

این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی، و همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
به هر اندازه که ذهن ما از کثرت کلمات پربارتر باشد به همان اندازه اندیشیدن برایمان آسانتر، مایه دادن به مادۀ خام اندیشهای که ذهن از آن بار برداشته ممکنتر و بیان آنچه در ذهن گسترش یافته سهلتر خواهد بود. چرا که «اندیشیدن» با «کلمات» صورت میگیرد… (+)
-احمد شاملو
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید.
تمرین ۱:
- جهانهای نهانی و دورافتاده
- هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است
- پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند
- به سرعت و نظرانداز خواندم
- حرفهایش آدم را میگَزید
- سیرک صداها و هیاهوی عربدهها
- جزمهای حقیر و چندشآور
- تردید کشنده و پنهانی در درون خود
- در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم
- برای نجات از این دوراهی غمگین
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
155 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
همراه با پاشیده شدن رنگ صبح بر پهنه ی آسمان توسط خورشید، پرنده ای صدایش را توی گلو میغلتاند.
زیر چادر این آسمان درحالی که هنوز هزاران آرزو در خانه ی نقلی آخر کوچه مانده بود. جهان های نهانی و دور افتاده ای درون قلب کسی برای همیشه خاموش شده بود.
از پشت در های آهنی مرتفع، سیرک صداها و هیاهوی عربده ها قدرت نمایی میکرد.
زن حاجی، زن همسایه روبه رویی ما، به سرعت و نظرانداز زیر لب قران و آیه میخواند و از خدا میخواست که این بدبیاری ها دامنگیر ان ها نشود. با جزم های حقیر و چندش آور لب میزد که دیگر گناهانش را تکرار نمیکند که نکند همچین مصیبتی آخر عذاب گناهش شود.
حرف هایش مانند ماری بود که به آرامی به دور طعمه اش میپیچید و به تدریج او را هلاک میکرد و در نهایت میگزید.
آبان که به نظر میرسید مدت ها است که در دام آهن بافت زندگی دست و پا میزد، راه رفتن را پیش گرفت.
بله پسر آن خانه نقلی آخر کوچه، خودش را به دار آویخته بود. آبانی که در آبان ماه همراه با بادهای پاییزی رفته بود.
او در نهایت تردید کشنده و پنهانی درون خود را به تصمیم تبدیل کرده بود.
(زندگی با طعم گناه) و یا (مرگ با حس تقاص)؟
او بالاخره برای نجات از این دو راهی غمگین خودش را در هاله مرگ محو کرده بود.
او درست زیر همان درخت گردویی که ۱۰ سال پیش خواهرش با گردویی که او برایش شکسته بود خفه شد، نفس را از سینه اش گرفت.
زیباست.
صبح زود بود.خورشید آرام آرام از بالای کوه بالا می آمد و انعکاس نورش را در سطح روستا می گستراند.پرنده ای صدایش را توی گلو می غلتاند.مردم دور میدان اصلی شهر جمع می شدند. هر کدام با مختصات زندگی متفاوت و جهان های نهانی و دور افتاده ای که داشتند، می آمدند تا ببیند چه قرار است سر کشاورز گندم کار بیاید.دیری نگذشت که پیرمرد را آوردند.پیرمرد استوار و محکم گام بر می داشت.به سرعت و نظر انداز از چهره ی پادشاه می شد تردید کشنده و پنهانی اش را خواند.اما جزم های حقیر و چندش آورش مانع بروز احساساتش را می داد. بالاخره برای نجات از این دو راهی غمگین فرمان اعدام پیرمرد را صادر کرد.سیرک صداها و هیاهوی عربده ها برخاست.هرکس چیزی می گفت.عده ای از کشاورزان می گفتند گندم ها را بده و خود را خلاص کن.حرفهایشان پیرمرد را همچون مار می گزید.او هیچگاه تسلیم زور نشده بود و با این خو روزگار سپری کرده بود.دختر پیرمرد با خواهش و التماس از پدر می خواست به خواسته ی پادشاه تن دهد و همه ی گندم ها را به او بدهد.می گفت هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است.اما گوش پیرمرد به این حرفها بدهکار نبود.او خود را مدیون مردم این روستا می دانست.سالها آنجا زحمت کشیده بود و دوست داشت در این دوران قحطی و گرسنگی و کمیابی گندم از حاصل سالها دست رنج اش، مردم همان جا بهره ببرند نه بیگانگان.او حالا از میان طناب دار کشاورزان روستا را اسیر دام های آهن بافت و خود را همچون پرستویی آزاد و رها می دید.
چه خوب نوشتید.
سلام
چقد جالب بود واقعا علاقه مند شدم سعی کنم بنویسم
ممنون استاد.
یعنی امیدی به نویسندگی من هست؟ 😇
بله که هست.
هرگز هرگز هرگز دست از نوشتن نکشید.
جهانهای نهانی و دورافتاده که وجود داشت اما هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است و یک پرندهای صدایش را توی گلو میغلتاند.به سرعت و نظرانداز خواندم و متوجه شدم حرفهایش آدم را میگَزید مانند سیرک صداها و هیاهوی عربدهها که گوش ها را نمی گَزد.با اینهمه جزمهای حقیر و چندشآور
و با وجود تردید کشنده و پنهانی در درون خود، اما باز هم در دامهای آهنبافت دستوپا میزنیم.
برای نجات از این دوراهی غمگین…!
.
.
.
.
صبح زود با آواز پرنده ای که صدایش را تووی گلویش می غلتاند از خواب بیدار شدم. به سرعت و نظر انداز برنامه ریزی روزانه ام را مرور کردم . به سراغ دفتر یادداشت های روزانه ام رفتم تا طبق پیشنهاد استاد کلانتری عزیز ۳ صفحه آزاد نویسی کنم تا از شر افکار ذهنی ام که تمام شب خواب را از چشمانم ربوده بود ، رها شوم.
رهاشوم از مروز حرف های حقیر و چندش اوری که مانند مار آدم را میگزد.
در تمام صفحات یادداشت روزانه ام از تردید کشنده و پنهانی درونم صحبت میکنم .
بمانم یا بروم؟
همیشه برای نجات از این دو راهی غمگین ، نوشتن را بر می گزینم.
در این سیرک صداها و هیاهوی عربده ها که در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم ، چگونه میتوانم فرزندم را رها کنم؟
هنوز هزاران ارزو در خانه مانده است.
درست است که جهان های درونی من و … دور افتاده ترین جهان ها به هم است ولی یقینا هنوز هم راهی برای ادامه این زندگی وجود دارد .
چه خوب زهرا جان
باز هم بنویسید.
«برای نجات از این دوراهی غمگین» و «فرار از سیرک صداها و هیاهوی عربده ها» به سکوت و آرامش کویر پناه برده بود. محو تماشای شعله های سر برکشیده آتش، به «تردید کشنده و پنهانی در درون خود» فکر میکرد. «جهان های نهانی و دورافتادهای» را در خود جستجو میکرد که روزی آرزوهای دور از دسترس و در عین حال دست یافتنی اش بودند. اما «جزم های حقیر و چندش آورش» او را در زمان و مکان محبوس کرده بودند! از دور صدایی حواسش را به خود جلب کرد. «پرندهای صدایش را توی گلو می غلتاند». گویا در دامی گرفتار شده بود. ناگاه به یاد آدمها افتاد و با خود زمزمه کرد: “امان از دستِ ما انسانها که- ناخواسته یا خودخواسته- چه بیهوده «در دام های آهن بافت دست و پا می زنیم».”
از کنار آتش بلند شد و به سمتِ صدای پرنده حرکت کرد. موقع کمک به پرنده، صدای یک مردی را شنید که حاکی از تمسخرِ او بود! «حرف هایش آدم را می گَزید». آن مرد، یک تکه کاغذی در دست داشت که به طرفِ او گرفته بود و میگفت: “این کاغذ از جیب شما افتاده بود و من «به سرعت و نظرانداز خواندم.»” و سپس با لبخند محو و تمسخرآمیزی گفت: “انگار لیست خرید شماست!” او کاغذ را گرفت و نگاه سرسری به نوشتههای آن انداخت. لیست کارها و اهدافش بود! با یک لبخند که حاکی از تشکر بود به مرد نگاه کرد و در حالی که پرنده اسیر را رها میکرد، چشم به آسمان دوخت و آهسته زیرلب گفت: «هنوز هزاران آرزو در خانه مانده است.»
زنده باد
زیبا نوشتید.