نوشتهای که در زندگی روزمرهات هیچ تجربۀ خاصی وجود ندارد، از ملال روزگار نالیدهای، میخواهی از مشاهداتت بنویسی، اما چیز دندانگیری نمییابی. و پرسیدهای: خب در چنین شرایطی داشتن دفترچه یادداشت به چه کار میآید، وقتی هیچچیز دندانگیری وجود ندارد؟
برای نوشتن منتظر اتفاقات خاص و عجیبوغریب نباش. مگر چند نفر از نویسندهها میتوانند برای ماجراجویی مثل همینگوی بروند شکار و جنگ و گاوبازی؟
زندگی بیشتر انسانها فراز و نشیب تندی ندارد. همه درگیر روزمرگی هستیم. اما شاید برایت جالب باشد که همین زندگی بهظاهر تکراری میتواند منشأ ایدههای تازه و حیرتانگیزی باشد.
تمرین زیر را انجام بده، نتیجه را به من هم بگو. من از آن نتایج حیرتانگیزی گرفتهام. از پیدا کردن ایده برای کسبوکار تا نوشتن قصه:
باید دائم الدفترچه بشوی.
منتظر نباش که هر وقت ایدهای به نظرت جالب آمد آن را توی دفترچه بنویسی، بلکه باید در سادهترین لحظات زندگی هم دفترچه را باز نگهداری و قلم بزنی. مثلاً مادرت در حال طرف شستن است، برو آشپزخانه کنار او و ازآنچه میگوید یادداشت بردار، توی تاکسی و مترو و اتوبوس هشیار باش و هر چه میبینی و میشنوی درجا بنویس.
ناگهان میبینی که چه ایدههای بکری در حرفهای ساده اطرافیان و رفتارهای ظاهراً کلیشهای آنها وجود دارد که قبلاً سرسری از آنها میگذشتهای. این مشاهدات لحظهبهلحظه راه میدهد به ساختن دنیایی که شاید برای دیگران هم تازگی داشته باشد.
پیشنهاد: کار خلاقانه در خانه
31 پاسخ
سلام شاهین
امروز داشتم یک مقاله از سایت David perell میخوندم. نمیدونم میشناسیش یا نه. اما اتفاقی به یک ویدئو ازش رسیدم که لینکش رومیزارم
https://www.youtube.com/watch?v=0Mj0u-IFpLw
تو این ویدئو نشون میده چطوری از روی یادداشت هایی که قبلا در اورنوت نوشته سرتیتر ها و مباحث اصلی یک مقاله رو خیلی سریع انتخاب میکنه.
به نظرم خیلی جالب اومد. من مدت هاست از اورنوت برای یادداشت استفاده میکردم اما هیچ وقت این شکلی ازش استفاده نکرده بودم.
همیشه برای نوشتن مقاله، مستقیم شروع می کردم به سرچ در گوگل.
اما بعد از دیدن این ویدئو فکر میکنم استفاده از یادداشت های شخصی که قبلا نوشتم هم میتونه موثر باشه.
این کار هم نیاز به مدام آنلاین بودن رو کم میکنه و هم حواسپرتی های چرخ زدن در اینترنت رو.
فکر کنم جالب باشه اگر فرصتی پیش اومد، از تجربیاتت راجع به استفاده از یادداشت ها در مقاله نویسی هم بگی. مخصوصا توی لایوهای صبحگاهی.
گر چه من که معمولا اون ساعت در مسیر کار هستم و از وسط های لایو میبینم!
سلام رضا جان
چه خوب.
مرسی به خاطر این لینک خوب.
حتمن راجع بهش مینویسم و حرف میزنم، چون این موضوع رو خیلی دوست دارم.
شاد و برقرار باشی.
