ کُندیِ نوشتن با دست را دوست داشت، اما بعد نوشتههایش را تایپ میکرد و آنقدر به وانویس نوشته ادامه میداد که دیگر نمیدانست که کجای متن را میتواند بهتر کند.
خواندن مهمترین چیزی بود که به سانتاگ کمک میکرد تا نوشتن را شروع کند. معمولاً هم چیزهایی مرتبط با چیزی که مینوشت، نمیخواند. او دربارۀ تاریخ معماری، تاریخ هنر، موزیکولوژی، و شعر مطالعه میکرد؛ علاوه بر این گوش دادن به موسیقی هم به او انرژی میداد.
او احساس گناه از ننوشتن را هم دلیل دیگری میدانست که به او کمک میکرد برای نوشتن دست بجنباند.
روزنوشتهای سانتاگ، اشتیاق فراوان او به ادبیات و لیست کردن خواندههایش را نشان میدهد. او در بخشی از روزنوشتهایش از بلعیدن آثار «آندره ژید» و «راینر ماریا ریلکه» سخن میگوید.
وقتی چیزی به سانتاگ الهام میشد، هیچ کار دیگری نمیکرد. بیرون نمیرفت. حتی فراموش میکرد غذا بخورد و کم میخوابید، تا فقط بنویسید.
سانتاگ میگفت نوشتن یک نوع زندگی است، یک نوع زندگی خیلی خاص.
سانتاگ همیشه نوشتن را با احساس شدید ترس و لرز شروع میکرد.
سانتاگ دوست داشت در میان موضوعات موردعلاقهاش به نوشتن دربارۀ چیزهایی بپردازد که احساس میکرد نادیده گرفته شدهاند یا عموما ناشناخته ماندهاند.
سانتاگ معتقد بود رمانی که ارزش خواندن داشته باشد، دل انسان را آموزش میدهد. چنین اثری درکتان از توانایی انسان بودن را افزایش میدهد، از این که سرنوشت انسان چیست و چه چیزی در دنیا در حال وقوع است. او میگفت چنین اثری محرک دروننگری است.
سانتاگ داستان را نوعی آزادی میدانست؛ آزادی قصهگویی و همینطور پراکنده گویی.
سانتاگ معتقد بود در آموختن نویسندگی علاوه بر نویسندگان محبوبش از موسیقدانهایی مانند بتهوون و باخ و موتزات هم چیزهای بسیاری آموخته است.
سانتاگ زمانی که دچار بیماری سرطان سختی بود کتابی دربارۀ بیماری نوشت. او بیماری را با موفقیت پشت سر گذاشت و معتقد بود این کتاب برایش تمرکزبخش بوده و به او انرژی داده تا فکر کند دارد کتابی مینویسد که میتواند برای سایر بیماران سرطانی و نزدیکانشان مفید باشد.
سانتاگ میگفت نمیتوانم چیزی بنویسم مگر اینکه عنوان را از قبل بدانم. او دربارۀ یکی از کتابهایش میگوید: آخرین جملۀ داستان یعنی «لعنت به همهشان» را میدانستم. البته نمیدانستم چه کسی آن را بیان خواهد کرد. به نوعی، کل کار نوشتن رمان این بود که چیزی خلق کنم که بتواند آن جمله را توجیه کند.
سانتاگ عقیده داشت رمان قایق بزرگی است که میتوان چیزهای مختلفی را در آن جا داد و شاهد مثالش این بود که بالزاک و تولستوی و پروست صفحاتی متوالی را چنان پشت سر هم مینوشتند که واقعا میشد از آنها چند مقالۀ مختلف استخراج کرد.
سانتاگ دربارۀ کتابها میگفت: من میخواهم تنها چیزی را بخوانم که بعدها هم دلم بخواهد دوباره بخوانمش.
پینوشت:
این جملات از کتاب زیر نقل شده است (البته من شکل برخی جملهها را تغییر دادهام و برخی از جملهها را نیز خلاصه کردهام):
کتاب «هنرداستان» سوزان سانتاگ، گفتوگوی اداورد هیرش یا سوزان سانتاگ» ترجمۀ سارا اسکندری، نشر گهرشید، 1394
در همین رابطه:
13 پاسخ
من هم به پیشنهاد سوزان سانتاگ یک دفترچه پر از ایده دارم.
ممنون شاهین جان
علاقه پیدا کردم کتاب هنر داستان رو بخونم.
سلام بر حسین عزیزم
آقا بینهایت مشتاق دیدار شما هستم.
این کتاب لاغز و کوچولو رو هم اگر دیدمتون تقدیم میکنم.
بسیار خواندنی و آموزنده بود .
سپاسگذارم .
امیدوارم در آینده بیشتر از این مطالب ارزشمند را با ما به اشتراک بگذارید .
پایدار باشید جناب کلانتری .
سلام
سپاس از مهر شما.
شاد و برقرار باشید.
استاد عجب جملات لذیذ و جونداری. با سلیقه انتخاب کردین. جاداره چندین بار بخونم و رونویسی شون کنم.
بسیار لذت بردم.
ممنونم استاد
مرسی از توجهت فاطمه نازنین
سلام و درود بر شاهین خان عزیز ،
روزی جایی خواندم ،
« زندگی در صدف خویش گوهر ساختن است »
« گوهر عقل در این کار گران ، باختن است »
راستش اولی را خوانده بودم
دومی را نمی دانم خوانده بودم یا همین طوری خودش آمد .
حال که مدتی است در این شهر دور افتاده به میل و درخواست خودم
سکنا گزیده ام
بدون دسترسی به هیچ وسیله ای برای فرستادن نوشته هایم به شما
از دوستم خواستم نوشته مرا برای شما تایپ کند.
اینجا همه مردم شاعرند
اینجا همه مردم عاشقند
اینجا همه بلدند با ستارهای شب حرف بزنند
اینجا زندگی وصف و حال عجیبی دارد
کسی اهل گوشی بازی نیست
کسی نمی گوید آنقدر سرم شلوغ است که وقت ندارم زندگی کنم
همه برای شنیدن شعر های هم وقت دارند
برای دیدن نقاشی های هم می روند
برای هم از ستاره های شب حرف می زنند
اینجا صبح ها خیلی زودتر از بالا آمدن خورشید شروع می شود
همه مردم برای بردن آب از سرچشمه می آیند
با هم راه می روند
با هم حرف می زنند
با هم دست می کشند روی علف های خیس از شبنم
باورتان می شود !
اینجا من هم دارم شعر را می فهمم
نوشتن ا می فهمم
نقاشی را می فهمم
دوستم می گوید شما هم شعر را دوست دارید
نوشتن را دوست دارید
اتفاقا نقاشی را هم دوست دارید.
دوستم از شما خیلی تعریف می کند
می گوید
شما هم بلدید زندگی کنید
بلدید با ستاره ها صحبت کنید
بلدید برای دل خودتان شعر بخوانید
برای کودک همسایه داستان تعریف کنید
برای درخت های توی باغ نقاشی کنید.
نکند شما هم در محله ما هستید
در محله زندگی
هر کجا هستید برایتان سبدی می فرستم
از شبنم های تازه صبح
از رنگهای تازه رنگین کمان خیس از باران
از عطر شبدر های تازه
از چشمک های زیبای ستاره ها
برای تان یک بغل خوش حالی می فرستم
درود پرویز جان
بسیار بسیار زیبا نوشتید. لذت بردم.
کجا هستید حالا؟ مارم ببرید 😉
خسته نباشید، عالی بود
ممنونم. برقرار باشید.
خوب که دقت می کنم می بینم که با سوزان سانتاگ اشتراکاتی دارم که باید بهشان بیشتر بپردازم.
ممنون بابت این انتشار این مطلب خوب
زنده باد حسن جان