پاورقی

 

نه روی صندلی طبی و نه روی کاناپه‌ و نه سرپا و نه ولو روی تخت و نه در هیچ جا و هیچ حالتی نمی‌توانستم راحت بنویسم. هرچند گمان می‌بردم راهی هست که سرانجام خاهم یافت. رفتم پیش متخصص استخان‌پستخان تا بدنم را بسنجد و اصول «ارگونومی» را حالیم کند. فاصله و ارتفاع چشمم و سیستم و حتا دسته‌ی صندلی را تغییر دادم، اما نه، نشد که نشد. حتا خیلی جدی از یکی از دوستان خانوادگی که جراح داخلی بود و خوراکش عملِ بواسیر پرسیدم نکند مشکل به‌کلی از کون آدمیزاد است که نمی‌تواند یک جا بند شود که بحث را از ته کشید به سر و گفت لابد اختلالِ توجه و تمرکز داری و گفتم خیر آقا جان، من اگر حالت جسمی مناسبی را بیابم که در آن خاندن و نوشتن تن‌آزار نباشد، مطمئن باش که از بودا و دالایی‌لاما و دیوید لینچ هم بهترم در مراقبه و تمرکز. از ضبط کردن صدا و گوش کردن کتاب صوتی هم بدم می‌آمد. برای فرار از نوشتن می‌چسبیدم به کار اصلی‌ام، طراحی پوستر. برای فیلم‌ها و تئاترها پوستر می‌زدم و به خاطر توانم در نقاشی و خط معمولن سراغ فونت‌های رایج نمی‌رفتم. گاهی برای درآوردن عنوان یک فیلم دو-سه‌هزارتا اتود می‌زدم تا حروف به شکل دلخاهم دربیایند. همان روز‌ها داشتم روی پوستر فیلمی کار می‌کردم که کارگردانش هم کِرم گرافیک داشت. بعد از تحویل نسخه‌ی نهایی پوستر گفت اسم همه‌ی عوامل فیلم را هم به همان خط عنوان بنویسم برای تیتراژ، اما نازک‌تر. گفتم کار من طراحی فونت نیست. گفت نگفتم فونت طراحی کن، بنشین و همه‌ی اسم‌ها را خودت بنویس، به‌ تهیه‌کننده می‌گویم اسمی سیصد تومن بهت بدهد. بدک نبود، اقل‌کم اجاره‌ی سه ماه آتلیه جور می‌شد. همان شب دو تا پیتزا سفارش دادم و سه‌تا اسپرسو انداختم بالا و شروع کردم. مشکل خط‌های نمایشی‌یی که به کار تیتر و پوستر می‌آیند این است که گاهی در شکلِ ریزتر و نازک‌تر خانایی و حتا زیبایی‌شان به کل از دست می‌رود. اما این یکی بد نشد، یهو به خودم آمدم دیدم سه نیمه‌شب است و به‌جای نوشتن اسم عوامل فیلم دارم خاطره می‌نویسم. خَطه راهم انداخته بود. ارشمیدوس‌وار حسی یافتم‌یافتم‌طور داشتم. شاید داشتم خودم را گول می‌زدم. اما حس می‌کردم مسئله حالت نشستن و کمبود تمرکز و… نیست. فونت مناسب. مسئله یافتن خط مناسبی‌ست که تایپ کردن باهاش کیف بدهد، که اصلن به عشق دیدنِ ورجه‌وورجه‌ی حروف با آن فونت بشتابی سوی نوشتن. چرا قبلن این را کشف نکرده بودم؟ کرده بودم. برایم بدیهی بود. ولی به نظرم مسخره می‌آمد. هزار مدل فونت را آزموده بودم و هر کدام بعد از مدتی از چشمم ‌می‌افتاد. اما اینبار ماجرا فرق داشت. اگر فونت خودم را می‌ساختم چی؟ همیشه به خاطر دنگ‌وفنگ‌های فنی و دشواری توسعه‌ی فونت با برنامه‌های کامپیوتری از این کار نفرت داشتم. تمایز کاری‌ام در این بود که برخلاف عموم همکارانم، در فتوشاپ ذوب نشده بودم و در دهه‌ی هشتاد کارم شبیه کار مرتضی ممیز و قباد شیوا و فرشید مثقالی در دهه‌ی چهل و پنجاه بود. اسم‌های تیتراژ را همان شب تا صبح نوشتم و فرداش ایمیل کردم و روی تخته وایت‌برد روبرویم نوشتن:‌ «هدف فصل: طراحی فونتی که هر کسی را در هر شرایطی به نوشتن ترغیب کند.» برای توسعه‌ی فنی کار اما باید می‌گشتم یکی را پیدا می‌کردم و کار را می‌سپردم به او. اگر سریع پیش می‌رفتم می‌شد فونت را به ناشری که مرض تایپ‌فیس‌های تازه داشت هم فروخت و کسریِ پولِ پیشِ قرارداد تمدیدِ آتلیه را جور کرد. یاد لیلا یکی از همکلاسی‌هایم در دانشگاه هنر افتادم، اما بعد آن ماجراها اصلن رویم نمی‌شد بهش زنگ بزنم.

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *