این تمرین برای عموم علاقهمندان و فعالان نویسندگی داستانی و غیرداستانی همینطور مدرسها و سخنرانان مفید است.
اطلاعات بیشتر دربارۀ جزئیات این تمرین: کلمهبرداری
قطعاً کلمات قویترین مادۀ مخدری هستند که توسط انسان مصرف میشود. (+)
-رودیار کیلیپینگ
شرح تمرین به زبان ساده: از کلمات و عبارات و جملات زیر در نوشتههای داستانی یا غیرداستانی خودتان استفاده کنید. (یا به عبارتی زور بزنید هر طور که شده استفاده کنید!)
تمرین 3:
- شعر لطفترین بخش شعور آدمی است
- تنها و مغموم در چنبرۀ درد
- طنین طولانی زنگها
- حوایج زندگی
- در هر جمعی شمع اصحاب بود
- انرژی بیپایانی در حرف زدن داشت
- سکوت خوشبیانی داشت
- تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی
- …مثل بند ناف با من به دنیا آمد، اما مثل بند ناف بریده نشد
- نقار
میتوانید نوشتههای خودتان را به عنوان کامنت در همین صفحه بنویسید.
فهرست تمرینها:
44 پاسخ
همیشه دوست داشتی شاعر باشی اما میگفتی که استعداد سرودن شعر نداری. خود را با آن شاعر جوان مقایسه میکردی که در هر جمعی شمع اصحاب بود. میخواستی شعر بسُرایی تا تنها و مغموم در چنبره درد نمانی. میگفتی تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی شعر است
و شعر بسیار میخواندی از کلاسیک تا سپید. اما شاعر نشدی، گاهی فکر میکردی شاعری راه خوبی برای رفع حوائج زندگی نیست.
انگار فقط رؤیا میبافتی که شبیه آن جوانک شاعر شدی که با وجود اینکه انرژی بیپایانی در حرف زدن داشت ولی سکوت خوشبیانی هم داشت.
نقاد سرودن شعر یا فقط خواندن شعر همچون طنین طولانی زنگها در سَرت بود.
آری در نهایت خیالبافی برای شاعر شدن برایت باقی ماند. شاید به قدر کافی تلاش نکردی، همانطور که گفتی: رؤیاپردازی مثل بند ناف با من بهدنیا آمد اما مثل بند ناف بریده نشد.
با سپاس از شما جناب آقای کلانتری
سلام.
چندی قبل بادوستی آشناشدم اهل مطالعه وشعرخوانی میباشد.
زمانی که درجمع قرارمیگرد ولب به سخن میکوشاید شمع اصحاب آن محفل میشود،چنان بالحن خاص وفن بیان سخن میگوید هرکه درآنجاحضور داشته باشد،شیفته وتشنه نحوه حرف زدنش میگردد.
انرژی بی پایان درحرف زدن دارد.زمانی که حرف میزند درادامه حرف هایش لحظه نیز سکوت می نماید.
سکوت خوش بیان دارد. گاهی نیز برام از دردهاوسختی زندگی میگوید در زندگی هرکس درد ورنج وجود دارد منم نیز ازآن بی بهره نبوده وبرای نجات از آن تنهاومغموم بایدسختی هارا تحمل کرد.و برای حوایج زندگی بایدنقاربود این حس نقار مثل بند ناف بامن بدنیا آمده امامثل بندناف بریده نشده است.
زنده باد
مادرم همیشه میگه درد و رنج مث بند ناف با ما بدنیا اومده اما بریده نشده.
میگه هیشکی بی درد نیست .هر کی یه مشکلی داره .بعضی آدما فک میکنن پول حلال مشکلاته .اما پولدارا هم مشکل دارن.تازه اونا مشکلاتشون بزرگتره .اصن هر که بامش بیش برفش بیشتر.
ب نظرم درد و رنج هم از حوائج این دنیاست. تا درد نباشه قدر سلامتی رو نمیدونیم .تا رنج نباشه ارزش آسایش مشخص نمیشه .گاهی تا رنج نباشه درس نمیگیریم .خوبه قدر رنج های زندگیمونو هم بدونیم.
از بچگی ارزو داشتم اگر شاعر هم نبودم حداقل دستی در شعر داشتم .جایی خوندم شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است.هر وقت تنها و معموم در چنبره ی درد فرو میرم به شعر روی می آرم .میخونم ومیخونم و لذت میبرم. یادش ب خیر ،زمانی انرژی بی پایانی در حرف زدن داشتم و در هرجمعی شمع اصحاب بودم.می گفتم ، میخندیدم ،می رقصیدم.اما حالا تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی شعره، کتابه و قلم .
در این طنین طولانی زنگ ها ، در این سیرک صداها و هیاهوی عربده ها ، حالا ، سکوت میکنم .
گاهی سکوت کردن از حرف زدن های بیهوده و دل شکستن های بی موقع ، خوش بیان تر است .
زنده باد زهره گرامی.
دوست عزیزی داشتم که هرگاه حرف از ادبیات میشد. اولین جملهای که در آغاز صحبت هایش به زبان میآورد این بود: « شعر لطیفترین بخش شعور آدمیاست.»
چنان ذوق و شوری در رابطه با ادبیات نشان میداد که گویی همانند نفس کشیدن برایش ضروری و لازم است! در رابطه با ادبیات همانند طوطی سخنگویی میشد و انرژی بیپایانی در حرف زدن داشت. اگه به حال خود رهایش میکردی میتوانست ساعتها از حوایج زندگی شاعران قرن هشتم تا شاعران معاصر و غیره و غیره حرف بزند. صحبتهای او و لحن کلامش چنین جادویی بود که در هر جمعی شمع اصحاب بود. روزی از او پرسیدم، که او این ذوق هنری و چشمه بیپایان ادبیات در تو از کدامین زمان به وجود آمد؟ چند ثانیه هیچ نگفت. حقا که سکوت خوش بیانی هم داشت! بلاخره لب به سخن گشود: ادبیات مثل بند ناف با من به دنیا آمد، اما مثل بند ناف بریده نشد. هرگاه که تنها و مغموم در چنبره درد و رنگ نقار این دنیای فانی فرو میروم و به مرز جنون میرسم. تنها پناهم در هجوم یک نواختی و درماندگیام همین ادبیات است.
زنده باد ندای گرامی.
دوستی داشتم که انرژی بی پایانی در حرف زدن داشت و در هر جمعی شمع اصحاب بود. همیشه می گفت شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است. مثل بند ناف با من به دنیا آمد، اما مثل بند ناف بریده نشد. یادش بخیر که تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی زندگی هم بود. ولی گاهی اوقات حرف هایی می زد که با ظاهر همیشه شادش تفاوت داشت. مثلا می گفت در برابر طنین طولانی زنگ های حوایج زندگی که همچون نقار بین نیکی و بدی ست باید سکوت خوش بیانی داشت. گاهی اوقات تمیز دادن این دو از هم به تار مویی بسته ست ولی در سکوت است که قلب بین این دو قضاوت و بهترین را انتخاب میکند.بعد ها به وضوح دیدم که خود او نیز با همه شور و نشاطی که دارد تنها و مغموم در چنبره درد گرفتار می شود ولی شعر و حرف است که تحمل آنها را برای وی میسر می سازد.
زیبا نوشتید محسن جان.
استاد پرتو نادری، شعر را اینگونه تعریف میکند:
شعر روح آدمی را تسکین میدهد، همان گونه که گریستن.
چندی پیش حین جستجو در گوگل، به شاعری با نام احمد نیکطلب معروف به یاور همدانی برخورد کردم.
من تا به حال نام این شاعر را نشنیده بودم.
با کمی کندوکاو در زندگی و آثار ایشان دانستم که او شاعری ارزشمند، خوشاخلاق، متواضع و اُفتاده بود.
یاور همدانی، پای ثابت انجمنهای ادبی دوران خود بود.
وی”در هر جمعی شمع اصحاب بود” شمعی که چندین ماه است، به خاموشی گراییده.
“انرژی بیپایانی در حرف زدن داشت،” و همواره این بیت از غزل حافظ آویزهی گوششان بود:
*مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها*
و زمانی هم که سکوت میکرد، طبیعتا باید “سکوت خوشبیانی میداشت.”
رنج و” نقار” زندگی،” مثل بندناف با من به دنیا آمد، اما مثل بندناف بریده نشد” و از زمانی که خودم را شناختم،
هر گاه “تنها و مغموم در چنبرهی درد”های روزگار گرفتار میشوم، خواندن شعر، نجاتم میدهد؛ اعم از شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید و….
ولی در بین انواع شعرها، اشعار کلاسیک از “حوائج زندگی” معنوی من است.
با خواندن اشعار کلاسیک، گویی “طنین طولانی زنگها”ی شادی در قلبم شنیده میشود و شاید “تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی” ست.
“شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی ست.”
بسیاری از بزرگان و نویسندگان، اذعان دارند که اگر روزی چند بیت شعر بخوانیم، زیباتر مینویسیم و زیباتر سخن میگوییم.
باید شکسته شود آن سکوت خوش بیانی و در طنین طولانی زنگها صدای خوش نواخت و نقار کوبید و در هجوم یکنواختی و درماندگی رقصید.
بخشی از شعور آدمیت می شود و در دل حاجت عاشقی و شاعری. شعرش را گشاده می سراید و تنها و مغموم در چنبره ی دردها و تنهایی نمی ماند.آری آمده است که برود اما به کجا آرزویش خیالی و رویایی ماندنی .انرژی بی پایان و حرفی برای زدن دارد اما حوایج زندگی حرف و نقش هایش را خاموش کرده . چراغ تخیلش شمع بودن در یاران بوده و میلش به پروانگی دارد تا شعله ور بتازد.
هنوز هزار آرزو در خانه اش مانده، دل به راه سپرده و گویی این دو راهی غمگین همچون بند ناف همزادش بوده و قرار است تا ابد بریده نشود. هنوز صدای نقارش به گوش میرسد و اما پای رقصیدنش سست شد .گویی به چشم رهگذران نیامده طنین طولانی روزگار نا امیدیش نمیکند و دل خوش که جوجه را آخرش می شمارند پس نمی ماند بانگ کوچ می نوازد و شروعی نو می نوازد و می سراید شعری که لطیف ترین بخش شعور آدمی است …
پروانگی ام در زنجیرهای دست و پا گیر آهن بافت سکوت کرده گویی پرواز در گلویم نمی غلتد . انگار برای پریدن نیامدم و خزیدن حقیر و چندش آور از اصل ،خلقتم بوده.
در هیاهوی عربده های حیلتهااز دیدن افق محروم گشته و آسمانی شدن فراموشم شده و چونان سر به دام ها دارم که گویی هنوز گنبد کبود بر ستون ها افراشته نگشته و هر چه هست و نیست همین زمین خاکی است.
دیگر مجال پریدن و نای فکر کردن به پرواز از هوشم پریده .هنوز هزاران آرزو در پرهایم مانده و پروانگی ام را فریاد می کند.چقدر سخت این سکوت پرهیاهو حریتم را گزیده .انگار به جهانی نهانی و دور افتاده دعوت شدم و میهمان غم ها و تردیدهای کشنده گشتم چرا کسی مرا نمی یابد من محسور گشتم انگار در تنم اسیر گشتم و میل به خروج از کالبد دارم و فراری از این مهمانی که به اختیار پذیرفتم.
کجاست کبوتر سفید که همای سعادتم شود و عشق ، زندگی و حرکت را در وجودم نشخوار کند و من را در اوج خانه ی آرزو ها به پرواز در آورد و عشق پرواز را در گلویم بغلتاند ….
سکوت خوش بیانی دارد و باید بشکند و در طنین طولانی زنگها صدای خوش می نوازد و نقار می کوبد و در هجوم یکنواختی و درماندگی می رقصد.
بخشی از شعور آدمیت می شود و در دل حاجت عاشقی و شاعری. شعرش را گشاده می سراید و تنها و مغموم در چنبره ی دردها و تنهایی نمی ماند.آری آمده است که برود اما به کجا آرزویش خیالی و رویایی ماندنی .انرژی بی پایان و حرفی برای زدن دارد اما حوایج زندگی حرف و نقش هایش را خاموش کرده . چراغ تخیلش شمع بودن در یاران بوده و هست میل به پروانگی دارد تا شعله ور بتازد.
هنوز هزار آرزو در خانه اش مانده، دل به راه سپرده و گویی این دو راهی غمگین همچون بند ناف همزادش بوده و قرار است تا ابد بریده نشود. هنوز صدای نقارش به گوش میرسد و اما پای رقصیدنش سست شد .گویی به چشم رهگذران نیامده طنین طولانی روزگار نا امیدیش نمیکند و دل خوش که جوجه را آخرش می شمارند پس نمی ماند بانگ کوچ می نوازد و شروعی نو می نوازد و می سراید شعری که لطیف ترین بخش شعور آدمی است …
باز طنین طولانی زنگها، زنگهای بیروح و گزنده که از فراز ناکجا میآمدند و دروجودم نقار میکردند حالا واضحتر و دردناکتر شدهبودند.
زنگهای خفه وگزنده مثل بند ناف با من بدنیا آمدند اما مثل بند ناف بریدهنشدند.
مادرم که در هر جمعی شمع اصحاب بود و انرژی بیپایانی در حرف زدن داشت و سکوت خوشبیانی داشت و تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی بود گفته بود شعر لطیفترین بخش شعور آدمی است.
شعرها به یادم میآید و حرفهای مادرم آن هم بطور مغشوش شاید اصلا شعری وجود نداشته و به دنبال حوائج زندگی زاییدهی ذهن تنها و گرفتار در چنبرهی درد بوده
باز طنین طولانی زنگها، زنگهای بیروح و گزنده که از فراز ناکجا میآمدند و دروجودم نقار میکردند حالا واضحتر و دردناکتر شدهبودند.
زنگهای خفه وگزنده مثل بند ناف با من بدنیا آمدند اما مثل بند ناف بریدهنشدند.
مادرم که در هر جمعی شمع اصحاب بود و انرژی بیپایانی در حرف زدن داشت و سکوت خوشبیانی داشت و تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی بود گفته بود شعر لطیفترین بخش شعور آدمی است.
مادرم به یادم میآید و حرفهایش آن هم بطور مغشوش شاید اصلا مادری وجود نداشته و به دنبال حوائج زندگی زاییدی ذهن تنها و گرفتار در چنبرهی درد بوده
تنها برگزیدۀ این کنج بی سایه ام، تنها و مغموم، پای بسته در چنبرۀ درد بر طواف کنندگان پیرامونش می نگرم، دوارند حریمی را که سالیان بعید تنها متعلق به منی بود دور از من این روزها … آونگ تلنگر نگاه ها هم کفاف نمی دهد چشم گرفتن از این سرو سهی قامت را … آویخته به طناب طنین طولانی زنگهای ریاکارانه، غرق در خاطرات دیرینم. آن روزها که حوایج زندگی بر ما چیره نشده بود. روزهای دور از نقار زمانه که ریسمان تقدیرمان مندرس نبود، چونان گیسوان کبودم منسجم بود و بافته شده … طالعمان شیفتگی بود، مودتی بود که مثل بند ناف با من به دنیا آمد، اما مثل بند ناف بریده نشد. در هر جمعی شمع اصحاب بود اما شعله اش تنها بر من تابان بود. انرژی بیپایانی در حرف زدن داشت، سردمدار هر محفلی بود … اما میان تمام این گفتن ها حرف از من و اویی نبود. حرف ما بود، ما شدنمان و ما بودنمان. مایی که ما نماند، در فراز و نشیب روزگار سرگردان شد و سرگردان ماند … سکوت خوشبیانی داشت، گه گاه صامت اما خوش آوا در چشمانم خیره می ماند، همان شمع، خاموش اما همچنان فروزان … پژواک صدایش که بر جانم می نشیند دستی می شود نجات دهنده از ژرفای خاطرات … حزن مستتر در شعرش تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگیست … به راستی که شعر لطفترین بخش شعور آدمی است.
