تصور کنید یک فوتبالیست حرفهای را مجبور کنی با مشتی آماتور توی کوچه «گل کوچیک» بازی کند، بیهودگی این بازی به کنار، آیا گل زدن و پیروزی در این بازی ملالآور یا حتی چندشآور نیست؟
حکایت معاشرت ما با برخی از دوستان قدیمی و شاید جدید هم چنین است. دوستانی که بیسوادیشان تو را با سواد جلوه میدهد، خطرناکاند.
وقتی رفیق تو در ماجرا را بسته و به هر بهانهای از مطالعه طفره میرود. وقتی مدام در حال نق زدن و بدگویی پست سر دیگران است، چه لزومی هست برای ادامۀ رابطه؟
معاشرت با چنین آدم پوسیدهمغزی که مدام در حال نشخوار کردن افکار نیمبند و تکراری خودش است، چیزی جز خستگی و ملال و عقبماندگی در پی دارد؟
حالا انصافاً بهجای این رابطهها پیادهروی کردن بهتر نیست، توی پیادهروی لااقل اجر خستگی، سلامتی جسم است و ذهنی که به همراه با خون به جریان افتاده؛ اما در معاشرت و وقتگذرانی با دوستان مسموم، چیزی جز خستگی ذهن حاصل نمیشود.
چرا باید وقتت را برای دوستی تلف کنی که تحمل دیدن موفقیتهای تو را ندارد، چرا باید برای کسی وقت بگذاری که سادهترین آداب دوستی ازجمله بهموقع حاضر شدن سر قرار را نمیداند.
من عجالتاً پیادهروی را ترجیح میدهم.
چون نه بخیل و حسود است و نه بیسواد و بدقول.
چه لذتبخش است وقتی از پیادهروی برمیگردی و روی موبایلت تماسهای بیپاسخ دوستان کمتلاشت را میبینی؛ و بیآنکه جوابشان را بدهی، سراغ کاغذ و قلم میروی و از ایدههای خلاقانهای مینویسی که حین پیادهروی به ذهنت رسیده.
12 پاسخ
یک حدیثی از امام رضا علیه السلام هست که در آخرالزمان سعادت 10 جزء دارد که نه جزئش در دوری از مردم و یک جزئش در خاموشی است. این پست شما من را یاد این فرموده عمیق نهمین اماممان انداخت
چه زیبا.
من یک مدت همینطور بودم
از بیرون به آدم های اطراف نگاه میکردم حرف هایشان موضوعات بحثشان
خسته و عصبی یک پوزخند به همه شان در دلم میزدم و از آن ها فاصله میگرفتم
مدتی که گذشت تبدیل شدم به یک آدم منزوی که سرش توی مطالعات و کتاب هایش است
کم کم میفهمی دنیایت کوچک شده است
۹۰ درصد آدم های اطراف ما جزو همین دسته ای هستند که درموردشان حرف زدیم
پس با چه کسی معاشرت کنیم؟چگونه رشد کنیم ؟؟؟
وقتی در خلوت خودمان هستیم چه میکنیم؟به چالش کشیده میشویم،؟؟؟
تاکی کتاب بخوانم و بخوانم و خودم باشم و خودم پس دیگران چه میشنود؟؟رشد انسان با همین برخورد ها پیش می آید
گاهی همان آدم سطحی نگر در اعماق وجودش افکاری دارد که وقتی به آنها پی میبری از خودت خجالت میکشی
دنیای آدم ها دنیای قشنگیست از آن فاصله نگیریم!
خب در نهایت باید درباره ی همین انسان ها بنویسی.اینکه کلا از زندگی حذفشون کنی یعنی که یکی از منابع الهامت هم از بین رفته.
من هرگز از حذف کردن دوستان حرف نزدم. من از حذف کردن آدم های ابله از دایرۀ اطرافیانمون گفتم.
وگرنه من بهترین دوست های دنیا رو دارم که همه جوره کمکم میکنن.
سلام…
لعنت به این نوشته و افکاری که توی ذهنم اومد!
بارها گفته ام که چی؟ چرا ازآدم های بی سواد فاصله می گیری؟ چرا انقدر می ری توی تنهایی خودت و شروع می کنی به فکر کردن! چرا دوستات بهت میگن نپوسیدی از بس با خودت بودی؟ چرا وقتی زنگ می زنن جوابشون رو نمیدم!
چرا بیشتر اخبار نگاه می کنم و خودم رو سرگرم نمی کنم! چرا با دوستانم نمی رم بیرون و حرف های بیهوده نمیزنم…
چرا تنهایی کوه رفتن رو دوست دارم؟ چون با خودم هستم و با خودم حرف میزنم! نه از اخبار بد چیزی برای خودم تعریف می کنم؛ نه بدگویی کسی رو می کنم! تنها بدگویی و خبر بد مربوط به خودم و رفتارم هست…
لعنت بهت شاهین! با این نوشته ات که باعث شد اینطوری حرف بزنم…
آره تنهایی خیلی خوبه ولی بعضی وقتها دیگه قاطی می کنی! از اینکه تحمل آدم های چیپ رو نداری؛ از اینکه تا یه ذره تلویزیون نگاه می کنی حالت بهم میخوره از این همه دروغ و تزویر… از اینکه تا دیگران شروع می کنن به نق زدن همه اش دنبال در رفتن هستم! دنبال یه چیز مفید، یه خبر خوب یا هر چیزی که باب طبع من باشه؛ اما باب طبع دیگران زیاد نیست 🙁
حرفام رو بدون کمترین تفکری زدم! وقتی از اولین جمله مطلبت شروع کردم به خواندن این افکار اومد توی ذهنم. به سبک نوشته های هر روزه نوشتم! بدون تفکر… فقط نوشتم! اگر دوست داشتی منتشرش نکن
رفیق بی نظیر خودمی امیرجان.
وای از وقتیکه خودمان هم در دنیای بهم ریخته ذهنمان آنچنان همبازی همین دوستان خزیده در درون زیرین ترین لباس فکرمان شده ایم که حتی توان لخت شدن را هم از ذهن سیابازمان گرفته اند آه از زمانیکه خودم هم همبازی این دوستان شده ام که توان دور ریختن خودم را از دست داده ام. و وای از دست این پاهای حرف نشنویی که حاضر به قدم زدن حتا در کنار زیباترین گلهای کنار پیاده رو نیستند
حالم شبیه ادمیه که بار ماشینش لاستیکه
ولی زاپاس نداره!!!!!
اینم حکایت ماست که دوست زیاد داریم اما
کو رفیق؟
بدتر از همه آدم های پوسیده مغزی هستند که دوستی با آن ها تنها وقتت را میگیرد تا آن ها را قانع کنی که زندگی ات چیست!!!!
از این ها متنفرم، سعی میکنم کمتر ببینمشان، ولی نمیتوانم ترکشان کنم
این چند روز مدام به همه میگویم برایتان متاسفم که من کتابخوانتان هستم و متاسفم که من در دیدتان آدم موفقی هستم!!
این آخرین مطلبتان خیلی شبیه این روزهای ذهنم بود.
من واقعا اینو حسش کردم!
حذف یه سری از این دغل دوستان باعث میشه آدم بتونه یه نفس راحت بکشه!
خیلی خیلی موافقم
و راستش جواب سوالی بود که مدتها ذهنم درگیرش بود…
گاهی قیمت اینکه خودت باشی ازین هم بیشتره، اون هم زمانی هست که نه فقط دوستت بلکه اغلب کسانی که باهاشون زندگی می کنی همچین آدمهایی باشن، اونموقع انتخاب البته سخت تره.