جوک زندگی ما

اینکه آدم زندگی‌اش را در سخنی ‌قصار خلاصه کند کار نامعمولی نیست، مثل این بیت مولانا «حاصل عمرم سه سخن بیش نیست/خام بُدم پخته شدم سوختم».

اما سال بلو، رمان‌نویس ممتاز امریکایی، زندگی‌اش را جوری دیگری می‌بیند:

«گاه دوست دارم بگویم زندگی هر انسانی را می‌توان در لطیفه‌ای شگفت‌انگیز خلاصه کرد. یکی از جالب‌ترین آنها برای من در مورد خواننده‌ای امریکایی مصداق می‌یابد که برای اولین‌بار ترانه‌ای را در اسکالا اجرا می‌کرد. او بار اول ترانه‌اش را در شور و هلهله‌ی مردم خواند. جمعیت یکصدا فریاد زد دوباره، دوباره. برای دومین بار ترانه را خواند و باز جمعیت فریاد زد دوباره، دوباره. و بعد برای بار سوم و چهارم… دست آخر خسته و نفس‌بریده پرسید:‌ چندبار باید این ترانه را بخوانم؟ یکی گفت: تا وقتی آن را درست بخوانی. و این درست وصف حال من است. همیشه احساس می‌کنم هنوز کارم را درست انجام نداده‌ام. برای همین پیوسته تلاش می‌کنم. (رولشتاین، نشر اختران، ص. ۷)»

از خودم پرسیدم زندگی‌ام را در کدام لطیفه خلاصه می‌‌بینم؟ دیدم هیچ جوکی جز این حفظ نیستم: «یه روز یه نفر از حال رفت، از پذیرایی دراومد.» که البته شکل املایی درست کلمه «هال» است اما اینجوری جوک از دست می‌‌رود (در گفتار این گرفتاری را نداریم).

این جوک را چهارده‌سالگی، ساعت سه نصفه‌شب، از پسردایی‌ام شنیدم، یک ساعتی یکسره بلندبلند قهقهه زدیم، فقط به خاطر شدت خُنکی‌اش.

هر چی فکر کردم دیدم این لطیفه هیچ‌رقمه نمی‌تواند معرف کل زندگی‌ام باشد، مگر اینکه بگویم زندگی‌ام مثل آن پوچ است —همین‌قدر تباه— که خوشبختانه فعلن چنین حسی ندارم.

شما چی؟ لطیفه‌یی هست که کل زندگی‌تان را بنمایاند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *