خودت را در اتاقی تصور کن، اتاقی بی هیچ پنجرهای، حتا هیچ دری. هیچ راه دیگری پیش رویت نیست؛ تو را در میان پاره زمینی گذاشتهاند و دور تا دورت دیوار کشیدهاند و رفتهاند. محکومی به پوسیدن در این اتاق؛ اما در این اتاق چند کتاب هست و مقداری کاغذ و یک قلم. تو فقط میتوانی بخوانی و بنویسی. یک راه این است که سرگرم کتابها بشوی و هرگز به قلم و کاغذ دست نزنی. کتابها به تو نشان میدهند که دنیایی هست آن بیرون؛ دنیایی روشن و فراخ و ماجراساز؛ اما آنها تا زمانی که دست به قلم نشوی هیچ راهی به بیرون نمیگشایند. خیلیها در اتاق بیدر و پنجره میپوسند و حتا بسیاری از آنها دست به کتابها نمیزنند تا رؤیای گشودن راهی به رهایی وسوسهشان نکند؛ فقط معدوی از افرادی که به کتابها پناه بردهاند نوشتن را برمیگزینند. اینها با هر سطر که مینویسند واقعیتی جادویی را مشاهده میکنند؛ هر کلمه از نوشتارشان تکهای از پنجرهای را بر دیوار نقش میکند. آنها مینویسند و مینویسند و پنجره و پنجرههای روی دیوار واقعی و واقعیتر میشوند. و روزی میرسد که در حالی که قلم و کاغذ به دست دارند کنار پنجره میایستند و دنیایی که فقط شِمایی از آن را در کتابها خوانده بودند به عینه جلوی چشمشان ظاهر میشود. آنگاه پنجره را میگشایند و پا به بیرون میگذارند؛ البته فقط عدهی بسیار کمی از آنها جرأت بیرون زدن از پنجره را دارند. برخی میترسند و برخی هم با نگاهی به پایینِ بیرون پنجره که فرسنگها با زمین فاصله دارد سرشان گیج میرود و بیرون پریدن از پنجره برایشان مساوی میشود با مرگ، آنها شاید تاوان بلندپروازیشان را میدهند.
77 پاسخ
آنها مینویسند و مینویسند و پنجره و پنجرههای روی دیوار واقعی و واقعیتر میشوند…
( میترسم از اینکه پنجرهای خلق کنم و بال پروازم را به یاد آورم… آنوقت جز رفتن مجالی نخواهد بود و رفتن یعنی حس آزادی و پذیرش مسئولیت پرواز و تمامِ فرودها ،سقوطها و اوجهای احتمالیاش!
ای آزادیِ شکوهمندِ ترسآفرین چه میکنی با من!
ترس از توست که که مرا در گلهای قالی خواب میکند تا نخوانم تا ندانم تا پی ساختن پنجرهها نباشم…
اما روزی که دور نیست برخواهم خواست از میانِ گلهای سختِ قالیِ سرد، تکیه بر دیوار، کلمه به کلمه و سطر به سطر راه پرواز را خواهم آموخت… راه پرواز را خواهم ساخت… )
زیبا نوشتی دنیا جان
گفته هاتون واقعیتی ملموس بوده برای من و نمیدانم خوشبختانه یا متاسفانه همیشه با چهاردیواری بی در و پنجره روبرو بودم که برای خیلی هاش در و پنجره ساختم و بیرون زدم و خیلی هاش رو هم هنوز نتونستم. البته این فشارها باعث رشد آدمی هم میشه ولی از وقتی جدی تر نوشتم حضور در اتاق بی در و پنجره آزار دهنده که نیست تازه مثل مسابقه احساس میکنم این یک مرحله از ۱۰۰ مرحله است و باید درِ ۱۰۰ اتاق همین شکلی باز شود ممنون از متن خوب وانگیزشی استاد عزیز🙏🏼
شاهین عزیز سلام
این روزها کسی مطلب جدیدی در اینستا یا یوتوب نمیذاره و همه امیدوار یا شاید ناراحت فقط صفحات رو رفرش می کنیم. و بطور اتفاقی اسم شما یادم افتاد و متوجه شدم که در بلاگتون مطلب های جدیدی برای خوندن گذاشته شدن.
از این که وجود دارید و برای همه دلگرمی هستید خوشحالم
شما در زندگی من خیلی تاثیر گذار بویدید و از اینکه شما رو در کنارمون داریم حس خوبی دارم.
سلام فرهاد عزیزم
چقدر خوندن این پیام شما برام دلچسب بود.
خوشحالم که دوستی چون شما دارم.
با آرزوی بهترینها
سلام استاد عزیزم. خوشحالم که نوشتههای پربارتون رو دوباره منتشر کردین. به امید رهایی و رسیدن به روزهای بهتروبهتر.
سلام استاد. چقدر دلتنگتونم. دنیای من خیلی وقته به یک اتاق بدون در و پنجره تبدیل شده. تو این مدت به اندازهی چند سال یادداشت روزانه نوشتم. خشم دارم. بیچاره کاغذهای سفید و کاهی، که جور حبس منو میکشند. داغ برادر هم بهش اضافه کنیم. دیگه چیزی برام باقی نمونده.
سلام خانم علیزاده عزیز
تو استوریتون دیدم که گویا برای یکی از عزیزانتون عزادار هستید. تسلیت میگم.
براتون آروزی صبر و سلامتی دارم.
حالا هم چارهای جز خواندن و نوشتن نیست. باشد که پنجرههایمان فاصلهای واقعبینانه تا زمین داشته باشد تا پریدن از آن لذت رهایی و آزادی را دوچندان کند. مانند شیرجه در استخری که سراسر شادی، نشاط و هیجان است.
سلام افلیا جان
دلتنگ شما هستم.
ارادت.
سلام.
انگیزه نوشتن در این روزهای تلخ و بیپنجره، شاید تنها کورسوی نجات بخشی بود که داشتم، شاید نه به قبراقی و قدرت روزهای پیش از این، اما بود و همراه درد و رنج و غصههایم روی کاغذ میریخت.
درود بر شما خانم حشمتی ارجمند.
سلام استاد عزیزم. این چند وقت بسیار در اینستا به دنبال حرفی سخنی از شما چرخیدم چون در یکسال گذشته هر روزمان با کلام شما مزین شده بود برای من نشنیدن شما و ندیدن نوشتههای شما سخت بود، تا اینکه به خودم گفتم استاد در سایتشان حتمن چیزی نوشتهاند. بیشتر نگران شما بودم و الان که میبینم مطلبی هست خدارا شاکرم که خوب هستید.
اعظم خانم عزیز
بیاندازه دلتنگ شما هستم.
کمسعادتی منه که از شما دور افتادم.
به امید روزهای بهتر
زیبا بود وجذاب وگیرا،بجز سطر اخر،تاوان بلند پروازی،کوته نگری هم تاوان دارد،حالا که میخواهی تاوان بدهی بگذارتاوان بلند پروازی باشد،
سپاسگزارم خانم اکبری نازنین.
دو دنیا را تصور کن: دنیایی که دوست داری و دنیایی که مجبوری در آن زندگی کنی.
در دنیای اولی وقتی صبح زود بیدار میشوی ابتدا وضو میکنی، نماز اول صبح را میخوانی و سپس شروع میکنی به مطالعه؛ اول صبح را با چند ساعت مطالعه آغاز کردن واقعا لذت بخش است. بعد از آن صبحانهٔ مفصلی نوش جان میکنی. حالا نوبت نوشتن است. روزانه از روشهای مختلف برای نوشتن استفاده میکنی؛ ده تا ده دقیقه، ده تا پومودورو، یک ساعت بدون وقفه و… . بعد از اینکه چند ساعت نوشتی و خودت را کیفور کردی، حالا نوبت این است که برای وبسایتت و شبکههای اجتماعی مختلف پستهای گوناگون انتخاب کنی و انتشارشان دهی. نماز ظهر را ادا کنی و غذای ظهر را میل. بعد از ظهر را کمی در پارک پیاده روی کنی و دوباره به مطالعه و نوشتن بپردازی. عصر که نزدیک شود خود را برای نماز عصر آماده سازی. نماز عصر را که همراه با جماعت در مسجد ادا کردی، حالا تا نماز مغرب به خلوت با خدا و ذکر مشغول شوی. بعد از نماز مغرب دیگر وقت خانواده است؛ تا انتهای شب با خانواده هستی.
اما در دنیای دومی تو یک کارمند دولت هستی. از اول صبح که بهترینِ اوقات است تا چهار عصر را در اداره میگذرانی. تمام اوقات مهم از یک روز را اینجا گذراندی. عصر خسته و کوفته به خانه میروی. نه نای مطالعه داری و نه حوصلهای برای نوشتن.
در دنیای اولی تمام ذکر و فکرت مردم هستند؛ دوست داری برای بیداری مردم بخوانی و بنویسی.
اما دنیای دوم تو را مشغول خودت کرده است؛ در پی یک لقمه نانی.
نه پروای مردم را داری نه دلت برای خلق میتپد.
دنیای اول تو را انسان بار میآورد اما دنیای دوم … نمیدانم.
درود بر تو محمدعمر عزیزم
خوشحال شدم از دیدن اسمت.
چه خوب که نثرت روز به روز بهتر میشه.
آخرهاش یک مقدار مبهم بود
اما در کل از اینکه دیدم پست جدیدی منتشر شده خوشحالم.
.
نکته فنی بیربط:
ارتباط با ریکپچا هم بهسختی برقرار میشه. نمیدونم برای من اینجوریه یا کلا اینجوری شده.
درود محمد عزیزم
سپاس از مهرت.
خوب شد گفتی. ریکپچا رو برمیدارم.
و چه تاوان ناعادلانه ای…
درود بر تو یاسین عزیز
چه پاره زیبا و پرمغزی استاد شاهین عزیز و چقدر- اگر زیرلایههای متن را فهم کنی- به اوضاع و احوال ما در این روزهای غمآلوده آغازین پاییز ۱۴۰۱ قرابت دارد. سپاس از شما و درود بر قلمتان( یا همون کیبورد قدیمیه!😉)
سلام علی جان
دلتنگتم.
خوشحال شدم اسمتو دیدم.
بخوان و بنویس و زندگی کن،
و این چرخه را تکرار کن.
قال فاطمه ابراهیمی
درود فاطمه جان
چی از این جمله قشنگتر.
نوشتن قدمی برای آزادی و انتشار راهی برای رهایی.
مدتها بود از نوشتن متنی فرار میکردم. یک هفته پیش، بالاخره دل به این ترس دادم و شروع کردم.
انقدر برام سخت بود که با نوشتن هر کلمه ای صدای گریه ام بلند میشد.
روز اول، متن اولیه رو نوشتم و سریع word رو بستم.
روز دوم از راه رسید و باید برای ویرایش، اولین قدم رو برمیداشتم؛ و روز سوم، چهارم، پنجم و ششم و هفتم.
هفت روز با اون متن، گریه کردم؛ وقتی می نشستم پشت کامپیوتر دلم میخواست به هر دری بزنم جز رفتن سراغ اون متن. اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم و اون ماجرای تلخ، باید بیان میشد.
ویرایش به هر سختی که بود تموم شد؛ ولی نشر چی ؟
با اینکه اصلا قصد انتشارش رو نداشتم، دل رو به دریا زدم و منتشر شد.
احساس میکنم دیروز، من، با انتشار متنم از پنجره زدم بیرون.
سلام سپیده جان
به خاطر این شهامت بهت تبریک میگم.
مثل همیشه زیبا وعالب بود
استاد عزیز این روزها بدجور هوای دلم بارونی و همهاش توی پیج و سایت شما دنبال یه ردپایی هستم که ببینم چه باید کرد؟
نگین که بی طرفین ولی بگین که کیو حمایت میکنید
درود مرضیه نازنین
ممنونم از مهرتون.
شما که همراه و همدل من هستین احتمالن نگرش من رو خیلی خوب میتونید تشخیص بدید.
ارادت
سلام استادحالتون چه طوره؟امیدوارم حال دلتون عالی باشه.
نمی دونیدکه چقدردلتنگ شمابودم وهستم ودلتنگ نوشته هاتون.نمی دونیدچقدرخوشحال شدم که یادداشت جدید هواکردید.
این روزهایه جوریه سنگین وخفه کننده.خسته شدم ازبس توی فضای مجازی غم وسیاهی وناامیدی وتشویش دیدم اومدم اینجاتاهوای تازه ای بگیرم پنجره ای بازشد و هوای تازه اومد.
اینجایه دنیای دیگه ست اصلن نوشتن یه دنیای دیگه ست می تونی دورازروزمرگی ورخوتی که روزمرگی میاره بافراغ بال هرجادوست داری بری.
امیددارم زودِزوداین روزهای خاکستری بگذره بایدامیدداشت .می دونم امیدنه فقط دردل که بایددرعمل باشه امیدبال و پرماست بایدازپنجره پریدهمیشه ازپنجره پریدن مساوی بامرگ نیست اگرپروازبلدباشیم یعنی بایدپرواز رو بلدباشیم هرچی نباشه ماآیندگانیم.
این روزهاسعی دارم خیلی نزدیک موبایل وشبکه های اجتماعی نشم ووانمودکنم همه چیزعادیه مشغول نوشتن داستانکم وفایل صوتی های کمپ کتابخوانی رودانلودکردم،چه خوبه که این فایل هاهستن وبی صبرانه منتظرکارگاه نوشتنم امیدوارم دیدارشما وهمکلاسهازودترحاصل بشه.
راستی استاداگه شدباز یادداشت تازه هواکنید.
باامیددیدار🌺
زینب بیگدلو عزیز
چقدر کامنت شما برام عزیز و ارزشمنده.
خیلی خوشحالم کردید. امیدوارم قلبتون پر از شادی و آرامش باشه.
از امروز هر روز تو وبلاگ یک یادداشت تازه منتشر خواهم کرد.
استاد عزیز و بزرگوارم، چقدر دلتنگ دیدارتان شدهایم.
چه تشبیه زیبایی بود.
بنظر من هم کلمات خفته در کتابها و واژگان قدبرافراشته در نوشتههایمان میتوانند بهترین انتخاب ما برای رسیدن به نور و نجات از اینهمه تاریکی باشند. در اوج دلتنگی و حس خفتگی انگیزه اما گتابها همیشه ما را هوشیار نگه میدارند و نوشتههای ما، ما را به حرکت میکشانند. کلمات اصلن سفیر آزادی و آزادگی بشر بوده، هستند و خواهند بود.
سلام سمیرای مهربان
سعادت بزرگ من داشتن دوست نیکی چون شماست.
خوشحال شدم بعد از مدت ها دوباره دارم مطلبی توی این وبلاگ می خونم.
یک پیشنهاد: دوباره لایوهای روزانه رو شروع کن.
اگر به خاطر محدودیت های اینترنت این روزها مشکلی هست، ضبط ویدئو و انتشار توی همین سایت هم راه حل خوبیه. مطمئنم بقیه دوستان هم از این استقبال می کنند. این روزها کمبود صحبت های روزانهای که داشتی خیلی احساس میشه.
یک نکته دیگه. اخیرا از قول یک استاد دانشگاه (stephen krashen) که کارهای جدی در حوزه آموزش مخصوصا آموزش زبان انجام داده یک مطلبی خوندم:
صرفا نوشتن زیاد، ما رو نویسنده بهتری نمیکنه. نوشتن به توانایی ما رو در حل مسائل و یادگیری بیشتر میکنه. برای بهتر نوشتن باید خیلی زیاد مطالعه کنیم.
میدونم قبلا زیاد از اهمیت خوندن، نوشتی اما به خاطر تاکید خودت و خیلی های دیگه روی زیاد نوشتن خواستم در این مورد خاص نظرت رو بدونم.
سلام رضا جانم
مرسی از پیشنهادت.
خیلی دوست دارم لایو روزانه داشته باشم.
پیشنهادت رو خیلی جدی پیگیری میکنم.
خوشبختانه استودیوی مدرسه نویسندگی هم تجیهز شده و در زمینه ویدیو میتونیم بهتر عمل کنیم.
و اما دربارهی خواندن:
کاملن موافقم. این خوندن متنهای خوبه که سوخت نوشتن رو فراهم میکنم و اصلن، نوشتن بدون خوب و فراوان خواندن ناممکنه به نظرم.
صدالبته که باید حواسمون باشه که خوندن بهانهای برای فرار از نوشتن نشه.
خوندن و نوشتن باید همزمان با هم پیش بره.
چه نوشته زیبایی. من هم این اتاق بیپنجره را تصور کردم. من و اتاق بی پنجره و کتابهایی که مرا صدا می کنند. اصلا می شود کتاب خواند و ننوشت. تصورش هم سخت است. از وقتی که جنون نوشتن براهنی به من هم سرایت کرده است خواب و خوراک ندارم و چه خوب شد که با چون شمایی آشنا شدم که دریچهای بودید به دنیاهای دیگر و من تا قبل از آن نمی دانستم که یک کتاب چه هزار تویی ممکن است باشد و چطور یک کتاب می تواند دالان های دیگر را برایم باز کند. اتاق بی پنجره است اما به قدری دالان دارد که حوصله ام سر نمی رود و ترجیح میدهم در دنیای کتاب بمانم تا در دنیای بی رحمی که همه چیز را به بند و آشوب می کشد حتی حرمت انسان را
سلام لیلا خانم عزیز
شما عالی هستین.
من همیشه کیف میکنم از دیدن این همه شور و شوق و جدیت شما.
در اتاقی که من زندانی شده ام پنجره ای رو به دشت و دریا ندارد… پنجره ای حتی رو به بیابان و آسمان هم ندارد… شاید عجیب باشد که حتا اتاقم درش به هال خانهای گرم پرصفا هم باز نمیشود… من فقط آجر میبینم و سیمان … اهالی یخ زده خانه راهم به اتاقم راه نمیدهم…چوندری وجود ندارد برای ورودشان به خلوت رویاهایم… امیدم به کتاب هاست ولی میترسم از خواندنشان… انگار میترسم شهری پشت دریاها نباشد که از همه حتا از خودم هم بتوانم به آنجا فرار کنم… باید اول امیدم را پیدا کنم تا بتوانم دوباره کتابها را باور کنم شهری که با قایق سهراب به آنجا بروم را بتوانم که باور کنم! بدون باور کتابها هم برایم ورق زده نمیشوند… باورم را گم کرده ام به روزهای خوبدر اتاقی که من زندانی شده ام پنجره ای رو به دشت و دریا ندارد… پنجره ای حتی رو به بیابان و آسمان هم ندارد… شاید عجیب باشد که حتا اتاقم درش به هال خانهای گرم پرصفا هم باز نمیشود… من فقط آجر میبینم و سیمان … اهالی یخ زده خانه راهم به اتاقم راه نمیدهم…چوندری وجود ندارد برای ورودشان به خلوت رویاهایم… امیدم به کتاب هاست ولی میترسم از خواندنشان… انگار میترسم شهری پشت دریاها نباشد که از همه حتا از خودم هم بتوانم به آنجا فرار کنم… باید اول امیدم را پیدا کنم تا بتوانم دوباره کتابها را باور کنم شهری که با قایق سهراب به آنجا بروم را بتوانم که باور کنم! بدون باور کتابها هم برایم ورق زده نمیشوند… باورم را گم کرده ام به روزهای خوبدر اتاقی که من زندانی شده ام پنجره ای رو به دشت و دریا ندارد… پنجره ای حتی رو به بیابان و آسمان هم ندارد… شاید عجیب باشد که حتا اتاقم درش به هال خانهای گرم پرصفا هم باز نمیشود… من فقط آجر میبینم و سیمان … اهالی یخ زده خانه راهم به اتاقم راه نمیدهم…چوندری وجود ندارد برای ورودشان به خلوت رویاهایم… امیدم به کتاب هاست ولی میترسم از خواندنشان… انگار میترسم شهری پشت دریاها نباشد که از همه حتا از خودم هم بتوانم به آنجا فرار کنم… باید اول امیدم را پیدا کنم تا بتوانم دوباره کتابها را باور کنم شهری که با قایق سهراب به آنجا بروم را بتوانم که باور کنم! بدون باور کتابها هم برایم ورق زده نمیشوند… باورم را گم کرده ام به روزهای خوبدر اتاقی که من زندانی شده ام پنجره ای رو به دشت و دریا ندارد… پنجره ای حتی رو به بیابان و آسمان هم ندارد… شاید عجیب باشد که حتا اتاقم درش به هال خانهای گرم پرصفا هم باز نمیشود… من فقط آجر میبینم و سیمان … اهالی یخ زده خانه راهم به اتاقم راه نمیدهم…چوندری وجود ندارد برای ورودشان به خلوت رویاهایم… امیدم به کتاب هاست ولی میترسم از خواندنشان… انگار میترسم شهری پشت دریاها نباشد که از همه حتا از خودم هم بتوانم به آنجا فرار کنم… باید اول امیدم را پیدا کنم تا بتوانم دوباره کتابها را باور کنم شهری که با قایق سهراب به آنجا بروم را بتوانم که باور کنم! بدون باور کتابها هم برایم ورق زده نمیشوند… باورم را گم کرده ام به روزهای خوبدر اتاقی که من زندانی شده ام پنجره ای رو به دشت و دریا ندارد… پنجره ای حتی رو به بیابان و آسمان هم ندارد… شاید عجیب باشد که حتا اتاقم درش به هال خانهای گرم پرصفا هم باز نمیشود… من فقط آجر میبینم و سیمان … اهالی یخ زده خانه راهم به اتاقم راه نمیدهم…چوندری وجود ندارد برای ورودشان به خلوت رویاهایم… امیدم به کتاب هاست ولی میترسم از خواندنشان… انگار میترسم شهری پشت دریاها نباشد که از همه حتا از خودم هم بتوانم به آنجا فرار کنم… باید اول امیدم را پیدا کنم تا بتوانم دوباره کتابها را باور کنم شهری که با قایق سهراب به آنجا بروم را بتوانم که باور کنم! بدون باور کتابها هم برایم ورق زده نمیشوند… باورم را گم کرده ام به روزهای خوب
سلام فاطمه عزیز
متنت رو خوندن.
حس جاری در متنت رو دوست دارم. خوب و درست نوشتی.
فقط کاش به جای همهی سه نقطهها یک نقطه میذاشتی.
سلام خوشحالم که سایت به روز شد 🌷
سپاس از مهر و توجه شما فاطمه عزیز
سلام استاد عزیز. دقیقن همینطوره.
چقدر دلتنگون بودم. کاش روزی برسه که باز لایو بذارید و همه با دل شاد باز حضور داشته باشیم.☘️🌷
سلام بهاره نازنین
منم بینهایت دلتنگ شما هستم.
بیصبرانه مشتاقم دوباره دور هم جمع بشیم و لایوها برگزار بشه.
به امید اون روز. 🌱
بر ذات خراب این دیوار لعنت. تازه تاتی میکردم…
سلام هدا خانم عزیز
امیدوارم زودتر از تصور همهمون اوضاع بهتر و بهتر بشه.
مرسی استاد جان. به امید حق
سلام استاد عزیزم. خوشحالم که نوشتههای پربارتون رو دوباره منتشر کردین. به امید رهایی و رسیدن به روزهای بهتروبهتر.
عجب زندان جالبی ، کتاب و کاغذ و مداد . پوسیده ی این جسم کود مناسبی برای روح انسانهای جویای معرفت .
درود آقای یوسفزاده نازنین و بزرگوار
ارادتمندم.
خیلی عااالی استاد
واقعا با نوشتن دریچههای بسیاری به روی ما باز میشود و من نوشتن را با شما جدیتر دنبال کردم و امروز با اینکه مدت کوتاهی هست که کنار شما یه نوشتن پرداختم اتاقم هزار پنجره دارد .
سپاس
درود بر شما نرگس خانم نازنین
امیدوارم زندگیتون با نوشتن روز به روز زیباتر و غنیتر بشه.
چشمهایم را میبندم و میپرم. باداباد
زنده باد.
زنده باد
کتاب و قلم بندهای اسارت و دیوارهای بطالت و خمودگی را می درد.
درود بر تو مهدی جانم.
وقتی دیدم که بلاگ تازه ای اینجا منتشر شده خوشحال شدم چرا که اغلب وبلاگ نویسانی که دنبال میکنم، چیزی نمینویسند.
من با خواندن متن فوق یاد کلمه امید افتادم. من با امید رابطه خوبی ندارم. شعری هم ازش بلد هستم و به اشتراک میزارم:
امید
این واژه گرم
پس از عزیمت دراز
اگر بازگردد، غریب و زخمی
به جا خواهمش آورد؟
یا چون رهگذری ژنده پوش
در کوچه ای تاریک
از هم خواهیم گذشت؟
راستش اسم شاعر این شعر رو یادم نمی آد.
سپاس بابت تصویری که در ذهنم ساختی، شاهین جان !
سلام خانم توسلی نازنین
ممنونم از مهر و توجه شما.
از امروز، وبلاگ هر روز بهروز خواهد شد.
راستی، ممنون به خاطر این شعر زیبا. لذت بردم.
سلام استاد کلانتری عزیز.خیلی خوشحالم که بعد از چند روز مطلبی از شما خواندم.قطعی اینترنت سبب شد تا از فضای مجازی فاصله بگیرم.صفحه ای که در اینستاگرام کلی برای رشدش زحمت کشیده بودم از دسترس خارج شد اما امیدی هست در این چند روز اتفاقات متفاوتی رخ داد و تصمیم هایی جدیدی گرفتم.در اتاق دربسته ای که سراسر دیوار است پنجره ای خواهم ساخت.
سلام ملیکا جان
دوری از شما دوستان عزیزم برایم بسیاز دردناکه.
با قدرت به نوشتن ادامه بده، به امید روزهای بهتر.
+
با سلام تشبیه و فضاسازی بسیار قشنگ و جذابی بود برای دست یافتن به آزادی ، راه یافتن به دنیای ناشناخته بیرون از ذهن خود ساخته و تلاش برای بهتر و بیشتر دیدن
سپاس
ارادتمندم آقای کروژدهی عزیز.
درود استاد بزرگوار
این روزها تنها دلخوشی ام همان قلم و کاغذی ست که پشت پنجره های بسته انتظار می کشند…
صدای دلتنگی ام هر روز بیشتر می شود
کاش کسی مرا بخواند؛
کمی دقیقتر!
درود بر شما خانم قیامی نازنین.
نوشته ها مارو از اسارت نجات میدهند و بالهای شجاعت ما میشوند
زنده باد. زیبا نوشتید خانم سلطانی عزیز.
چقدر متنتون ارامش دهنده بود
سپاسگزارم از مهرتون.
دقیقا نوشتن این حس رو داره سالها خودم را از نوشتن بازداشتم و فقط به ثبت وقایع روزانه و خسته کننده سرگرم کردم اما دیگر هرآنچه دارم را می نویسم و ابایی از خواندن دیگران و نظر دیگران هم ندارم
چه نگرش خوبی.
سلام آقای کلانتری، متن خیلی خوبی بود. که باید در موردش فکر کرد و دست به عمل زد. دوستی با قلم و اهمیت نوشتن رو برای من یادآوری کرد
زنده باد خانم احمدپور نازنین.
از بیخبری این مدت و نشنیدن صداتون کلافه شده بودم. اومدم اینجا تا شاید خبری ازتون بدست بیارم.
و این یادداشت از حالتون بهم خبر داد…
تاثیر گذار و فوقالعاده…
درست همون چیزی که از شما انتظار میره…
کاش دوباره هر روزم با درسهای شما همراه میشد.
خیلی دلتنگم استاد. خیلی
بیاندازه دلتنگ شما دوستان عزیزم هستم نسیم جان
البته که شما در بهترین جای قلب من حضور دارید و این دوستی رو کمرنگ نخواهد کرد.
سلام استاد عزیز
بعد از این مدت که اینستا فیلتره و ما از شما محروم، دیدن این یادداشت پنجرهای بود بر دل گرفته و اسیرم.
خیلی دلتنگ آموزشهاتون هستم.
کاش قدر حضورتون رو بیشتر داشتم.
یعنی چی میشه؟
میتونیم بازم مثل قبل شمارو داشته باشیم و از وجودتون بهرهمند بشیم؟
کاش یه کانال توی ایتا یا بله میزدید.
ما فعلن فقط به شبکه های اجتماعی ایرانی دسترسی داریم
سلام فاطمه خانم نازنین و ماه
لطف و مهر شما برای یک دنیا ارزشمنده.
من از امروز هر روز یه چیزی مینویسم تو این وبلاگ تا ارتباطم با شما عزیزان حفظ بشه.
امیدوارم بزودی بتونیم خیلی بهتر از قبل لایوها رو برگزار کنیم.