

نوشتهای که در زندگی روزمرهات هیچ تجربۀ خاصی وجود ندارد، از ملال روزگار نالیدهای؛ میخواهی از مشاهداتت بنویسی، اما چیز دندانگیری نمییابی. پرسیدهای: خب در چنین شرایطی داشتن دفترچه یادداشت به چهکار میآید، وقتی هیچچیز دندانگیری وجود ندارد؟ محدود کردن ذهن به مطالعه باعث نمیشود که توی صرفاً نشخوارکنندۀ افکار دیگران بشوی؟
برای نوشتن توقع اتفاقات خاص و عجیبوغریب را نداشته باش، مگر چند نفر از نویسندهها مثل همینگوی میتوانند بروند اسپانیا گاوبازی و شکار، یا سه چهار بار ازدواج کنند؟ زندگی بیشتر انسانها ظاهراً فراز و نشیب تندی ندارد، همه درگیر روزمرگی هستیم. اما شاید برایت جالب باشد که همین زندگی بهظاهر تکراری میتواند منشأ ایدههای حیرتانگیزی برای به پرواز درآوردن تخیل باشد.
تمرین زیر را انجام بده، نتیجه را به من هم بگو. من از آن نتایج حیرتانگیزی گرفتهام. از پیدا کردن ایده برای کسبوکار تا نوشتن قصه:
باید دائم الدفترچه بشوی.
منتظر نباش که هر وقت ایدهای به نظرت جالب آمد آن را توی دفترچه بنویسی، بلکه باید در سادهترین لحظات زندگی هم دفترچه را باز نگهداری و قلم بزنی. مثلاً مادرت در حال طرف شستن است، برو آشپزخانه کنار او و ازآنچه میگوید یادداشت بردار، توی تاکسی فضول باش و درجا بنویس.
ناگهان میبینی که چه چیزهای تازهای در حرفهای ساده اطرافیان و رفتارهای ظاهراً کلیشهای آنها وجود دارد که قبلاً سرسری از آنها میگذشتهای. این مشاهدات لحظهبهلحظه راه میدهند به ساختن دنیایی نو در ذهن تو.
16 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
[…] شما هم دوست دارید دائمالدفترچه باشید؟ […]
[…] با خودتان کاغذ و قلم داشته باشید یا به عبارتی « دائم الدفترچه» باشید. هر چه به ذهنتان میرسد را بنویسید. لزومی ندارد […]
من دقت کرده ام که شهود بسیار آرام حرفش را میزند و میرود وهیچ اصراری نمیکند.دوست دارم طول روز همیشه دفترچه کنارم باشد وهرگاه صدای شهودراشنیدم سریع یادداشت کنم چون خیلی زودهم فراموش میکنی که چه گفت وچه آرام رفت.
آقای کلانتری یه کامنت خیلی طولانی و پر هیجان نوشته بودم اما اینترنتم قطع شد و… 🙁
این متن رو قبلا نوشته بودم…
نحوه آشناییم با دوستیه که باعث شد دائم الدفترچه شم…
“خوانده هایمان را چرخ فلک با خود برد
با نخوانده هایمان که ثمره ی این عقربه های پر کارند چه کنیم؟!…
با بیت های پر آرایه
و تاریخ سنگین معاصر چه کنیم؟!…
روزگار که با ما تا نکرد
آموزگار هم با ما تا نکند، چه کنیم؟!…”
زنگ دوم، سر کلاس زیست این متن را آماده کردم. زنگ بعدی زنگ ادبیات بود و بعد آن هم تاریخ. آن روز امتحان تاریخ و ادبیات داشتیم. نامردها داشتند بوی ماه مهر را از دماغمان می کشیدند بیرون. همه بچه ها یا تاریخ خوانده بودند یا ادبیات، اما از آنجا که می دانستند خواندنشان به درد خودشان می خورد، هیچ اصراری نداشتند امتحان درسی که خوانده اند لغو نشود. مذاکره با معلم تاریخ و ادبیات بی فرجام ماند. تصمیم گرفتیم با متنی معلم ادبیات را به ذوق آوریم که بی خیال این امتحان شود…
کلاس زیست که تمام شد دویدم پای تخته. هرچه بود پاک کردم و شعر خودم را نوشتم… البته هنوز هم نمی دانم شعر است یا چیز دیگر.
