چالش انتخاب کامل‌ترین هنر

چالش انتخاب کامل‌ترین هنر

1

سایه در یکی از مصاحبه‌های اخیرش می‌گوید، اگر به گذشته بر می‌گشت موسیقی را به جای شعر برمی­‌گزید؛ چون موسیقی زبان مشترکی بین تمام انسان‌هاست و نیازی به واسطه و ترجمه ندارد.

هانکۀ فیلمساز هم قبلاً با زدن حرفی نزدیک به همین مضمون، موسیقی را -در کنار چیز دیگری که افتد و دانی!- یک وسیلۀ ارتباطی راستکار و بی‌واسطه دانسته بود؛ و زبان را منشاء سوءتفاهم‌ها. (+)

از این نمونه‌ها کم نیست که هنرمندی در اوج یک هنر، هوس هنر دیگری کرده: سهراب سپهری که در شعر و نقاشی درخشیده بود، با افسوس از این سخن می‌گفت که چرا سراغ معماری نرفته.

2

یکی از تردیدها و عوامل استرس­‌زای ما جوان­‌ترها در آغاز دنبال کردن یک هنر دقیقاً همین است:

آیا هنری که انتخاب کرده‌ام؛ بهترین ابزار بیانیِ ممکن است؟

بسیاری در مواجهه با این تردید، دست به سبد می‌شوند و حداقل دو سه تا هنر مختلف را در کنار هم دنبال می‌کنند تا جلوی ضرر را بگیرند؛ که نتیجه جز عدۀ کثیری از آماتورهای متنفنن نیست.

نسخۀ ابدی آماتور ماندن: دنبال کردن همزمان چند هنر.

مراحل دنبال کردن یک هنر آن‌قدر پیچیده و  طاقت‌فرسا هست که حداقل در یک دهۀ اول، مجالی برای آزمودن دیگر رشته‌­ها باقی نمی‎­گذارد.

باری، در این زمینۀ بخصوص، هنر از اقتصاد تبعیت می‌کند: به دست آوردن یک چیز، مستلزم از دست دادن چیزهای دیگر است.

یکی را بردار و از بقیه چیزها دل بکن.

3

نه تنها هیچ هنرمندی به کمال نمی‌رسد؛ بلکه هیچ هنری هم به کمال نرسیده است.

همۀ هنرها؛ اعم از موسیقی و سینما و رمان، تهدیدها و فرصت­‌های خاص خودشان را دارند.

در رمان امکاناتی هست که در سینما نیست، و در شعر بستر تجربیاتی است که شاید فضای انتزاعی موسیقی هرگز فرصت آن­ تجربه­‌های بیانی را فراهم نکند؛ و برعکس، سینما گستره‌­ای دارد که شاید رمان در دوران معاصر هرگز به آن نزدیک هم نشود، و موسیقی برخلاف شعر، چندان در بند یک زبان و فرهنگ خاص نیست.

گروهی شعر را متعلق به دوران کودکی (بدویت) انسان می­‌دانند. عدۀ دیگری فیتلیه سینما را رو به خاموشی می­‌بینند. گروه دیگری مد‌ت­‌هاست مرگ رمان را اعلام کرده‌اند. عده‌­ای هم هستند که موسیقی را رو به قهقرا تصور می‌­کنند. برای هر کدام از این ادعاها هم یک عالمه استدلال و نمونه و پیش­گویی وجود دارد.

اما به عنوان یک هنرمند مگر می­‌خواهیم سهام بخریم که دنبال خرید سهم مطمئن‌­ترین هنر هستیم؟

هر استدلالی، در برابر علاقه و استعداد ما به یک هنر رنگ می‌بازد.

شاید باید یاد بگیریم که از نقص­‌ها و کمبودهای هنری که انتخاب کرده‌ایم هم لذت ببریم.

هنر هم مثل زندگی، کامل نیست.

