قصه‌قشنگی

 

«نمی‌دانم کی بود که فهمیدم پدربزرگم، پدرم نیست.»

 

همین یک جمله کافی بود تا دل بدهم به کتاب نفیسِ «غلامرضا تختی»، مجموعه عکس‌های قهرمان، با نوشته‌ای از بابک تختی؛ تنها فرزند جهان‌پهلوان که نویسنده است (و ناشر هم بود و چه کتاب‌های خوبی هم در نشر «قصه» چاپ کرد، از جمله چاپ اول «رود راوی.»)

باری، در ادامه‌ی مقدمه می‌خانیم:

 

«توی خانه‌مان مرد زیاد بود، اما به هیچکدام بابا نمی‌گفتم. خوب یادم است روزی که پرسیدم «بابای من کیه؟» چرخ خیاطی مادربزرگ بی‌صدا شد، پدربزرگ دستش روی کوک ساعت دیواری بی‌حرکت ماند، و لیوان چای مادرم پر شد از شکر. بعد مادرم، همان‌طور که خم شده بود و نگاهش به لیوان روی میز بود، چینی به ابرو انداخت و گفت «آها!».

 

همین پاره بس است تا دریابی با «نثر» طرفی نه «انشا».

پوسته‌ی نثر اگر خوب باشد، هسته‌اش درباره‌ی کدوحلوایی هم که باشد می‌خانمش، با لذت هم.

 

حیف است پاراگراف دوم را هم نقل نکنم:

 

«من که داشتم با مداد رنگی طرح پسری را رنگ می‌کردم که توی ماشین با پدر و مادرش از کوه و کمر بالا می‌رفت، هیچی نگفتم، بعد مادرم ظرف شکر را ول کرد روی سینی و رفت طرف گنجه. شَتَکِ قطره‌های چای که از لبه‌ی میز می‌ریخت روی فرش، می‌پرید به کتابم. مادرم از گنجه قاب عکسی درآورد و داد دستم.»

 

هر حرفی با قصه قشنگ‌تر است. اصلن قشنگیْ قصه است.

به همسفران مدرسه نویسندگی بپیوندید:

پیشنهاد مطالعه:

25 اسفند 1403

25 اسفند 1403

19 مرداد 1395

19 مرداد 1395

12 اردیبهشت 1404

12 اردیبهشت 1404

22 اردیبهشت 1402

22 اردیبهشت 1402

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *