گمانم در چند سال اخیر این جملۀ توران میرهادی بیش از هر جمله قصار دیگری در شبکههای اجتماعی دست به دست گشته است:
«غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنید.»
در این جمله که کمتر از ده کلمه است چه جادویی نفهته که روی اغلب آدمها اثر میگذارد؟
برداشت سادۀ من این است: این جمله به ما میگوید که زندگی ما هدر نرفته، و میتوانیم از تلخترین جنبههای آن به دستاوردهای بزرگ برسیم.
باری، چگونه میتوان غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کرد؟
باید وقتی غمگین و پریشان هم هستی کار کنی. انجام کوچکترین کاری که با نهایت بیحوصلگی انجام شده از هیچ کاری نکردن بهتر است.
تو نمیتوانی منتظر تسکین غم بزرگ باشی و بعد دست به کار شوی. کار بزرگ همزمان با تجربۀ غم بزرگ شکل میگیرد.
حالا بیایید به طرف دیگر ماجرا نگاه کنیم:
اگر وقتهایی که اندوهگین و بهم ریخته هستی هم کار کنی میتوانی کارها را به شکل متفاوتی انجام بدهی. و گاه خلاقیت محتاج همین وضعیت متفاوت است که لزومی هم ندارد همیشه مثبت باشد. بیایید به تجربۀ نوشتن فکر کنیم: نوشتههای شما وقتی که غمگین هستید با سایر وقتها چه فرقی دارد؟ برخی با حال بد خوبتر از همیشه مینویسند.
غصه همیشه کارها را خراب نمیکند، میتواند زمینهساز نگرشی تازه بر کارها باشد.
20 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
سالهاس از افسردگی رنج میبرم از افکار پوچی که هر روز در ذهنم رژه میروند . ولی بهترین نوشته ها و ایده هایم را مدیون همین افکار آزار دهنده هستم که اگر معمولی فکر میکردم هیچ وقت خلق نمی شدند
زنده باد.
من دوست دارم از زاویهی دیگری به این جمله نگاه کنم که بعضی از پنجرههای دیدن یا کارهای کردنی یا وسیلههای استفاده شده یا دیدگاهای فلسفی ، زمانی زندگی من را راحتتر و خواستنیتر کرده است که اگر زودتر اتفاق میافتاد مسیر زندگیم بسیار متفاوتتر بود . قصهها و استرسهایی که من به آنها واقعیت میگفتم و غمهای بزرگی بودند و آیا حالا میتوانم آنها را به کارهای بزرگ تبدیل کنم و به کسانی کمک کنم که زودتر از من بفهمند که دارند در قصهها زندگی میکنند و یکی از راههای زیر را در پیش بگیرند یا قصهها را تغییر دهند و یا بیقصه زندگی کنند .
من وقتی غمگین و به هم ریخته هستم مجنون وار مینویسم.
اوضاع نوشتنم توی غم خیلی بهتر از شادیه😅
شاید توی حالت غمگین، نوشتن برام حکم یه فرار رو داره.
نمیدونم ولی تنها چیزی که هست اینه که نوشتن در حس و حال غمگین برای من راهگشاست.
در حال نوشتن چیزهایی رو میبینم که هرگز در مواقع دیگه قادر به دیدن اونها نیستم.
سلام فاطمه عزیز
مرسی که از تجربۀ خودت نوشتی.
این روز هر چه می نویسم به دل نوشته ختم می شود. تصمیم گرفتم برای کاهش دردم قصه زندگی مادر بزرگم را بنویسم. شاید با نوشتن درد دوریش را راحت تر تاب بیاورم.
هر رنج و غمی به همان اندازه ای که هست حفره ای رو درون روح آدم به وجود میاره و اونو عمیق تر میکنه و وقتی به عمق و درک میرسیم به اوج میرسیم.. مثل یک بذر که اول درون زمین رشد میکنه و بعد شاخ و برگ..
اینجوری هست که بهتر می آفرینیم.. وقتی از رنج فرار نمیکنیم اجازه ی بزرگ شدن خودمونو میدیم.. بسته به واکنش ما غم ها میتونن ما رو بزرگتر کنند یا کوچیک تر.. این حفره بعدا بخشی از ما میشه.. بخشی که ما رو عمیق تر و بزرگتر کرده.. البته که کار آسونی نیست..
بنظرم این جمله خانم میرهادی به معنای تبدیل اتفاقات ناخوشایندبه یک فرصت جهت رشد فردی تعبیر میشود.
به قول استاد ویدا فلاح رویدادهای ناخوشایند از اسم شان مشخص است ، قرار نیست از آنها خوشمان بیاید بلکه آمده اند تا چیزی از آن ها یاد بگیریم.
پس به آنها توجه می کنیم تا موهبت و درس درون آن رویداد را درک کنیم و از آنچه آموخته ایم دست مایه می توان ساخت برای قدم های بعدی
دیروز داشتم کتاب چشم هایش از بزرگ علوی رو میخوندم. جایی یکی از شخصیت ها به شخصیت زن داستان گفته بود:« تو نقاش نمی شی. چون غم و رنج رو تجربه نکردی. یک شب تا صبح از رنج کار بیدار نموندی.»
گاهی کارهای بزرگی که انجام میدیم توی بطن همین رنج هاست. توی شادی ها یادمون میره که کار خوب خلق کنیم. برای فرار از رنج و درد دست به یک شاهکار میزنیم. اما وقتی همیشه همه چی خوب و بر وفق مرداده چه دلیلی داره که بخودمون سختی و رنج خلق یک کار بزرگ رو تحمیل کنیم.
غم بزرگ، کار بزرگ.
عمیقا معتقدم وقتی غمی داریم نباید سر جامون بشینیم. چون غم حریصه. بقول نادر ابراهیمی:
ميدانم هيچ چيز مثل اندوه، روح را تصفيه نمي کند و الماس عاطفه را صيقل نمي دهد؛ اما ميدان دادن به آن را نيز هرگز نميپذيرم؛ چرا که غم حريص است و بيشتر خواه و مرز ناپذير… هر قدر که به غم ميدان بدهي، ميدان ميطلبد، و باز هم بيشتر، و بيشتر… هر قدر در برابرش کوتاه بيايي، قد ميکشد، سلطه ميطلبد، و له ميکند… غم، هرگز عقب نمي نشيند مگر آن که به عقب برانياش، نميگريزد مگر آن که بگريزاني اش ، آرام نميگيرد مگر آن که بيرحمانه سر کوبش کني…
واقعا فرصت ها منتظر خوب شدن حال ما نمی مانند! مهم انجام دادن کاری است که باید انجام شود.چه آن را در اوج لهیدگی انجام دهیم یا چه در حالی که رنگین کمان هست و گنجشکان آواز می خوانند!قدم های ما هر چقدر هم کوچک ارزشمند هستند…
غصه و غم هم بخشی از زندگیست. همیشه نمیشه در مورد شادی نوشت.
مرسی استاد عزیزم از نوشتههای خوبتون. دوستون دارم.
غم هم به زندگی معنا میدهد.
غصه سوخت انجام کارهای بزرگه. غصه بهترین هدیهایه که زندگی میتونه به ما بده.
با مهر
یاور
درود بر تو یاور عزیزم
همیشه دلتنگ تو هستم.
قصار خیلی تکون دهندهایه! یه عمره هر مدلی سعی کردم زندگیش کنم. هرچند گاهی فکر میکنم بد نیس گاهی غمهای کوچیک و متوسط هم شانس خودشونو امتحان کن..😄
توی این پست یکی از قصههای قدیمی پرروبازی و تبدیل غصه به اقدام را نوشتهام و وصلش کردهام به یه روایت جدیدش https://b2n.ir/s99239
آخ غم غم
این حس یکی از زیباترین حسهایی هست که انسان تجربه میکنه به نظرم.
عمیق، پررنج و دستِپر از درس…
وقتی دوسال پیش پدرم فوت شد رنج کشیدم، افسرده و داغون شدم.
ولی بعد…
ساخته شدم، قویتر شدم، قدر زندگی رو دونستم ارزش آدمها رو درک کردم.
و این کم نبود. 😊
غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کنید.
نمیدانم این جمله در ستایش غم است یا در نکوهش آن.
غم، این کلمۀ دو حرفی با آن آوای محزونش را چگونه میتوان به کاری بزرگ تبدیل کرد؟
همۀ ما از کودکی با غم عجین هستیم و انواع غم را تجربه کردهایم. بعضی از غمها دل و دماغ هیچ کاری برای آدم نمیگذارند، دوست داری یک جا بنشینی دربارۀ غمت فکر کنی و چند قطره اشک و بغض چاشنی غمت کنی و سرانجام از شرش خلاص شوی. شاید حتی گاهی از غمت لذت هم ببری.
امابعضی غم ها بزرگ هستند، منظورم غمهای غریبیست که تاکنون تجربه نکردهای. در این غمها از بغض خبری نیست، آنها آمدهاند راه گلویت را ببندند، دلت نمیخواهد حتی به آنها فکر کنی یا لحظهای با آنها تنها باشی، میخواهی از آنها دور شوی و یا شاید از آنها فرار کنی و خودت را مشغول به انجام کاری کنی که شاید به اندازۀ همان غم بزرگ باشد.
واقعاً همینه استاد
دقیقا موافقم. من خیلی از اوقات این رو تجربه کردم. اینکه بخاطر ماجرایی غمگین و دل شکسته بودم و شروع به نوشتن کردم و اتفاقا یه متنی شکل گرفت که خودم هم شگفت زده شدم. انگار از اعماق وجودم جاری شده بود و همین باعث شد خیلی خوب از آب در بیاد.