از میان شعرهای کلاسیک فارسی این شعر سنایی را هم خیلی دوست دارم:
خلق جز مکر و بند و پیچ نیند
همه را آزمودم ایچ نیند
گر همه در برت فرو ریزد
مرد عاقل درو نیاویزد
گر نهای همچو مه به نور گرو
همچو خورشید باش تنها رو
مهر پیوسته یکسواره بود
ماه باشد که با ستاره بود
هرکه تنها روی کند عادت
همچو خورشید شب کند غارت
مرد را دلشکسته دارد جفت
تیر را پای بسته دارد جفت
با چنین تیرها و جوشنها
دانکه تنها ترا به از تن ها
ملک عالم به زیر تنهاییست
مرد تنها نشان زیباییست
با کسان در نگاهداشت بُوی
با خود آسوده شام و چاشت بُوی
جفت باشی خدای ندهد بار
فرد باشی خدای باشد یار
چون تو تنها نشینی از سرو بُن
با خودت هرچه آرزو میکن
چون تو تنها بوی ز نیک و ز بد
کم ز تیزی بود نیاری زد
چون دلت شد به فرد بودن شاد
تیز بیشرم کس به یاری داد
گرد توحید گرد با تفرید
چه کنی صحبتی که آن تقلید
به دمی از تو اندر آویزد
پس به بادی هم از تو بگریزد
تا همی در تو نیک خود بیند
با تو یک دم به رفق بنشیند
گر شود والعیاذ باللّٰه بد
تا چه بینی ازو به جان و خرد
دل نخواهد ترا ز دل بگسل
بر بخیلان بخیل بهتر دل
در دهان دار تا بود خندان
چون گرانی کند بکن دندان
هرکه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از او بگسل
چکنی با حریف بیمعنی
بس ندیم تو شعر چون شعری
بس جلیست کتاب با خردت
تا نگوید به خلق نیک و بدت
عزبی به که جفت کوتهبین
ماه تنها به از دو صد پروین
هرکجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
هرزهدان هم شریف و هم خس را
کو یکی کو یکی بُوَد کس را
کو در این روزگار یار بیار
بر که باشیم استوار بیار
اهل این روزگار بیسر و بُن
از برای نو و ز بهر کهن
دوستی از پی درم دارند
زهر و پازهر را به هم دارند
گرچه خوشبوی و روی و خوش گلهاند
زود سیرند و تنگ حوصلهاند
رنج کاران و گنج لاشانند
زر نگهدار و راز پاشانند
مرد صورتپرست کس نبود
هوش او جز سوی هوس نبود
روز نیکی چه خوش بود با تو
چون بدی دید بد شود با تو
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشد عار
یار عاقل اگرچه بدساز است
چون درای شتر خوش آوازست
جملهٔ درد خویش شویی به
یار درخورد خویش جویی به
نیک و بد دان در این سپنج سرای
جفت بد دست یار ناهمتای
این یکی نای نی کند به دو دم
وآن دگر پای پی ز بهر شکم
یار نادان اگر ز روی نیاز
هم چو داود برکشد آواز
صوت او موت روح احرارست
فوت او غوث مردم آزارست
شاخ ماذون چو پر گره باشد
مرگش از برگ و بار به باشد
بیخ نردی که راست شاخ بُوَد
سال تنگی دلش فراخ بُوَد
هرکرا هست دوستی دم ساز
به شهی در جهان دهد آواز
من به عالم درون نمیدانم
دوستی زان همیشه حیرانم (+)
7 پاسخ
سلام استاد عزيز. خیلی زیبا و پر مغز و کامل بود.
شاهین سلام! خوبی؟ چون گفته بودی دوست داری باز هم از من شعر بخونی، یه دونه از شعرام برات میفرستم، نقدی نظری داشتی حتما بهم بگو 🙂
شب چایی تقلبی است و
از آسمان که نقل فروریخت
از آن زمان مصیبت سور است
بشکن نبات منجمد اینجا
روی چکاد شاخه به شاخه
لایه به لایه پوشش تور است
شب دم کشیده در دل این باغ
باغی که هر کدام درختش
با ریشه های ساده ی غفلت
چای از زمین کشیده و حالا
با میوه های جهل مرکب
دانادرخت غرق غرور است
در گوشه ای به روی بلندا
دم برگکی به فکر تو افتاد
شیطانکی به اسم زمین زود
او را به سمت خویش فراخواند
حالا هم از تبار خودش هم
از کاروان حج تو دور است
ای کعبه ای که هجر تو اَسوَد !
با هر قصور سرزده ای کاش
می شد مدام دور تو چرخید
بعدش تمام دور تو پیچید
پیچک در این مراسم احرام
اما دچار شرم حضور است
شرمی شبیه یک گل یخ که
این روز ها وا شدنی نیست
تو مهربان و بانیِ مهری
با پرتو های روشن یخمک
خاموشی و جمود بنوش از
سبزینه ای که عاشق نور است
#نجمه_سادات_سیدی
درود نجمه جان
ذوق تو رو تحسین میکنم.
این شعرت رو هم دوست دارم.
امیدوارم جدیتر پیش بری و سر از جاهای تازهتری درآری.
و باز هم در ستایش تنهایی: این بهترین رفیق
سلام آقای کلانتری عزیز
شعر بسیار عمیق و تاملبرانگیزی بود. در ادبیات کلاسیک، به ویژه تا قرن 5و6 از این گونه شعرها و نوشتهها زیاد میبینیم. در مقدمۀ کلیله و دمنه نیز مطالبی با این مضمون هست. همۀ این ها میخواهد بگوید که در طول تاریخ سرشت آدمها بسیار کم تغییر کرده است و هنوز که هنوز است در بر همان پاشنه میچرخد. نامردمیها و تنهاییها و… تنها راه رهایی نیز پناه بردن به درون است.
ذرود بر استاد گرانقدر
لذت بردم از خوندن پیام شما.
چه شعر قشنگییی.
دو سه ماهی میشه که باهاتون آشنا شدم و تو این مدت از خوندن وبلاگتون، کانالتون، صفحه تأملات، شرکت تو وبینارتون…خیلی لذت بردم و چیزای خووبی یاد گرفتم. دمتون گررم استاد عزیز… :))