چرا سوار مترو میشوم یا خلاقیت تحت فشار!
پیش نوشت: بخشی از زمان بسیاری از ما توی مترو میگذرد، قطعاً ارزان بودن بلیت مترو تنها دلیل استفاده از مترو نیست؛ مترو علاوه بر صرفه جویی در زمان و رهایی از ترافیک نکات دیگری نیز دارد و بنابرین استفاده از مترو می تواند یکی از انتخاب های موثر در سبک زندگی ما باشد، در ادامه بعضی از دلایلی که باعث میشود همچنان به سوار شدن مترو علاقه مند باشم را به همراه بعضی از کارهایی که باعث شده از ظرفیت زمانی که در مترو میگذرانم استفاده کنم آوردهام :
1
جایی برای ایده یابی یا آبمیوه گیری از مغز!
مدتهاست ماشینم توی پارکینگ خانه تارعنکبوت بسته یکی از دلایلش بی حوصلگی من در پیدا کردن جای پارک است، اما اگر پارکینگ و طرح ترافیک هم داشته باشم باز مترو و اتوبوس را ترجیح میدهم چون بعضی از بهترین ایدههایم را مدیون فضای مترو هستم خصوصا تماشای کوههاو تپههای مسیر متروی کرج-تهران.
بسیاری از ایده های کارتون ها، نوشته ها و کسب و کارم را توی مترو به دست آوردهام وگاهی ازدحام و فشار جمعیت توی مترو مثل آبمیوهگیری عمل میکند و باعث میشود ایده ها از مغزم بیرون بریزد!
2
تصمیمهای عصیانگریانه!
گاهی در ساعات شلوغی مترو سه تا قطار رد میشود و به هر ضرب و زوری نمی توانم سوار شوم. در چنین شرایطی حالتی عصبی سراغم میآید، در این حالت میتوانم برای بخشهایی از زندگیام تصمیمهای عصیانگریانه بگیرم و در بعضی از رابطه ها و کارهایم تجدید نظر کنم. البته بعد از رسیدن به مقصد تصمیم هایم را تعدیل میکنم!
عصبانیت هر از گاهی برای خلاقیت بد نیست، به شرط اینکه بتوانیم آن را مصاده به مطلوب کنیم. زمانی که در جشنوارههای کاریکاتور شرکت میکردم بسیاری از ایده هایم را عمداً در حین عصبانیت به دست میآوردم. به نظرم برای خلاقیت همیشه لازم نیست در آرامش مطلق باشیم.
3
محافظ کنترل،ضد آب،ضد خش،هزار!
مطالعه توی مترو لذت عجیب و غریبی دارد، شاید به نظر برسد توی شلوغی و ازدحام این کار سخت به نظر برسد اما حتی وقتی که یک دستفروش با فریاد: محافظ کنترل فقط هزار یا آلوچههای بهداشتی باغلار پرید وسط افکارم میتوانم چشم از کتاب بردارم و به پارگرافهایی که خوانده ام فکر کنم و افکارم را جمعبندی کنم.
کتابخوانهای زیادی را توی مترو ندیدهام و فقط در بعضی ماهها مثل خرداد و دی کتاب های درسی در دست دانشجوهای دقیقه نودی دیده میشود. تاکنون فقط یکی دو نفر را در حال رمان خواندن دیده ام که یکیشان یک توریست ترک بود که رمان نام من سرخ اورهان پاموک را میخواند و با هم چند کلمه ای در حد سوی یوروم سنی و چوخ گوزل سین رد و بدل کردیم!
در زمانهای شلوغی مترو هم که حتی ده سانت جا برای گرفتن کتاب در دست وجود ندارد از فایلها صوتی آموزشی استفاده میکنم. چنین فضای تنگی فرصت خوبی برای تمرکز روی یک پادکست درسی است.
ضمناً برتری مترو نسبت به تاکسی، چراغ های همیشه روشن آن است، که برای منی که افسوس همیشگیام در مسیرهای بلندِ توی تاکسی، از دست دادن فرصت مطالعه شبانگاهی بوده، مزیتی فوقالعاده است.
شاید بسیاری احساس کنند شب حوصله و جانی برای کتاب خواندن نمیماند اما من امتحان کردهام فقط همان چند لحظه اول شروع مطالعه سخت است، مثل بلند شدن هواپیما از باند، بعد چند دقیقه چنان گرم میشوم که مطالعه خستگی را از تن و ذهنم میبرد.
4
چرت زدن،هشت و نیم ساعت خواب!
قبلا ًکه گوشیهای هوشمند فراگیر نشده بود مترو برای آنهایی که توی جاهای شلوغ راحت خوابشان میبرد جای خوبی برای شارژ مجدد بدن و استراحت دادن به مغز بود اما الان تقریباً همه تا آخر مسیر درگیر آخرین جوکهای منتشر شده در گروههای تلگرام و اشتراکگذاری آنها در دیگرگروهها هستند وگروه دیگری هم که احساس میکنند وضعشان کمی بهتر است با خواندن جملههای قصارهای صد من یک غاز از توهم دانایی لذت میبرند.
شاید مترو قبلا فرصت خوبی بود برای اینکه بتوانیم از آن چند دقیقه ای که در آن هستیم بیشتر فکر کنیم و در بعضی چیزها تجدید نظر کنیم اما حالا موبایل فرصت هرگونه تفکری را گرفته است.
5
حرف زدن با دیگران، متریالی برای ایده یابی
مدتی بود برای پیدا کردن ایدهی مناسبی برای دیالوگهای یک صحنه از داستانی که در حال نوشتناش بودم به بن بست خورده بودم تا اینکه حرف زدن اتفاقی با پیرمرد هشتاد سالهی عجیب و غریبی که تمام ریش و موهایش را حنا گذاشته بود به یکباره جرقهای را در ذهنم زد و همانجا روی کاغذهای کاهی را که همیشه برای ثبت ایده هایم همراهم دارم شروع کردم به نوشتن صحنه. در حین نوشتن پیرمرد داشت از خاطرهی ازدواجش با زنی میگفت که قبل از او با شش مرد دیگر ازدواج کرده بود!
پی نوشت 1:
تمامی موارد فوق در حالی قابل انجام شدن است که یکی از مسافرها حوس نکند آخر شب از خلوت بودن متروی کرج استفاده کند و پاهایش را از کفش هایش بیرون بیاورد و بیندازد رو صندلی جلویی! یا یکی با صدای بلند و ناهنجارش نخواهد به یک دعوای خانوادگی رسیدگی کند و همه ماجرا را طی مسیر حل و فصل کند!
برای دومی گوش گیرهای 3M تا حدی کمک میکنند اما برای اولی هنوز چارهای نیافتهام شاید باید از فرصت مترو برای ایده یابی در این زمینه استفاده کنم! عطر و و ماسک را قبلاً امتحان کردهام و هیچ تاثیری نداشته اند!
پی نوشت 2:
یکی دیگر از تصمیمها و تردیدهای اخلاقی بزرگ توی مترو جا دادن به پیرمردهاست! چون اگر هر بار بخواهید در این رابطه چرتکه بیاندازیم، فرصت ایدهیابی و تمرکز را از دست میدهیم، پیشنهادم این است: یکبار برای همیشه در این مورد تصمیم بگیریم و همیشه بر اساس آن عمل کنیم.
8 پاسخ
سلام. متنی را که دیشب اینجا براتون فرستادم، پاراگراف اول متنی بود که هنوز تمام نشده بود. و اگر تمام میشد قرار بود به عنوان اولین نوشته ام در کانال تلگرامم بگذارم، کانال تلگرامی که قرار است از امروز به صورت روزانه آن را به روزرسانی کنم و امروز آن متن تمام شد و این اولین نوشته ای است که علاوه بر متن، ایده نیز از خودم است و هیچگاه فکر نمیکنم روزی بتوانم چنین متنی بنویسم. همه ی اینها را مدیون حرف ها و کتاب ها و درسهایی ست که من از شما آموختم و به خاطر آن ممنونم. امروز تصمیم گرفتم برای تبدیل به یکی از بهترین نویسنده ها، اول نویسنده ی بدی باشم و فقط به درونم گوش کنم و بنویسم بعد از آن تمام تلاشم را برای بازنویسی بگذارم. با آنکه بازنویسی این متن سخت بود، تصمیم به نویسنده ی بدی بودن و یک جمله، کمکم کرد که تا انتهای متن تمام تلاشم را بکنم.”اول به ساخت دیوار فکر نکن بلکه آجر به آجر را به بهترین نحو ممکن در جایش قرار بده، خیلی زود دیوار ساخته خواهد شد.- برتری خفیف” و به طرز شگفت آوری بعد از تکه تکه بازنویسی کردن متنم، متن من هم به طور کامل ساخته شد. شاید به نظر شما و اهل نوشتن این متن بد باشد اما برای من که تصمیم بر نویسنده ی بد بودن گرفته ام و با اینحال می خواهم به بهترین نحو ممکن آجر به آجر این متن را درست در جایش بگذارم، با تمام وجودم ذوق تمام شدن این متن را حس میکنم .شاید این حس فقط فقط مال این لحظه باشد و برای نوشتن متن جدید شاید دوباره به چه کنم چه کنم بیفتم اما باز هم می خواستم در این خوشحالی لحظه ای شما را نیز سهیم کنم. و این متن هدیه ایست اول به خودم و بعد به شما که الگوی من هستید تقدیم میکنم:
تیپ زدن با کتاب
نگاهم دوباره به کتابی افتاد که مدت ها کنارم، بی آنکه ورق بخورد باز مانده بود و کتاب روی پای زنی خواب، جا خوش کرده بود. زن تکیه گاهی برای گذاشتن سرش نداشت زیرا بلندای پشتی صندلی در برابر قد زن کم آورده بود، هر چه خودش را هم می کشید، نمی توانست تکیه گاهی برای سر زن باشد. و اما سر زن، همچنان به دنبال یک تکیه گاه به چپ و راست می افتاد تا شاید جایی پیدا کند و آرام بگیرد. شاید اگر می دانست قرار است بخوابد جای دیگری را برای نشستن انتخاب میکرد. مثلا جای من، جایی کنار پنجره. شاید اگر بیدار بود جایم را با کتابش طاق می زدم. اینگونه او تکیه گاهی برای سرش داشت و من کتابی برای خواندن.
حسرت نبودن کتاب در دلم افتاد. کاش یکی از کتاب هایم همراهم بود. نگاهی به کوچکی کیفم انداختم و قد و اندازه یکی از کتاب ها را در ذهنم وجب کردم، بعد وجبم را روی کیفم گذاشتم. اگر حق بسته ماندن کیف را از او بگیرم و کتاب را ایستاده در آن بگذارم، و بر سنگینی کیفی که بر شانه ام است بیفزایم، سر و گردن بیرون مانده ی کتاب از کیفم دلیلی می شود که کتاب را نه بر اساس حرفی که می زند، بلکه بر اساس رنگش انتخاب کنم. اگر بخواهم رنگش را پنهان کنم آن را درون ساکی می گذارم. اما کدام ساک؟ در فکرم ساکهای پلاستیکی انباشته شده در پایین کمدم را مرور کردم، بعضی هاشون لُهُر بودند و بی قواره. بعضی ها رنگ های جیغی داشتند که به رنگ مانتوهایم نمی خورد. اگر، ساکی پارچه ای با رنگ و طرح خنثی بخرم، چطور؟ رشته ی افکارم با بسته شدن کتابی که کنارم باز مانده بود پاره شد. زن، هیکل خواب آلودش را از صندلی کند و با کتاب از من دور شد. حقیقتا به دنبال چه بودم، کتاب خواندن در مترو یا تیپ زدن با کتاب؟
تا حالا چندین بار بی توجه به آنچه باید انجام شود، به حاشیه ها فکر، و اصل ماجرا را فراموش کرده ایم؟
و این دردسر کسانی ست که بیشتر درگیر حاشیه ها می شوند نه اصل ماجرا
سلام نرگس جان
چه تصمیم خوبی گرفتی. به تو به خاطر ذوق و شهامتت تبریک میگم.
متنت هم خیلی خوب بود اتفاقا.
لینک کانالت رو هم حتماً برام بذار.
سلام آقای کلانتری، ممنون به خاطر انرژی مثبتتون. این آدرس کانال من است:lost_infog
نگاهم دوباره به کتابی افتاد که مدت ها کنارم، بی آنکه ورق بخورد باز مانده بود و کتاب روی پای زنی خواب، جا خوش کرده بود. زن تکیه گاهی برای گذاشتن سرش نداشت زیرا بلندای پشتی صندلی در برابر قد زن کم آورده بود، هر چه خودش را هم می کشید، نمی توانست تکیه گاهی برای سر زن باشد. و اما سر زن، همچنان به دنبال یک تکیه گاه به چپ و راست می افتاد تا شاید جایی پیدا کند و آرام بگیرد. شاید اگر می دانست قرار است بخوابد جای دیگری را برای نشستن انتخاب میکرد. مثلا جای من، جایی کنار پنجره. شاید اگر بیدار بود جایم را با کتابش طاق می زدم. اینگونه او تکیه گاهی برای سرش داشت و من کتابی برای خواندن.
نیما یوشیج میگوید هر کجا ذوقت تو را کشاند برو، حتی اگر اشتباه بود و این اشتباه طبیعی ست.
با سلام خدمت جناب آقای کلانتری، مدت ها بود بعد از خواندن حرفهایتان در مورد رفتن به سر کار با وسایل نقلیه عمومی و استفاده از زمان آزاد به وجود آمده در آن وسایل، خواندن سه شنبه ی خیس و داستانهای ناتمام نجدی، و توصیف زیبای نجدی از حرکت اتوبوسی که ملیحه سوار آن بود، در من
ذوق نوشتن در مترو و اتوبوس، دیدن و نوشتن آدمهایی که فقط دقایقی را در این وسایل عمومی میگذرانند، ایجاد شد و باعث شد شغلی را انتخاب کنم که برای رفت وآمد مجبور باشم دو ساعتی را در این وسایل بگذرانم.
نوشته ای که در ابتدای کامنت است در واقع حاصل قسمتکوچکی از این دیدن ها و نوشتن هاست.
سلام…
گاهی آدم برای فراموشی
به شلوغی شب ، به ازدحام غلغله ها ، یا صدای پیچیده ی جمعیت عجول روزگار
چنگ می اندازد تا فرار کند
و اویزان گوش هایی می شود که در میان انبوه اندیشه های بلند کَر شده اند
و اما این خلع او را در خودش غرق می کند
ممنون و موفق باشید
ای کاش شلوغی مترو نبود اونوقت من یکی از اونهایی بودم که برای فکر کردن و ایده گرفتن توی هزارتوی زیرزمینی مدام خط عوض میکردم و ایستگاههای مختلف رو امتحان می کردم.
آره واقعا، مترو بیش از حد شلوغه، در تمام ساعات روز
در اتوبوس که سرپا یا نشسته کتاب میخوانم همیشه با چشم های گرد شده نگاهم میکنند؛ غافل از این که هر بار که دارند تلگرامشان را حفر میکنند یا آن محتوای جویده شده را با اشتیاق و لذت از کلیسای تلگرام باور می کنند تا بفهمند، مستحق نگاه های متعجب اند.