دلهره داشتم، سعی کردم طوری بنویسم که بد خطی ام به چشم نیاید . نوشتنم که تمام شد بچه ها از زنگ تفریح برگشتند، درحالی که می رفتند سر جایشان بنشینند ، شعر پای تخته را خواندند و خندیدند یک دختر با طره مویی خرمایی روی پیشانی، دو سیاهچاله در چشم و دو تا در لپ آمد و از شعرم تعریف کرد…
“واقعا خوب نوشتی نرگس! خیلی خیلی قشنگه! مخصوصا این یه تیکه اش که می گی…”
خلاصه آن دختر با جمله ی ” اولین جلد کتابت رو خودم می خرم!” به تعریف و تمجید هایش از این تکه نوشته پایان داد . از بچه های مدرسه خودمان بود، راستش هم کلاسی بودیم اما من در این یک ماه اصلا او را ندیده بودم. اسمش را پرسیدم، “رها” بود. من هیچ وقت شاعر نبودم اما تصمیم گرفتم بشوم، البته بعد از گریختن از این تنگنا…
نشستم سر جایم. معلم ادبیات با برگه هایی در دست آمد، کیفش را روی میز گذاشت. ننشست. برگه ها را سه دسته کرد و به سه نفر اول هر ردیف داد. با نگاهی کاریزماتیک گفت : “کتابا تو کیف. ۴۵ دیقه وقت دارید..”
بچه ها به هم نگاه می کردند.
هیچ کس جرئت حرف زدن نداشت حتی خودم که ادعای شجاعت داشتم.
برگه ها پخش و امتحان شروع شد. بچه ها هرچه به ذهن درمانده شان می رسید می نوشتند. فاجعه آنجا بود که بچه ها چیزی برای رساندن به یک دیگر نداشتند. یاد جمله ی “همه عزیزانشان را رها کرده و گریزان به سویی، پی نجات خویشند. ” افتادم. چند سوال اول را من هم مثل بقیه بچه ها هرچه به ذهنم آمد نوشتم اما باقیش را به فکر “شعر” بودم…
با صدای کفش های معلم به خودم آمدم. تخته پاک شده بود و معلم به سمت میزش می رفت.
زندگی آدما به یک تار مو بنده :))
البته این هم که من نرفتم سمت شعر و به داستان متمایل شدم یه داستان مفصل دیگه است…
مرسی که صبوری کردید و خوندید
زنده باشید🌾🌿
سلام نرگس جان، چقدر این متن رو شیرین و قشنگ نوشتی. دقیقاً من رو بردی به اون فضا.
دوست دارم بیشتر بخونم ازت.
دقیقا نکته ی جالبی گفتی
من شروع کردن به دقت کردن به ادم ها
برای پیدا کردن شخصیت های داستان نگاه کردن خیلی مهمه فکر میکنم چون یهو دیدی یکی از همین ادم های معمولی ازش یه شخصیت خیلی هیجان انگیز دراومد.
راستی این دائم الدفترچه بودن رو هم همون معلمم بهم یاد داد
یادمه خودش برام دفترچه خرید 🙂
معللللم عزیییز جااااانم ❤😘😍
سـلام شــــــاهین عزیز ✋
علاقهی من به خوندن ونوشتن از وقتی شروع شد که هنوز مدرسه نمیرفتم
اون روزها بزرگترین رویایی که در سر داشتم این بود که بتونم روزی چند تا دفتر داشته باشم که اون ها رو با خط خودم نوشته باشم …
یادش بخیر
یادم هست توی خونه یک کتابخونهی بزرگ داشتیم( مادرم همه رو منتقل کرد به انباری وجاش گلدون گذاشت !!😂) که کتابهای بزرگ توی بالاترین قفسه و کتابهای داستان من پایینترین طبق بودند
آرزو داشتم بتونم روزی اون کتابهای بزرگ رو بخونم
پدرم میگفت هرچقدر سوادت بیشتر بشه میتونی کتابهای طبقه های بالاتر رو بخونی
نقطه عطف علاقه ی من به خوندن ونوشتن در آشنایی با معلم عزیزی بود که همیشه تاکید داشت کتاب بخونم ( هفته ای یکی حتما !!)
خودش برام سیر مطالعاتی تهیه میکرد و بعد ازم میخواست برداشتم از هرکتاب رو توی ده خط براش بنویسم.
یادمه توی چهارده سالگی بهم یاد داد مقاله بنویسم تا بتونم توی مسابقه شرکت کنم
یادمه اون سال کم سن وسال ترین شرکت کننده بودم و توی اون مسابقه سوم شدم .
حتی مجبور شدم کلی کتاب ومقاله بخونم تا مقالهم خوب از آب دربیاد
چندسال بعد باموسسه ای آشناشدم که باعث شد مهارت هام تقویت بشه و هدفمندتر کارکنم
البته بخاطر کنکور لعنتی!!! مدتها ازاین فضا دور بودم ( البته نه کاملا) ولی الان خوشحالم که دوباره میتونم بنویسم.
فقط دغدغهم اینه که باید با نوشته هام چ کنم ؟!
وبلاگ راه بنداز زینب عزیز.
وبلاگ که خوب نیست …
وبسایت هم هزینه داره منم الان آه دربساط ندارم
هرچی داشتم خرج کلاس کنکور و کتاب و متعلقاتش شد
الان آس وپاس هستم ✏
پ ن : زینب هستم یک بدبخت ✋😉😂
وب سایت هزینه خاصی نداره.
من از هشت سالگی هر شب چیزهایی را که در طول روز تجربه می کنم در دفترچه خاطرات روزانه ام می نویسم.دیروز که داشتم دفترچه خاطرات سال های قبلم را ورق می زدم،متوجه شدم که چه میزان هم بر پختگی نوشتنم اضافه شده و هم چقدر برداشتم از اتفاقات ظاهرا سطحی و گذرای پیرامونم عمیق تر شده است.
از چند سال قبل که وسواس من در نوشتن بیشتر شد،به این نتیجه رسیدم که مانند ایده ای که در بالا مطرح کرده اید دفترچه ای در کنار خودم داشته باشم و وقایعی که در هر زمانی از روز به نظرم جالب می آمده و یا حتی احساسات جدید و متفاوتی که هر روز تجربه می کنم را در آن بنویسم.
تا امروز هم این ایده برای من کاربردی بوده و هر شب برای نوشتن خاطراتم از آن استفاده می کنم.حتی از بعضی از اتفاقات روزمره و احساس های خاصی که در دفترچه ام یادداشت می کنم به عنوان سوژه برای نوشتن داستان استفاده می کنم.
سلام به مهسا ریحانی گرامی
چقدر عالی، از هشت سالگی…
مهسا جان وبلاگ هم دارید تا نوشته هاتون رو بخونم؟
سلام آقای کلانتری بزرگوار
نه متاسفانه،فرصت وبلاگ نویسی ندارم.
من دانش آموزم و امسال هم درگیر کنکور و متعلقاتشم 🙂
به امید خدا اگه از آب و گل دربیام،خوشحال میشم که بعد از کنکورم شروع به وبلاگ نویسی کنم.اما فعلا در وقت های آزادم سعی می کنم کتاب بخونم و گاهی جسارت کنم و دستی به قلم ببرم،اما نه آنقدر جدی.
این روز ها هم فرصت های کوتاهی که آنلاین باشم سعی می کنم از آموزه های دوستان باسواد و فهمیده ای مثل شما استفاده کنم.
قلمتون نویسا
مهسای گرامی
شما به من لطف دارید.
به امید موفقیت های روزافزون و وبلاگ نویسی بعدِ کنکور…
[…] شما هم دوست دارید دائمالدفترچه باشید؟ […]