ملانصرالدین سه هزار سکۀ طلا از تیمور لنگ گرفت و در عوض قول داد طی سه سال به خرِ او خواندن یاد بدهد.
یکی از رفقای ملا به او گفت «این چه قول و قراری بود گذاشتی؟ اگر از عهدۀ آن برنیایی تیمور گوش تا گوش سرت را میبُرَد.»
ملانصرالدین گفت «نگران نباش! تا سه سال بعد یا خر تیمور مُرده یا خودِ تیمور یا من.»
من فکر میکنم ما در برخی از جنبههای زندگی مثل حکایت بالا عمل میکنیم.
حاصل این دیدگاه: هیچ کاری بهاندازۀ کافی برایمان جدی نمیشود، در هیچ کاری به اندازۀ کافی رشد نمیکنیم و از هیچ کاری به اندازۀ کافی نتیجه نمیگیریم.
شاید رشد ما در گروی این باشد که در هیچ کاری روی مُردن خر و صاحب خر و خودمان حساب نکنیم.
4 پاسخ
وای خدای من !
پس از خوندن این نوشته کلی ذوق کردم ! و بلند گفتم ” وای! چقدر عالیه!” یعنی شما چقدر عالی هستید !
به عنوان کسی که در دنیای روانکاوی و خودشناسی و قانون جذب سخنانی برای گفتن دارد تازه دارم وارد دنیای نوبلاگ نویسی میشوم.(البته با یاری یکی از دوستان وبلاگ نویس قدیمی) اسم شما را چند وقت پیش تصافی در اینترنت دیدم تا اینکه چند روز پیش همین دوست قدیمی در یکی از مثالهایش نام شما را به عنوان تولید کننده محتوا آورد ! و الان که در حال جستجو برای انتخاب یک تم برای وبلاگ تازه تاسیسم بودم گفتم به صفحه شما سری بزنم ببینم چه خبره !
به قول فرانسوی ها: ” همه اینها را گفتم تا بگم که مرسی که می نویسید !”
برقرار باشید
سلام هستی نازنین
خیلی خوشحال شدم از خوندن کامنت پرانرژی شما.
حتما لینک وبلاگتون رو برام بفرستید.
براتون بهترینها رو آرزو میکنم.
چ حکایت جالبی
چند دقیقه پیش از مرگ یکی از نزدیکان به علت این مرض فراگیر با خبر شدم
واقعا خیلی بیش از این باید جدی باشیم در پیش بردن کارهایمان
زیرا ساعت عمر با هیچکس شوخی ندارد