بعداز این صحبتها حتما سراغ نوشتن میرم ولی حس میکنم وقتی هرچی میبینیم و میشنویم و بهش فکر میکنیم اگه رو کاغذ نوشته بشه چقد میتونه ذهن مارو باز کنه ووقتی ذهنت تخلیه میشه روی کاغذ و ثبت میشه جا واسه دیده ها وشنیده ها وفکرای جدید بازمیکنه والحق که مارو نسبت به اطراف دقیق تر میکنه
شاید دائم الدفترچه نباشم ولی دائم الفکرم
هزاران فکر که هر کدام برای خودشان کتابی جدا گونه می خواهند … مثلا:طبق معمول فیلم نگاه می کرد ، انگار نه انگار که نهار و شام نپخته و نخورده است و معده ی کوچکش شروع به خوردن روده های کوچک و بزرگ کرده است ، راستی تا الان معده موفق به خوردن ۲ متر از روده ها شده است و تا جایی که بیاد دارم روزه گرفتن هم هرگز اینطور نبوده و نیست …
می دانم چه در سرش می گذرد ، الان دوست دارد گوشیِ قاب قرمزش را بردارد و اینترنتش را روشن کند و از فیلم فارسی قدیمی ای که میبیند استوری بگیرد و ارادتش را نسبت به بازیگر آن فیلم ابراز کند اما ناگهان مغز و قلب شروع به دعوا می کنند ؛ این رگ عصبی را دور مرکز عصبی بینایی می چرخاند و دعوا را شروع می کند و آن سیاهرگ را به سرخرگ گره زده تا بتواند دکمه ی off مغز را بزند …
می دانید هنوز خودم هم نمی دانم که چرا با یکدیگر دعوایشان شد ولی فعلاً باید هرچه سریعتر آنها را از هم جدا کنم و آشتی بدهم تا بلایی سر مالک موقتیشان نیاوردند، اما ناگهان قبل از ورود من به دعوای شبیه جنگ ، این مغز است است که در صدم ثانیه قلب را شکست می دهد و مالک بیچاره از مبل راحتی قهوه ای رنگ به برانکارد سفید بدون دسته ی سخت منتقل می شود…
از اینجا به بعد را دلم می خواهد که خودش صحبت کند ، پس از من خدا حافظ…
«:من نمی دانم چه شد و چرا اینگونه شد ولی بیشتر از آن ناراحتم از اینکه در این شرایط عجیب و غریب به اینجا آمدم ، جایی که منبع شیوع آن ویروس لعنتی یعنی کرونا به حساب می آید…
لباسم سه سایز بزرگتر از من است ، پرستاران با لباس کارشان به همراه ماسکی که قبلاً برای مشاغلی چون ذوب کردن آهن ، جمع کردن زباله های مان از زمین توسط افرادی زحمتکش بنام رفتگر و افرادی دارای بیماریهای آسم و قلبی استفاده می شد وارد می شوند و این بسیار دردناک است … بعضی از پرستاران به واسطه ی پیجم مرا می شناسند و سراغ مراحل عکس و مکس می شوند و بعضی ها در کمال آرامش به کارشان ادامه می دهند …
اما تنها چیزی که اینجا برایم مهم است این است که نترسم و دیگران را نترسانم و کرونا نگیرم و ندهم تا من و همه افراد حاضر در بیمارستان در هر بخشی زودتر خوب شویم و به آغوش گرم خانواده و خانه و مبل برگردیم و شروع به دیدن فیلم فارسی مان کنیم و از آن استوری بگیریم ، نه در اینجا به همراه تخته وایت برد سفیدی که نامم بر روی آن با ماژیک آبی هک شده و مهتابی هایی که در هر ساعت از گذشتن روز در بیمارستان حوصله سَر بَرتَر می شوند …
زنده
زیبا نوشتید مهتاب خانم نازنین
سلام ممنون که راهنمایی میکنی من عمق موضوعی رو درک میکنم واحساس میکن وروی همه افکارم وحالم تاثیرمیگذاردامابرای آن کلمه پیدانمیکنم که بتوانم درموردش بنویسم لطفا کمکم کنید
سلام الهه عزیز
میفهمم چی میگی. طبیعیه. با تمرین بیشتر این مانع از بین میره.
پیشنهادهای من به تو این دو تا تمرینه:
صفحات صبحگاهیکلمه برداری
سلام شاهین جان
من نه تجربۀ چندانی دارم نه تخصصی. هیجده سالمه و تازه اول کارم. من چطور میتونم با تولید محتوا به درآمد برسم؟ منظورم این نیست که میخوام زود به پول برسم. منظورم اینه اصلا باید چه محتوایی تولید کنم؟ منی که نه علمی دارم نه تجربهای. یه بچه توی یه روستای دور افتاده چه چیزی میتونه برای بقیه داشته باشه؟
وبلاگ دارم ولی نمیدونم چطوری و با چه محتوایی اون رو به سمت برند شدن ببرم. اصلا حرفم همینه که من که هیچی ندارم چطور میتونم محتوا تولید کنم؟
اگه مقدور نیست مشکلی نیست که کامنت رو ثبت کنی
ممنون
امیر عزیز
من به همۀ سوالات جواب میدم.
من قبلش حداقل برای خوندن این سه مطلب وقت بذار تا بتونیم دقیقتر پیش برم.
بعد که خوندی با جزییات بیشتر برام کامنت بنویس:
آموزش تولید محتوا
وبلاگ نویسی
سایت شخصی
ممنونم از مطلب بسیار مفید و کاربردیتون
لطف داری احسان نازنین
سلام بر شاهین جان مهربان
فکر می کنم داشتن قاشق برای خوردن سوپ لازم است
با دست و چنگال و چوب های ژاپنی ها نمی شود سوپ خورد
برای نقاشی کردن هم بوم و قلم و رنگ لازم است
نوشتن اما
کم توقع تر است
یک قلم روان و یک دفترچه که همراهت باشد
وزش نسیم احساس را
صحبت اساتید از ورای زمان را
نجوای شخصیت داستانت را
گفتگو های آدم های داستانت را
و تصورات آینده ات را
همه و همه را می توانی ثبت کنی
به نظرم همراه داشتن لوازم نویسندگی ،
نشانه شخصیت نویسنده است .
دیروز موقعی که به صفحه هفتم آزاد نویسی عصرانه ام رسیده بودم
یکباره قلم ام چیز های نوشت
که برای خودم هم لطف لطیفی دارد .
با اجازه ات اینجا می نویسیم
به احترام پدر ها و مادرها .
———————————————
پدرم ، رهگذر کوچه تنهایی های من !
برای تو می نویسم ،
پرنده مهاجر ،
رهگذر کوچه تنهایی های من .
برای تو می نویسم ،
پدرم ،
بزرگ مرد جاودانه زندگی من .
برای تو می نویسم ،
پشتوانه ام ،
در سرزمینی که ، نشانه هایت را دارند هنوز .
برای تو می نویسم ،
پدرم ،
از افتخاری که می کنم ، به نام تو به یاد تو .
برای تو می نویسم ،
پدرم ،
سپاسی را که شایسته اش هستی ، لایق اش هستی .
برای تو می نویسم ،
پدرم ،
که همیشه دوست ات دارم ، به یادت هستم
—————————————————–
مادرم ، نغمه باران بهار !
مادری دارم من ،
بهتر از عطر بهار
مادری دارم من ،
همچو گل های بهار
مادرم می خندد ،
عطر نرگس می شکفد
مادرم می خندد ،
باغ پر می شود از شادی و شور
مادرمی خندد ،
دل من می خندد
مادری دارم من ،
هدیه خوب خدا
مادری دارم من ،
خوب مثل خدا
از شاهین جان عزیز هم ممنونم
که مرا با دنیای نوشتن و شعر و ادبیات الفتی بخشید .
من دقت کرده ام که شهود بسیار آرام حرفش را میزند و میرود وهیچ اصراری نمیکند.دوست دارم طول روز همیشه دفترچه کنارم باشد وهرگاه صدای شهودراشنیدم سریع یادداشت کنم چون خیلی زودهم فراموش میکنی که چه گفت وچه آرام رفت.
آقای کلانتری یه کامنت خیلی طولانی و پر هیجان نوشته بودم اما اینترنتم قطع شد و… 🙁
این متن رو قبلا نوشته بودم…
نحوه آشناییم با دوستیه که باعث شد دائم الدفترچه شم…
“خوانده هایمان را چرخ فلک با خود برد
با نخوانده هایمان که ثمره ی این عقربه های پر کارند چه کنیم؟!…
با بیت های پر آرایه
و تاریخ سنگین معاصر چه کنیم؟!…
روزگار که با ما تا نکرد
آموزگار هم با ما تا نکند، چه کنیم؟!…”
زنگ دوم، سر کلاس زیست این متن را آماده کردم. زنگ بعدی زنگ ادبیات بود و بعد آن هم تاریخ. آن روز امتحان تاریخ و ادبیات داشتیم. نامردها داشتند بوی ماه مهر را از دماغمان می کشیدند بیرون. همه بچه ها یا تاریخ خوانده بودند یا ادبیات، اما از آنجا که می دانستند خواندنشان به درد خودشان می خورد، هیچ اصراری نداشتند امتحان درسی که خوانده اند لغو نشود. مذاکره با معلم تاریخ و ادبیات بی فرجام ماند. تصمیم گرفتیم با متنی معلم ادبیات را به ذوق آوریم که بی خیال این امتحان شود…
کلاس زیست که تمام شد دویدم پای تخته. هرچه بود پاک کردم و شعر خودم را نوشتم… البته هنوز هم نمی دانم شعر است یا چیز دیگر.
دلهره داشتم، سعی کردم طوری بنویسم که بد خطی ام به چشم نیاید . نوشتنم که تمام شد بچه ها از زنگ تفریح برگشتند، درحالی که می رفتند سر جایشان بنشینند ، شعر پای تخته را خواندند و خندیدند یک دختر با طره مویی خرمایی روی پیشانی، دو سیاهچاله در چشم و دو تا در لپ آمد و از شعرم تعریف کرد…
“واقعا خوب نوشتی نرگس! خیلی خیلی قشنگه! مخصوصا این یه تیکه اش که می گی…”
خلاصه آن دختر با جمله ی ” اولین جلد کتابت رو خودم می خرم!” به تعریف و تمجید هایش از این تکه نوشته پایان داد . از بچه های مدرسه خودمان بود، راستش هم کلاسی بودیم اما من در این یک ماه اصلا او را ندیده بودم. اسمش را پرسیدم، “رها” بود. من هیچ وقت شاعر نبودم اما تصمیم گرفتم بشوم، البته بعد از گریختن از این تنگنا…
نشستم سر جایم. معلم ادبیات با برگه هایی در دست آمد، کیفش را روی میز گذاشت. ننشست. برگه ها را سه دسته کرد و به سه نفر اول هر ردیف داد. با نگاهی کاریزماتیک گفت : “کتابا تو کیف. 45 دیقه وقت دارید..”
بچه ها به هم نگاه می کردند.
هیچ کس جرئت حرف زدن نداشت حتی خودم که ادعای شجاعت داشتم.
برگه ها پخش و امتحان شروع شد. بچه ها هرچه به ذهن درمانده شان می رسید می نوشتند. فاجعه آنجا بود که بچه ها چیزی برای رساندن به یک دیگر نداشتند. یاد جمله ی “همه عزیزانشان را رها کرده و گریزان به سویی، پی نجات خویشند. ” افتادم. چند سوال اول را من هم مثل بقیه بچه ها هرچه به ذهنم آمد نوشتم اما باقیش را به فکر “شعر” بودم…
با صدای کفش های معلم به خودم آمدم. تخته پاک شده بود و معلم به سمت میزش می رفت.
زندگی آدما به یک تار مو بنده :))
البته این هم که من نرفتم سمت شعر و به داستان متمایل شدم یه داستان مفصل دیگه است…
مرسی که صبوری کردید و خوندید
زنده باشید🌾🌿
سلام نرگس جان، چقدر این متن رو شیرین و قشنگ نوشتی. دقیقاً من رو بردی به اون فضا.
دوست دارم بیشتر بخونم ازت.
دقیقا نکته ی جالبی گفتی
من شروع کردن به دقت کردن به ادم ها
برای پیدا کردن شخصیت های داستان نگاه کردن خیلی مهمه فکر میکنم چون یهو دیدی یکی از همین ادم های معمولی ازش یه شخصیت خیلی هیجان انگیز دراومد.
راستی این دائم الدفترچه بودن رو هم همون معلمم بهم یاد داد
یادمه خودش برام دفترچه خرید 🙂
معللللم عزیییز جااااانم ❤😘😍
سـلام شــــــاهین عزیز ✋
علاقهی من به خوندن ونوشتن از وقتی شروع شد که هنوز مدرسه نمیرفتم
اون روزها بزرگترین رویایی که در سر داشتم این بود که بتونم روزی چند تا دفتر داشته باشم که اون ها رو با خط خودم نوشته باشم …
یادش بخیر
یادم هست توی خونه یک کتابخونهی بزرگ داشتیم( مادرم همه رو منتقل کرد به انباری وجاش گلدون گذاشت !!😂) که کتابهای بزرگ توی بالاترین قفسه و کتابهای داستان من پایینترین طبق بودند
آرزو داشتم بتونم روزی اون کتابهای بزرگ رو بخونم
پدرم میگفت هرچقدر سوادت بیشتر بشه میتونی کتابهای طبقه های بالاتر رو بخونی
نقطه عطف علاقه ی من به خوندن ونوشتن در آشنایی با معلم عزیزی بود که همیشه تاکید داشت کتاب بخونم ( هفته ای یکی حتما !!)
خودش برام سیر مطالعاتی تهیه میکرد و بعد ازم میخواست برداشتم از هرکتاب رو توی ده خط براش بنویسم.
یادمه توی چهارده سالگی بهم یاد داد مقاله بنویسم تا بتونم توی مسابقه شرکت کنم
یادمه اون سال کم سن وسال ترین شرکت کننده بودم و توی اون مسابقه سوم شدم .
حتی مجبور شدم کلی کتاب ومقاله بخونم تا مقالهم خوب از آب دربیاد
چندسال بعد باموسسه ای آشناشدم که باعث شد مهارت هام تقویت بشه و هدفمندتر کارکنم
البته بخاطر کنکور لعنتی!!! مدتها ازاین فضا دور بودم ( البته نه کاملا) ولی الان خوشحالم که دوباره میتونم بنویسم.
فقط دغدغهم اینه که باید با نوشته هام چ کنم ؟!
وبلاگ راه بنداز زینب عزیز.
وبلاگ که خوب نیست …
وبسایت هم هزینه داره منم الان آه دربساط ندارم
هرچی داشتم خرج کلاس کنکور و کتاب و متعلقاتش شد
الان آس وپاس هستم ✏
پ ن : زینب هستم یک بدبخت ✋😉😂
وب سایت هزینه خاصی نداره.
من از هشت سالگی هر شب چیزهایی را که در طول روز تجربه می کنم در دفترچه خاطرات روزانه ام می نویسم.دیروز که داشتم دفترچه خاطرات سال های قبلم را ورق می زدم،متوجه شدم که چه میزان هم بر پختگی نوشتنم اضافه شده و هم چقدر برداشتم از اتفاقات ظاهرا سطحی و گذرای پیرامونم عمیق تر شده است.
از چند سال قبل که وسواس من در نوشتن بیشتر شد،به این نتیجه رسیدم که مانند ایده ای که در بالا مطرح کرده اید دفترچه ای در کنار خودم داشته باشم و وقایعی که در هر زمانی از روز به نظرم جالب می آمده و یا حتی احساسات جدید و متفاوتی که هر روز تجربه می کنم را در آن بنویسم.
تا امروز هم این ایده برای من کاربردی بوده و هر شب برای نوشتن خاطراتم از آن استفاده می کنم.حتی از بعضی از اتفاقات روزمره و احساس های خاصی که در دفترچه ام یادداشت می کنم به عنوان سوژه برای نوشتن داستان استفاده می کنم.
سلام به مهسا ریحانی گرامی
چقدر عالی، از هشت سالگی…
مهسا جان وبلاگ هم دارید تا نوشته هاتون رو بخونم؟
سلام آقای کلانتری بزرگوار
نه متاسفانه،فرصت وبلاگ نویسی ندارم.
من دانش آموزم و امسال هم درگیر کنکور و متعلقاتشم 🙂
به امید خدا اگه از آب و گل دربیام،خوشحال میشم که بعد از کنکورم شروع به وبلاگ نویسی کنم.اما فعلا در وقت های آزادم سعی می کنم کتاب بخونم و گاهی جسارت کنم و دستی به قلم ببرم،اما نه آنقدر جدی.
این روز ها هم فرصت های کوتاهی که آنلاین باشم سعی می کنم از آموزه های دوستان باسواد و فهمیده ای مثل شما استفاده کنم.
قلمتون نویسا
مهسای گرامی
شما به من لطف دارید.
به امید موفقیت های روزافزون و وبلاگ نویسی بعدِ کنکور…