بابابزرگم لوبیا میکاشت، و سرگرمیم گشودن غلاف لوبیاها بود و خیره شدن به طرح و رنگ هر دانه لوبیا. امشب که این شعرک اسماعیل خویی را خاندم باز یاد لوبیا کردم:
▫️مار
گرسنه
میشود.
میخَزَد.
میرسد.
میگَزَد.
میخورَد.
میسُرَد.
میرَوَد.
کلِ بود و باشِ مار در هفت فعل.
غلافِ لوبیاست انگار هر جمله، هر متن؛ واژهها در غلاف جمله و جملهها در غلاف پاراگراف و…
از وسوسههام است غلافی بسازم سراسر فعل، تمامن فعل، بدون هیچ نوع واژهی دیگر.