 

 فکر می‌کنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:

آنکه می‌خواهد استاد شود باید…

دورۀ آنلاین نویسندگی خلاق

شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین

8 پاسخ

  1. اتفاق زمانی هم این دغدغه ام بود:
    درمورد موسیقی همان استدلال هانکه را میاوردم و میخواستم خودم را وقف ان کنم.اینکه موسیقی کمک می کند مخاطب خودش را درآن ببیند.آیینه ای که دیگر حضور من درآن حس نمی شود و فردیت معنایی ندارد.بلکه هرکس خودش را به موسیقی میسپارد و این موسیقی است که حضور دارد.
    بله با خودم میگفتم موسیقی احساسات را برمی انگیزد و روح را پالایش می کند بدون اینکه جنگ و درگیری ای راه بی اندازد و بدون اینکه باز به اختلاف ها دامن بزند.
    اما چون هدفم را ازپرداختن به هنر میدانستم و اتفاقا میخواستم فردیتم را درک بکنم موسیقی را برای خودم بستر مناسبی ندیدم. برای من محدودیت داشتن در هرهنرامری است نسبی اما باید دید که هر هنر برای هرکس چه محدودیت هایی دارد. من جدا نمی خواستم که محدودیت های هر هنر مانعی برسربیان خودم باشد.
    پس موسیقی بستر من نبود.می توانستم گوش بدم ولذت ببرم.اما هرچه از خودم میخواستم در آن بریزم هیچ شکلی ازش درنمیامد.
    درمورد تمام هنر ها جز رمان نویسی این اتفاق می افتاد. اینکه نمیتوانستم که به آن ها جان بدهم و نمی توانستم از روح خودم درشان بدمم.
    انتخاب دیگرم سینما بود که با خودم استدلال می کردم که به سروکله دزدن با بازیگر و هزار عامل دیگر نمی ارزد.به علاوه که نمی خواستم برای زدن حرفم اینهمه دردسر بکشم.
    بله درنهایت این ادبیات بود که من رو فریفت.چگونه؟بااین نگرش که آنچه رمان نویس در اختیار دارد کلمات است و دیدم که باهمین کلمات چه کارها که نمی تواند بکنم.با این کلمات هرچیزی ممکن خواهد بود و آن خلوصی که دنبالش بودم را درادبیات پیدا کردم.بله فقط زمانی که می نوشتم احساس می کردم خودمم و من زمان نوشتن نمی نوشتم بلکه نوع دیگری از بودن نوع والاتری از آن راتربه می کردم.

    1. زنده باد سعید عزیز
      امیدوارم که در دنیای ادبیات بدرخشی.

  2. شاید باید یاد بگیریم که از نقص­‌ها و کمبودهای هنری که انتخاب کرده‌ایم هم لذت ببریم. چه جمله دلنشینی . به نظرمی رسد وقتی به هنری علاقمند می شویم در مسیر زندگی هنری مان می توانیم هم به تکامل خودمان به کمک آن هنر بپردازیم و هم نقشی در تکامل هنر مورد انتخابمان داشته باشیم .

  3. سلام. اینکه موسیقی زبان مشترک همه ی ملتهاست قبول ولی اینکه زبان منشأ سوء تفاهم است و موسیقی نه، شاید درست نباشد. گاهی یک موسیقی چنان با مردم صحبت می کند که یک سخنران با هزار واژه و کلمه نمی تواند. تمام احساساتی که می توان با کلمه منتقل کرد، با موسیقی هم قابل انتقال است. همانطور که با رنگ و نقش هم می شود حرف زد. اصلا زبان شعر و نقاشی و موسیقی قابل ترجمه به یکدیگر هستند. البته به شرطی که هنرمندش هنرمند باشد نه اینکه به قول شما در همه ی رشته ها آماتور بماند. فقط خداست که هم سخنگوی قرائی است و هم نقاش و موسیقی دان و فیلمنامه نویس.

  4. بله؛ هنر هم مثل زندگی کامل نیست، اصلا هیچ چیز در این عالم کامل نیست و نقص ها آنتی اکسیدان ناامیدی هستند. به قول نادر ابراهیمی در رمان”آتش بدون دود” : میوه ی بسیار ، شاخه ی درخت را می شکند، شادی بسیار، قلب را. با نصف خنده ات بخند تا مجبور نشوی گریه کنی. با جامه ی نو چاروق نو نپوش، کمال غصه می آورد.

  5. درود بر شاهین خوش‌گوی خوب‌نویس! درباره‌ی این یادداشتت عجالتاً چند نکته به ذهنم می‌آید که در ادامه برایت نوشته‌ام؛ «تا که قبول افتد و که در نظر آید»:

    نکته‌ی یکُم. افرادی که توانایی‌های زیادی دارند، به هر عرصه‌ای که نظر می‌کنند، درهای سبز بسیاری پیش روی خود می‌بینند و همین تعددِ راه‌ها و برنامه‌ها و ظرفیت‌ها آنان را به چندکاری و حتی بعضاً ولنگاری می‌کشاند. برای نمونه، کسی را فرض کن که در حد عالی انگلیسی می‌داند. خب، هزارراهِ فرصت‌ها و موقعیت‌ها پیش پایش باز می‌شود. خودم کسی را می‌شناسم که هم به انگلیسی مسلط است، هم به‌حد کافی در علوم دینی تبحر دارد، هم به فن و طبع روزنامه‌نگاری مزیّن است، هم ذوق و هنر نویسندگی دارد، و چندین و چند همِ درخور توجهِ دیگر، و برای همین گیج گیج است که چه کند. با توجه به این موضوع، بی‌برنامگی و کلافگی فرد، گاهی نشانه‌ی بی‌شماریِ مهارت‌های شخص است. اما اگر این تشویشِ کاری از حدی فراتر برود دردسرساز می‌شود.

    نکته‌ی دوم. می‌دانم و می‌پذیرم که برای بسیاری از کارها هیچ‌وقت دیر نیست؛ اما برای بسیاری از کارها هم خیلی‌وقت‌ها یا زود است یا دیر. در دوره‌ی کارشناسی، یک کوه کارِ اجرایی کردم و یک دریا تجربه کسب کردم. البته از خیلی چیزهای دیگر هم بازماندم؛ ولی به‌نظرم اقتضای آن دوره همان بوده است. بااین‌حال همان کارها را اگر می‌خواستم در دوره‌ی کارشناسیِ‌ارشد هم تکرار بکنم، به‌نظرم زیان محض می‌بود. حتی کاری را که پارسال انجام می‌دادم، اگر امسال هم بخواهم در همان سطح ادامه بدهم، ضرر کرده‌ام. به‌خصوص که من در سنی‌ام که انجام خیلی کارها نه دیر است، نه زود؛ اما در مرز سود و زیانم و زمانی برای ازدست‌دادن و آزمون‌وخطا ندارم.

    نکته‌ی سوم. ما بنده‌ی جوّیم و از این گریزی نیست! بدیِ این واقعیت این است که جَو به‌شدت گذرا است، درحالی‌که مسیر ثمردادن بسیار پایا است. اما اگر بشود آگاهانه از این جَو بهره کشید، چه شود! و فکر می‌کنم که خیلی از نویسنده‌ها، آهنگ‌سازها، ورزش‌کارها، کارگردان‌ها و… از این شگرد آگاه‌اند و از آن استفاده می‌کنند. آن‌ها می‌دانند با خودشان چه کنند تا به‌قول جوانان امروزی «حس بگیرند»! در جایی می‌خواندم که توماس مان به نویسندگان روس علاقه‌ی زیادی داشته و حتی عکس داستایوفسکی را جلوی چشم قرار می‌داده تا حس نویسندگی را در خودش نگه دارد.

    نکته‌ی چهارم. معضل انتخاب رشته‌ یا به‌قول خودت کامل‌ترین هنر را من تاحدودی برای خودم رفع کرده‌ام؛ هرچند گاه‌گاه چکه‌ای از اسید شک به سنگ خارای باورم می‌چکد و زخمش می‌کند. در کل، این‌ها راه‌نماهای من‌اند در این زمینه:
    الف. معتقدم در هر زمینه‌ای، باید سراغ سرچشمه بروی. مثلاً اگر می‌خواهی درباره‌ی مباحثِ مربوط به زبان بپژوهی، باید مستقیماً سروقتِ زبان‌شناسی برویی، یا اگر به تحقیق در حوزه‌ی ذهن و مغز علاقه داری، باید سرراست بروی سراغ علوم اعصاب یا علوم شناختی. در حوزه‌های دیگر هم وضع به همین منوال است. اگر آبشخور فکری و علمی‌ات سرچشمه‌ی همان حوزه باشد، دستت به‌مراتب بازتر و حرفت به‌طبع جان‌دارتر می‌شود.
    ب. معتقدم باید با خودت خلوت کنی و بدون هر گونه ژست و ادا و تزویر، پیش خودت دودوتا چهارتا کنی که از چه کاری واقعاً لذت می‌بَری. راه تشخیص آن هم این است که خودت را در جایی و در حالی تصور کنی که هیچ کسی به‌ات وقعی نمی‌گذارد و شاید حتی تا آخر عمر دیده نشوی. اگر با این موضوع مشکل داری، باید از کارهای کم‌طمطراق دست بکشی. صددرصد، هیجان و شهرتِ ملیله‌دوزی از سینما کم‌تر است. اگر دوست داری مدام دیده شوی و کانون توجه رسانه‌ها باشی، قطعاً باید به حوزه‌های سِلِب‌پروری مانند فوتبال و سینما و سیاست گام بگذاری.
    پ. معتقدم باید با داشته‌ها و ناداشته‌هایت تناسب داشته باشی و فرزند زمان خودت باشی. لزوماً نمی‌شود از پیشینیان الگو و درس گرفت. چنگیز در روزگاری به جهان‌گیری دست زد که نه سازمان مللی در کار بود، نه، ملت و ملیتی به این معنا وجود داشت. از آن مهم‌تر، در آن روزگاران معیارهای قدرت با این دوران خیلی فرق داشت. البته خوش‌بختانه در دوره‌ای زندگی می‌کنیم که اریکه‌ها فراوان‌اند. امروزه قوی‌ترین نداریم، بلکه قوی‌ترین‌ها داریم. امپراتورها دیگر فقط از میان حاکمان بیرون نمی‌آیند، بلکه حوزه‌ها تکثر یافته‌اند و امپراتورهای متنوع و متعددی داریم: امپراتور رسانه‌ای، امپراتور تجاری، امپراتور زبانی، امپراتور فرهنگی، امپراتور فناوریک و… .

    نکته‌ی پنجم. نوشته‌ای: «هر استدلالی، در برابر علاقه و استعداد ما به یک هنر رنگ می‌بازد.» شاید دلیل این پدیده را بدانم. بر خلاف تصورمان که گمان می‌کنیم عقل و احساسِ آدم باهم در تقابل‌‌اند، فکر می‌کنم عقلْ غلام احساس است. آدم با احساس تصمیم می‌گیرد و با عقل آن را منطقاً توجیه می‌کند. درست مثل قلدری که هرکاری بخواهد می‌کند و وکیلش کارش را قانوناً توجیه می‌کند. علتش هم احتمالاً خاست‌گاه هرکدام از این دو پدیده است. منشأ احساس چندتا نورون و غده‌ی فوق‌کلیوی و واکنش شیمیایی است، درحالی‌که عقل اساساً پدیده‌ای انسان‌ساخته است و اصلاً معلوم نیست وجود دارد یا نه، و این لزوماً نه خوب است و نه بد است.

    زین شعله‌ی نهفته که در سینه‌ی من است
    خورشید شعله‌ای‌ست که در آسمان گرفت!

    1. معین، ای معین خوشفکر عزیزم
      چقدر زیبا نوشتی، چه کیفی داشت خوندن این نوشته، با پایان‌بندی شاهکارش.
      خوشحالم که بزودی میبینمت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *