«نمیتوانم به ایدههایم شاخ و برگ بدهم.» این یکی از مشکلات اصلی نویسندگان تازهکار است. آنها نمیدانند چگونه نوشتۀ خودشان را گسترش بدهند؛ و این مشکل مهمی است که حتماً باید برای رفع آن دست به کار شد. در سلسله مطالبی از این پس خواهیم داشت با ارائۀ نمونههای گوناگونی از آثار داستانی و غیرداستانی به شیوههای مختلف گسترش متن میپردازیم.
خب، حالا برویم سراغ اولین نمونه. این چند سطر را از رمان «شب یک شب دو» برگزیدهام:
فروشگاه پدرت هنوز باز است. برای این که وارد ساختمان بشوم باید از جلو فروشگاه بگذرم. طوری میگذرم که خانی، که پشت صندوق نشسته و به خیابان مسلط است نتواند مرا ببیند. پلهها را آرام تا طبقۀ دوم بالا میآیم. بعد برمیگردم پایین. ساعت درست هشت است. میروم به طرف آسانسور. چرا میخواستم از راه پله بیایم؟ آسانسور وسیلۀ بدیست. آدم مجبور است درش را باز کند و ناگهان در محیطی که هیچ آشنایی قبلی با آن ندارد قرار بگیرد. آمدن با پله باعث میشود که آدم تدریجاً به محیط خو بگیرد. در پله اختیار آدم با خود توست. هر لحظه نخواستی میتوانی برگردی. آسانسور با این که خیلی آسان به بالا و پایین سر میخورد ولی اختیار بازگشت را به این آسانی به آدم نمیدهد. آسانسور در طبقۀ سوم میایستد. من آهسته در آسانسور را باز میکنم. تو درست رو به روی در استاده و نردۀ پلهها تکیه کردهای. من به سوی تو نمیآیم. تو به سوی من نمیآیی. در واقع ما به سوی هم جاری میشویم…
به بخشی که با رنگ قرمز مشخص شده نگاه کنید. با یک سوال شروع میشود. و بعد از آن راوی در چند سطر از دیدگاه خودش دربارۀ راه پله و آسانسور میگوید. حرفهایش قلمبه سلمبه و مصنوعی نیست. توی متن زورچپان نشده. از جنس متن است و همین، صحنه را از یک متن عادی به اثری خلاقانه تبدیل میکند.
حالا تمرین کنیم:
به اطرافتان نگاه کنید. آیا میتوانید مثل نمونهای که خواندید چند سطری دربارۀ یکی از چیزهایی که هر روز بی تفاوت از کنار آنها میگذرید بنویسید؟
2 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
تا حالا با این دید کتاب نخونده بودم🤔 واقعا خیلی وقت ها حتی کتابهایغیرداستانی اینطوری گسترش میدن و بی توجه بودم… چه نکته خوبی
درود بر تو فاطمه عزیز
چه خوب که این نکته برات جالبه.
راستی، من به وبلاگت سر میزنم. کاش بیشتر به روزش کنی.