(پیوند فصل ۲)
(پیوند فصل ۳)
فصل ۴:
«نیست در نیست را نیست که را/که را نیست در که را نیست در/در که را نیست در را که نیست/نیست که/که نیست از/نیست که از…»
بقیهش را چرا تایپ کنم؟ حرصدرآر است. همین تکه بس. کتاب که چه بگویم انگار دفترچه یادداشت یک بابای خُلوضع و وسواسی است که بدجوری از شکلهایِ تکراریِِ حروف در زمانهی خودش کلافه شده و یک سری کلمه و نیمجملهی رمزآلود نوشته که بخش زیادیش هم تکراریست و همه صرفن به خاطر نوشتن یک حرف به ده-بیست شکل جورواجور. مثلن نوشته:
«حرف شود حرف شود حرف شود از که تو/از که شود حرف تو…» فقط برای عشقبازی با ح.
تا مدتها نق میزدم که لیلا چرا به خاطر چنین اراجیفی چنان برافروخته شد. حالا اما خیال میکنم از دل هذیانهای توی کتاب میشد جملههای درست و حسابی هم بیرون کشید. چند صفحهاز کتاب رونویسی از این بیت بود:
«مبادا «بیدل» آن گنجی که میگویند من باشم/مرا هم روزگاری شد که با ویرانه میسازم» گوشه و کنارش یک سری تفسیر عرفانی هم نوشته بود، هر جا هم از شکل حرفی در واژهیی خوشش آمده بود دستکم دهبارِ تکرارش کرده بود و همین شعرگونگیِ خاصی به متن داده بود و بعدها که بیشتر شعر خاندم و دفترکی هم چاپ کردم و هدیه دادم به برخی رفقا، مثل او تهِ تکرار حروف و کلمات را درآوردم. اولین شعر کتابم این بود:
«شعری به من بده که/شعر به من/منی به شعر من/به زبان نمیآید این زبان/شعری که در خاب توام/که نرسیدم و دست خالی از/شعری به من بده که گریزانم از گریختن/تو که/تو که نمیدانمت/نمیتوانمت گفت/نفسی که هنوزی به/شعری به من/که فرو میریزدم میخوردم ریز ریز/شعری به من که نفرت از کهنگی کلمهام/منی به شعر بده/سینهام باش و سادگیام باش و بسایانم/آنقدر شعر شدیم که سوختیم/آنقدر سوزاندیم که زوزه شدیم زاده کشیدیم/به همهی مستکلافگیها/بر میداری. برمیداریام. برمیدارانیام/منصور گفت/بپوش. پوش پوشِ این لباس/پیرهن پوش پوش میکندم/که بپوشمش/پیاده راه بیفتم/پی پیشانیِ واژه/که بر آن کتابی نوشتهست/از نوشتن و شدن/نوشتن و داشتن/نوشتن و رسیدن/نوشتن و پوشیدن/پوشپوشیدن»
نمیدانم چطور روم شد چاپش کنم. البته بیان حسم بود و همین هم از هیچی بهتر است. بهانهیی بود تا به هر صفحه مثل پوستر نگاه کنم و عملن نمونهکاری شد برای سفارشگرفتن.
رفتم توی وایبر پروفایل لیلا را باز کردم. مردد بودم پیام بدهم. عکس پروفایلش جدید نبود. چیزی هم از چهرهاش پیدا نبود. صد متر دورتر از عکاس تکیه داده بود به دیواری آجری و موهای فرفرو و بلندش اگر نبود اصلن تشخیص نمیدادی خود لیلاست. گفتم هر چه باداباد. براش نوشتم:
«سابیلیک. شترموتوری؟ میدونم که ریدم و آب قطع بود و… . الان آب وصله ولی ریدن بی ریدن. اصلن ببین اینو یه جور گهخوردمنامه فرض کن. گهخوردمنامهی دوباره. امیدوارم شامل عفو به خاطر مرور زمان شده باشم و اینا. حوصله داری بیای یه سر بیای لمیز؟ تو فکر یه فونتم و دیدم جز تو رو هیشکی دیگه نمیتونم حساب کنم.»
یک هفتهیی منتظر ماندم و ندید که ندید. دست آخر زنگ زدم. سرد جواب داد. گفتم تو وایبر پیام فرستادهام و لطف میکنی اگر ببینی. گفت فعلن سرکار است و شب که برسد خانه میبیند. اهل کار تو شرکتمرکت نبود و از اتاقش بهزور بیرون میآمد. شب جواب داد و گفت آخر هفته اگر مأموریتش لغو شود و فرصت کند بهم خبر میدهد. حسابی کارمند شده بود و دل تو دلم نبود ببینم چه شکلی شده.
ادامه دارد…
➕ shahinkalantari.com