این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
ذهن با تصاویر کار میکند؛ بنابراین تصویری که در ذهن خواننده با کلمات شما و بهواسطۀ قوه تخیل خودش شکل میگیرد، از هزار عکس و نقاشی تأثیرگذارتر است. (+)
جو ویتالی
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)
تمرین 5:
- زاویههای تنگ و نقطههای کور
- خوابی بود که در کابوس گذشت و کابوسی که در بیداری میگذرد
- اگرچه، گاه، میدانی تلاشی است عقیم
- دنیایی گم در غبار
- میخواهی برداشت و اندیشهات را، لایهلایههای هستیات را فریاد کنی
- از ورای هزاران پرسش سرگردان
- از میان هزاران فکر لولنده
- با منقاش بیرون بکشی
- زاویههای ذهن و دلت را باز کنی
- اگرچه زندگانی را حتی به هیچ انگاری
- پل پر تَرَکِ ارتباط، جا به جا شکسته
- سخن از حادثه و عاطفه
- گوش هوش گیرنده
- آرامش ناداشتۀ آنان را، بیهوده و بیشتر، بر هم نزنی
- محبت بستگان را پاس داری.
- بازنایافته
- تنها «جان» نیست که خطر میکنی؛ «نام» را نیز.
- گمان ندارم، گاه و جای دیگر چنین غنای تجربهای بدست آید
- بی هیچ کوششی برای پروراندن همه جانیه
- سنگینیِ بارِ این امانت
- مغاکِ بین این دو قطب آنگاه ژرفتر میشود که…
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
16 پاسخ
آه از این سنگینی بار امانت
یادش نبود امانت عشق بود یا عقل. ولی سنگینیاش را حس میکرد. از وقتی دروغ کنار ساحل لباس راستی را دزدید. کار سخت شد. عشق گم شد. عقل هم. دعوایم نکنید. با علم و دانش بمب ساختید و بر سرمان ریختید. با علم و دانش ویروس و بیماری ساختید و مبتلایمان کردید. با علم و دانش برای همین بیماری درمانکی شاید درست کردید و گران برایمان فروختید. روز به روز داریم از قله بیشتر سقوط میکنیم. امانت دار خوبی نبودیم. فرشتهها هنوز هم منتظرند که یک امانت دار خوب پیدا شود. او که با عشق و عقل به قله برسد. ما که ندای آه از سنگینی بار این امانتمان بلند است.
روز هفتاد و یکم
تمرین ترکیبی صد داستانک و تمرین کلمه برداری
محبت بستگان را پاس دار
زن روی تخت دراز کشیده بود. دوروبرش را نگاه کرد. دست پسرک ساکتش را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت: « پسرم! تو مثل من نباش. کتاب زیاد بخون. فقط هم به خوندن اکتفا نکن. به نوشتههای کتابها عمل کن. مثلا اگر من به این جملهی کتاب گوش کرده بودم چه بسا سرنوشت بهتری داشتم. “محبت بستگان را پاس دار.”. صبح جنازهی زن را در حالی پیدا کردند که دستش در دست عروسکش بود.
روز هفتادم
ترکیب تمرین صد داستانک و تمرین کلمه برداری
گاهی دلت می خواهد لایه لایه های هستی ات را فریاد بزنی تا شاید اینگونه به گوش نسیم برسد و با خود ببرد به آنجایی که باید شنیده شود
گاهی دلت می خواهد کنار دانه گندم حرف ها را بر کف دستان به سمت پرندگان بگیری تا در گلوی شان جا بگیرد و با خود ببرند به دور دست ها . ببرند بالای بالا ،زیر گنبد کنبود و حرف ها را چنان بسرایند تا بشنود با جان ودل پرودگار…
…اما نه!
بنویس تمام خواسته هایت را ، بگذار قلم زبان تو شود…
بنگر و بنویس و گوش فرا بده!
که خداوند فرمود: ( ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ )
( نون سوگند به قلم و آنچه مى نويسند )
زیبا نوشتید.
شما فوق العاده هستید ، اقای کلانتری من در همه شبکات اجتماعی صفحات شمارو دنبال می کنم .
لطف داری به من محمد نازنین
شاد و برقرار باشی.
با منقاش بیرون بکشی ذلت نفس را،آنگاه جانسار به دنبال راهی برای نجات خود بگردی؛و تنها «جان» نیست که خطر میکنی،«نام» را نیز سیاه میکنی،شده است سیال ترین رفتار ها را هم جا بیندازی،شده است سوخته ترین افکار هم به خود پاس بداری،و اینک کسی بازنایافته روحی که فروخته شده است را.
گمان ندارم،گاه و جای دیگر چنین غنای تجربه ای به دست آید و حالا باید سنگینیِ بار این امانتِ دِهشَت بار و سایه ی بلندی را که همچون زاویه های تنگ و نقطه های کور به چشم می آید را به دوش بکشی.
و آن سوراخی که در قلب وامانده ات ژرف میگیرد؛در خواستار محبت بستگان،خون آلود و چرک آلود میشود!
دیگران جسمی آلوده از بیماری و روحی که دیگر روح نیست می بینند،و تو غرق در هیچ،غرق در خاکِ هوس شده ای.
برای طلب ذره ای قدرت نمی توانی که آرامش ناداشته ی آنان را،بیهوده و بیشتر،برهم نزنی!
پشیمانی چاره ای است که می اندیشی اما به چه تحفه ای؟!
وقتی که آنانی را نمی دیدی یا می دیدی یا ستم را به جانشان می انداختی و حتی شاید خودت به هیچ کس ستمی نکردی اما برای هیچ گرفتار شدی و حالا آنان تو را سیاه میبینند،مثل،آسمان تاریک بدون ماه و ستاره ای! «ترسناک و دلهره آور»،صفت های آن آسمان اند.
از میان هزاران افکار لولنده،لونده ترینشان در جلوی چشمانت به رقص در می آید،و تو همان گوش هوش گیرنده ای هستی که مغلوب بودن در ذاتش است!
ذلت یا لذت،مغاکِ بین این دو قطب آنگاه ژرف تر می شود که آنان را اشتباهی کلامی و نوشتاری ببینی،نه، در دو بطنِ کاملا به هم پیوسته و هموار و همینطور،
آنان را فقط یگانه ببینی!
و پریشانی از ورای هزاران پرسش سرگردان و معلق،در این پل پر تَرَک ارتباط که جابه جا شکسته است، به دویدن به سمتِ نوری کمسو ادامه دهی؛ اگرچه ،گاه، میدانی تلاشی است،عقیم.
و حالا در دنیایی گم در غبار که همه چیز سرابی از هوس است،به زمین گرم خورده ای،در نظرت انگار قبل آن زمان کابوسی بود که در بیداری میگذشت و حالا اگار خوابی است که در کابوس می گذرد،خوابی با قابلیت فنا ناپذیری!
گوشه گوشه ی این آشفتگی شهامتی پلید و ناسازگار و سوا از قلب دارد،شاید حسی منشأ از عذاب وجدان که سخن از حادثه و عاطفه به میان می آورد و دلیل بر این همه فریاد خاموش آبی رنگ است(آبی در زبان انگلیسی یعنی blue و هم به معنای رنگ آبی و هم به معنای غم و اندوه است.)،چرا که بی هیچ کوششی برای پروراندن همه جانیه چون پرنده ای است که بال هایش شکسته.
اگر چه زندگانی را حتی به هیچ انگاری خاکستر میبینی
تو هم میتوانی زاویه های ذهن و دلت را باز کنی همچو ققنوس از زیر خاکستر سر بیرون آوری و پس بگیری ارزشمند ترین امانتت را!
آنگاه که به این نتیجه ی واهی رسیدی که من ارزشم بیشتر از هر عنصر و خاکی دیگر است،آنوقت میخواهی برداشت و اندیشه ات را،لایه لایه های هستی ات را فریاد کنی!
تو نیاز به کسی نداری،بلکه نیازی ارزشمند تر از خودِ برترت نیست.
خودِ برترت تو را نجات خواهی داد،
پشیمانی و ندامت خودِبرترت را بیشتر ملموس میکند
و حالا تو نیاز داری که نگاهش کنی!
__پایان__
نیره برزگر عباس پور
زنده باد.
از میان هزاران فکر لولنده با منقاش یکی را بیرون کشیدم. چه بود؟
“ترس از قضاوت دیگران” که پیچ و تاب میخورد در ذهنم.
چرا از قضاوت دیگران واهمه دارم؟
چرا باید به قضاوتشان اهمیت بدم؟ چرا باید؟ این باید از کدام زاویه های تنگ و نقطه های کور دستور می گیرد؟
چطور قضاوت آنها را کم رنگ کنم؟ می شود کم رنگ کرد یا جلوی قضاوت را گرفت؟
چطور از ورای هزاران پرسش سرگردان این چنینی بگذرم و آنقدر بزرگ شوم و زاویه های بسته ذهن و دلم را باز کنم که قضاوت دیگران ذره ای در من اثر نکند؟
اینکه دیگران محرکم باشند اذیتم می کند درست، اما مگر می شود بی هیچ کوششی برای پروراندن همه جانبه خودم انتظار دل بزرگی و دریادلی داشته باشم و نظر دیگران برایم بزرگ و پررنگ نباشد؟ نه. اما چگونه؟ با چه تلاشی؟
اگر بخواهم برداشت و اندیشه ام را لایه لایه های هستی ام را فریاد کنم. در این دنیای گم درغبارم نمی شود، باید خودم را بیابم باید سنگینی این بار امانت این هستی ارزشمندم را بر دوش احساس کنم ولی هنوز مسئولیتی بر کولم حس نمی کنم. من هنوز قدمی، قلمی، درمی هزینه نکرده ام چه برسد به جان و نام و آب …
من هنوز زندگیم را به هیچ و پوچ می دهم و هیچ و پوچ انگارمش ولی اگرچه این گونه است اما امیدها دارم و تلاش ها خواهم کرد هر چند ظاهرا عقیم ولی دلم خوش است که از آن هیچ انگاری سر بلند کرده ام و دارم تلاش و سعی میکنم سعی. این معنی انسان بودن و تفاوت و میزان انسانیت که “ما علی الانسان الا سعی”.
این ترس از قضاوت خوابی است که در کابوس هایم گذشت و کابوسی است که در بیداری می گذرد اما اصلا نمیخاهم در بیداری تجربه اش کنم اما چه کنم که کابوس جاری در لحظاتم هست. یاد آن همخوابگاهی بخیر که میخاست خودش را از بند تایید دیگران آزاد کند و برای همین به سلف دانشگاه شلخته وار میرفت لباسی نامرتب، صورتی بی آرایش و ساده، پلاستیکی روشن تا قابلمه های غذا دیده شوند و از جلو پسرها که رد میشد عمدا قابلمه ها را به زانو میزد تا صدا دهد و او را در این حال با این ظاهر ببینند تا اهمیت نگاه دیگران در نظرش کم شود. اما گاهی می دانی که این ها تلاشی است عقیم و مشکل از جای دیگر است. با این بازی ها ریشه ی اهمیت نگاه و قضاوت دیگری نمی خشکد. باید از سرِ چشمه کاوید.
اما این سرچشمه کجاست؟
این پل پر ترک ارتباط با سر چشمه جابجا شکسته می دانم اما نمیفهمم دقیقا از کجا جابجا شکسته.
تا آن شکستگی را پیدا نکنم سخن حادثه های مسیر و عاطفه های سطحی گرفته شده از قضاوت دیگران باقی است.
و تا شکستگی تعمیر نشود از روی پل رودخانه نخواهم گذشت تا خود را به بالای کوه و سر چشمه برسانم. رودخانه عمیق و وسیع است و پل راه عبور از آن.
گمان ندارم، در جایی غیر از سر چشمه چنین غنای تجربهای بدست آید. چه لذتی دارد تجربه ی رهایی از بند قضاوت دیگران.
مغاکِ بین این دو قطب-اسارت و رهایی قضاوت دیگران- آنگاه ژرفتر میشود که… گوش هوش گیرنده ات بی هوش و ناهشیار و کر شود و با همه ی این ته امیدها تلاشش نایافتنی شود و بسراید:
“ولش کن آرامش ناداشته ام را بیهوده و بیشتر برهم نزنم دارم تلاشی عقیم می کنم”.
راستی محبت بستگان را پاس بدارم، مشکل قضاوت حل می شود؟ نه هیچ ربطی ندارد تلاشی عقیم عقیم است.
زنده باد فاطمیا جان
زیبا مینویسی.
خود این عبارات اینقدر قشنگن زاویههای ذهن و دل آدم رو باز میکنن. انجام این تمرین رو به خودم بدهکارم. ننویسم تو دلم میمونه.
سلام زهرا جان
مرسی که همیشه با ذوقت باعث خوشحالی هستی.
پلیدی در ذات انسان ها تاریخچه ای طولانی دارد، از همان روز های نخستین که قابیل برادرکشی را انتخاب کرد. شاید این درست باشد که پلیدی در همه افراد بشر وجود دارد ولی میدانیم اکثریت بعد ارتکاب فعل پلید خود اظهار پشیمانی می کنند.
فقط عده اندکی هستند که پلیدی را سبک زندگی کرده اند و « آدم بد » این بازی هستند.آنها از اینکه با پلیدی کردن بالا بروند احساس لذت (حقیرانه ای) می کنند و به تدریج به قدری سنگدل می شوند که ساختن زندگی خود به قیمت نابودی زندگی دیگران برایشان مثل آب خوردن می شود.
اما امان از روزی که این پلید های های مطلق جایگاهی و قدرتی یا مال و منالی نصیبشان شود؛ زندگی ملتی را سیاه می کنند.زاویه هارا تنگ می کنند و معدود چراغ های روشن را هم به نقاطی کور مبدل می کنند.پلیدی هایشان دنیایی گم در غبار می سازد .یک شبه خواب ها همه کابوس می شود و کابوس ها هم در بیداری محقق می شود.از بس گرد خفقان بر سر و روی جامعه پاشیده می شود ، پُلِ پُرتَرَکِ ارتباط ، جابه جا می شکند.
در این حال نباید از مبارزه با پلیدی دست کشید و نباید گذاشت حلقوم پلیدی همه درستی ها را ببلعد.
تحمل چنین جو حاکمی بر هر آزادمردی سخت است.هزاران فکر لولنده احاطه اش می کنند، دلش می خواهد زاویه های ذهن ودلش را باز کند و برداشت ها، اندیشه ها و لایه لایه هستی اش را، فریاد کند.اگر چه به نظر می رسد این تقلا، تلاشی است عقیم اما ستودنی است و واجب.
و او با این کار تنها جان نیست که خطر می کند، نام را نیز هم در معرض طوفان می گذارد.البته طوفان نامش را جای دوری نمی برد،میبرد در زمره آزادمردان تاریخ. کم افتخاری نیست که جهانی بزرگوارارنه یادت کند.
سنگینی بار این امانت -زنده نگه داشتن درستی- هر سست اراده ای را از میدان به در می کند.گاو نر می خواهد و مرد کهن
به هر حال این کوشش لازم است.مغاک بین این دو قطب آنگاه ژرف تر می شود که همه بنشینند و سکوت اختیار کنند.فاتحه چنین ملتی خوانده است.هر چند فریاد هم تاوان دارد.
پلیدهای پرقدرت که هر روز سیاهی می آفرینند، ابدا خوششان نمی آید آرامش نداشته شان را بیهوده و بیشتر برهم بزنی.
در این شرایط حتی نوشتن هم سخت می شود .دیگر سخن از حادثه و عاطفه مگر با کنایه ممکن نیست.اینجاست که گوشِ هوشِ گیرنده باید از میان پرده های کلمات نویسنده ،حقیقت را با منقاش بیرون بکشد.
متاسفانه اندر این کشاکش ، گاه خسارت های پلیدی بر روح جامعه آنقدر فاجعه بار و ننگین است که خیلی از ارزش ها معدوم می شوند و بازنیافتنی.
با همه اینها ، نباید حتی در پلیدی محض هم پروراندن همه جانبه خوبی ها را از یاد برد، خواه با کوچکترین کارها چون محبت کردن وپاس داشتن محبت دیگران.
بعد تر که غلبه پلیدی پایان می یابد و اوضاع به سامان می شود،درس های فراوانی به جای می ماند.
حتی بعضی می گویند چنین غنای تجربه ای در محافظت از خوبی ها ، مگر در آن ظلمات ممکن نبوده است.
حالا بنشین با خودت فکر کن
تو برای کمرنگ کردن پلیدی های دنیا ، چه قدمی برداشته ای؟
درود بر شاهین عزیز
چالشی بود سخت که البته از پسش بر اومدم با به کار بردن هر 21 ترکیب
بسیار لذتبخش بود برام برقراری ارتباط بین این جمله ها و البته ساختن داستانی در این باره
تحت عنوان «پلیدی» که توی سایتم هم منتشرش کردم
http://draliok.ir/post/پلیدی
ممنونم ازت
شاد باشی و شنگول
زنده باد علی جان
چه کار خوبی کردی.
حتما میخونم.