هر وقت از شعر کلاسیک فارسی دور میفتم احساس خسران میکنم.
اما ما شعر کهن فارسی را میخوانیم که درس زندگی بیاموزیم؟
یا میخوانیم که به شیوهی قدما شعر بسراییم؟
هیچیک از این دو هدف من نیست. برای آموختن درس زندگی منابع بهتر و بهروزتری هست و برای شعر گفتن استفاده از قالبهای قدیمی نوعی عقبگردِ ناسازگار با امروز است. تأثیرپذیرفتن از شعر کهن را نباید به تقلید و پندآموزی از آن تقلیل داد.
نجف دریابندری زمانی گفت نثرنویسی را بیش از نثر کهن فارسی از شعر فارسی آموخته است.
این نگرش نوین و خلاقانه را بیشتر میپسندم.
بیترتیب خاصی پارهیی از بیتهایی که –هر یک بهشکلی– در من اثر کردهاند فهرست کردهام (به تکمیل این فهرست ادامه خواهم داد):
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا مینایی
–عراقی
(از بیت زیر سه نسخه موجود است که هر سه را نقل میکنم)
من بودم و کُنجی و کتابی و سرودی
غم را که نشان داد؟ بلا را که خبر کرد؟
–به نقل از بهمن محصص در مستند «فیفی از خوشحالی زوره میکشد»
من بودم و کنجی و کتابی و رفیقی
غم را که فرستاد و بلا را که خبر کرد؟
–سیداشرف حسن غزنوی
من بودم و کُنجی و حریفی و سرودی
غم را که نشان داد؟ بلا را که خبر کرد؟
–حسن دهلوی
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
–سعدی
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
–مولوی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
–سعدی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد يک روز به يغمايی
–سعدی
ز نامهها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر میرسد به یار یکی
–صائب تبریزی
درعشق قرار بی قراریست
بدنامیِ عشق نامداریست
–عطار
در عشق تو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
–عطار
به صدق کوش که خورشید زایَد از نَفَسَت
که از دروغ سیه روی گشت صبحِ نخست
–حافظ
راه بر پوشیدگی هرگز مرو
بر سرِ کویی که باشی فاش باش
–سنایی
ملک عالم به زیر تنهاییست
مرد تنها نشان زیباییست
–سنایی
لذت اولین نگاه به یار
غیرت عشق و حسرت دیدار
–سنایی
هموار کرد خواهی گیتی را
گیتیست کی پذیرد همواری
–رودکی
💬شما هم میتوانید یکی دو تا از بیتهای محبوبتان را این پایین همرسانی کنید.
3 پاسخ
سلام آقای کلانتری
چقدر این بیت از سعدی زیباست
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
ممنون که این شعرهای زیبا را با ما به اشتراک گذاشتید.
جنگ هفتاد و ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
حافظ
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفته اند فسانه ای و در خواب شدند
من تشنه آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم