1
دلواپسی واژه قشنگی بود که در سالهای اخیر به لجن کشیده شد. دلواپسی برایم خوشآهنگ بود و دیالوگ درخشانی از فیلم ساراباند برگمان را به یادم میآورد، صحنهای که در آن ارلاند یوسفسون، نیمهشب به شکل غمانگیزی رو به لیوا اولمان چنین میگفت:
«دلواپسم. من برای دلواپسیام خیلی کوچکم.»
2
چرا نگرانی را یکسره آزاردهنده بدانیم، هر چیز ظاهراً منفی و دستوپا گیری را میشود جور دیگری تفسیر کرد، جور دیگری دید، چون زیبایی در چشم بیننده است.
من از وقتیکه کودکیام را به یاد میآورم نگران بودم، نگران دور شدن از مادرم، نگران مردودی در مدرسه، نگران سلامتیام، نگران اوضاع کشورمان، نگران دوستهایم، نگران عاشق نبودن، نگران مرگ و فقدان، نگران آینده و بسیاری از این نگرانیها هرچند کمتر شده اما هنوز با من هست.
اصلاً گاهی لازم نیست چارهای برای نگرانیهایمان بکنیم، میتوانیم آنها را دوست بداریم. ما انسانیم، میتوانیم نگران باشیم و این نگرانی نیروی پیشبرندۀ ما باشد.
باید نگرانی را هم بیاوریم توی لذتهای بشری، در کنار لذتِ خوردن، آشامیدن و عشق ورزیدن. لذت دلواپسی…
6 پاسخ
تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. حس خوبی داد بهم این مقاله. دفعه بعدی که نگران شدم سعی می کنم دوسش داشته باشم
پ.ن: یاد بچگیام افتادم که همش نگران بودم مادرم رو از دست بدم
نگرانی و دلواپسی و اضطراب….
چه واژه های ترسناک سنگینی…البته برای من دیروز.
این روز ها حس میکنم نگرانی و دلواپسی عجب چیز قشنگی است…مثل این است که بادکنکی باشی و چشم بسته شناور و رها هستی در فضای خوشی ها و آسودگی ها و یکهو نخی که به پایت بسته شده میکشدت پایین و یادت می آورد بیش از اندازه شناوری به گمگشتگی و آوارگی ختم میشود…
یا اینکه حس میکنم چقدر جالب است آدم گهگاهی سینه اش از غم و درد و اضطراب سنگین شود…آخر تازه یادم می افتد که قلب و جسمی دارم و زمینی هستم… .
خوبه یادمون میاری چیزایی رو که یه روزی بهش فکر کرده بودیم ولی به بار ننشسته فرستادیمش به بایگانی ذهنمون (:
چقدر زیبا
چه نگاه جالب، تأملبرانگیز و دوستداشتنی!
من هم تازگیها از نگرانیهایم دیگر نگران نمیشوم. نگرانی برایم سکوی پرتابی است بر لب یک پرتگاه! وقتی به سراغم میآید، میدانم که زمان یک پرش جانانه فرا رسیده که با سنجیدن جوانب، دورخیزی اندیشمندانه، جمع کردن قوا، از گوشهی چشم به آن طرف پرتگاه چشم دوختن و در نهایت دلکندن از ماندن، باید به روی سکو جهید و به دنیایی نو، خیز برداشت.
از نگرانیهایم نگران نمیشوم چون در پس آن لذت دلربای لمس یک زندگی تازه و اندیشهای نو، سوسو میزند!
از قضا نگران نشدن، بیشتر نگرانم میکند. وقتی مدتی میگذرد و خبری از آن نمییابم، آشفته میشوم؛ زندگیام را مرور میکنم که ببینم مشکل از کجا آب میخورد. کجای راه را از حرکت بازماندهام که امروز هوای پریدن از سرم پریده؟! نکند در باتلاق روزمرگیها گرفتار شدهام و خودم بیخبرم؟!
نگرانی که میآید خیالم راحت میشود از اینکه هنوز هم هوای پریدن در دلم موج میزند و چشمانداز تازهای از زندگی انتظارم را میکشد…
سلام سمیرا
نبودی یه یک مدت، به فکر کامنت های خوبت بودم.
چه زیبا نوشتی. مثل همیشه.
سلام. ممنون برای نوشته خوبتون..