زنده باد. زیبا نوشتید.
استاد، در هر جمعی شمع اصحاب بود و نبود. برای گپ و گفت در چنته زیاد داشت اما خوشبیانی سکوت را بر لفاظی و سخنوری که مثل بند ناف با او به دنیا آمد، اما مثل بند ناف بریده نشد مقدم می دانست. کم نبود عدهِ معتقد به تقدس استاد. در حضورش که نه؛ کسی جسارتش را نداشت. ولیکن عقب سرش می گفتند: حتی از مسیح هم زودتر به سخن آمده؛ نه به صرف صیانت از حیثیت، بلکه به منظور گسترش شعور آدمی، آنهم به لطیف ترین حال. می گفتند استاد هنوز سینهی مادر را ندیده و نگرفته، چشم در چشم تک تک حضار انداخته و سروده: خود نقیریست کل عالم و تو در نقار از پی نقیر مباش.
همین شد که از بدو تولد هیچ احدی به نبوغش مشکوک نبود. استاد در سه سالگی رسالهای در باب حوایج زندگی به نگارش در آورند که همگان را به تحسین واداشت کما اینکه یک صفحه سفید و بی خط بیشتر نبود؛ با احتساب حروف ربط به 10 واژه هم نمی رسید. و تنها رسالهی منتشر شدهی فارسی است که جای «به نام خدا» با تک واژه طویل “عشق…” آغاز شده است. و در پایین صفحه با “…تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی” به آخر رسیده. به سال نرسیده نقادان در کیف و حیرت، کتاب ها نوشتند و به گمان خودشان پرده برداشتند از رمز و راز سفیدی حدفاصل عشق و درماندگی:طنین طولانی زنگهای آزادی و عدالت و ترویج بی خدایی. اما استاد بعدتر فرمودند منظور خاصی، جز آنچه که نوشتند نداشتند.البته این سخن هم به پای فروتنی و گاها ترس و بزدلی استاد نوشته شد که موجب شد استاد از جهالت ملت به ستوه آید و باقی عمر-7 سال- را تنها و مغموم در چنبره ی درد خرد بگذراند.
زنده باد.
زیبا بود.
((وقتی بند ناف را، بریدم))
نسیم خنجری((هاویر))
در هر جمعی، شمع اصحاب بود ، وقتی طنین بی مثل و مانند صدایش نواخته می شد و با آن طبع شیرین و عاشقش ،شعر می خواند همه را مجذوب خود می کرد ، می گفت :شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است .
سکوتش هم بیانی ،زیبا داشت و چشم هار ا ،محسور خود می کرد ، از کودکی بند نافمان، بهم گره خورده بود ، هر دو ،ادبیات خواندیم ، به دلخواه هم پوشیدیم ، گلدان های شمع دانی را، آب دادیم ، برای ماهیهای حوض، با نوای دلدادگی، قصه گفتیم ، و در آسمان شب ، باران ستاره ها را، شمردیم.
یک شب ،زیر سقف آسمان ، شب شد ، آمده بود ،ساکت بود و سکوتش با تمام سالهای پشت سر، فرق می کرد ، رنگ بغضی بود که ،اجازه ی ریزش نداشت و در ،چنبره ی درد ، گوشه ی حیاط ، تنهایی را، پیشه کرده بود .
دور تر از تنهایی او، من، در روز مره گی زندگی، نقاره می نواختم و بند نافم را ،از او بریده بودم .
من، در تور سفید ، عروس بودم ، و او دادماد نبود
از آن شب دیگر ندیدمش …
زنده باد نسیم عزیز.
اولین بار که خود راشناختم و در پس این همه تکاپو و هیاهو و تپش های قلب ناگهانی و پر دلهره، تنها داروی آرامش بخش ذهنم شد، گویی مثل بند ناف با من به دنیا آمد اما مثل بند ناف بریده نشد..
هرگاه که دل بریدم، هرگاه که تنها شدم، هرگاه که نیاز به کمک داشتم و هرگاه می خواستمش بی منت بود، مانند جزئی از حوایج زندگی من برای حیات…
انرژی بی پایانی در حرف زدن داشت در عین حال که سکوتدخوش بیانی نیز داشت!
تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی و فرار از روزمرگی و داد و هوار و تلاشهای بی سود… تنها آن بود.
می دانم که نمی دانی از چه حرف می زنم ازطنین طولانیه زنگ ها در زمان نقار ناعادلانه دنیا، از شعرکه لطیف ترین بخش شور آدمیست.. از قلم و نویسه هایش آن گاه که در شلوغی و ترافیک افکار به یاریت می رسدو از تو میخواهد که بنویسی!
بنویسی تا رها شوی..
از عشق بگویی، از خوبی و بدی..
وسرانجام این نزاع قلم و کاغذوذهن آشفته ات، این عشق و رهایی است که پیروز می شود.
وآرامش، آرامش ازآن من وهر آن کس که می نویسد خواهد شد وشاید نیزجاودانگی تا ابدیت…
آخر می دانی نویسنده ها چون گوش شنوا و وقتی برای شنیدن ندارند می نویسند چرا که ذهن دیوانه و آشفته ی آن ها اگر تخلیه نشود آنها را اذیت می کند! زیرا ذهنشان فراتر از ماورا، فراتر از دنیا، کائنات و متافیزیک می رود…
بلاخره باید یک جوری این انرژی بزرگ را تخلیه کرد.. و اینجاست که می نویسی و رها می شوی از هجوم حملات افکار ها و هیجانات…
بلی من یک نویسنده هستم و می نویسم تا رها شوم از بند و اسارت ناگفته ها…
من یک نویسنده هستم.
تمرین لغت 3..
اولین بار که خود راشناختم و در پس این همه تکاپو و هیاهو و تپش های قلب ناگهانی و پر دلهره، تنها داروی آرامش بخش ذهنم شد، گویی مثل بند ناف با من به دنیا آمد اما مثل بند ناف بریده نشد..
هرگاه که دل بریدم، هرگاه که تنها شدم، هرگاه که نیاز به کمک داشتم و هرگاه می خواستمش بی منت بود، مانند جزئی از حوایج زندگی من برای حیات…
انرژی بی پایانی در حرف زدن داشت در عین حال که سکوتدخوش بیانی نیز داشت!
تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی و فرار از روزمرگی و داد و هوار و تلاشهای بی سود… تنها آن بود.
می دانم که نمی دانی از چه حرف می زنم ازطنین طولانیه زنگ ها در زمان نقار ناعادلانه دنیا، از شعرکه لطیف ترین بخش شور آدمیست.. از قلم و نویسه هایش آن گاه که در شلوغی و ترافیک افکار به یاریت می رسدو از تو میخواهد که بنویسی!
بنویسی تا رها شوی..
از عشق بگویی، از خوبی و بدی..
وسرانجام این نزاع قلم و کاغذوذهن آشفته ات، این عشق و رهایی است که پیروز می شود.
وآرامش، آرامش ازآن من وهر آن کس که می نویسد خواهد شد وشاید نیزجاودانگی تا ابدیت…
آخر می دانی نویسنده ها چون گوش شنوا و وقتی برای شنیدن ندارند می نویسند چرا که ذهن دیوانه و آشفته ی آن ها اگر تخلیه نشود آنها را اذیت می کند! زیرا ذهنشان فراتر از ماورا، فراتر از دنیا، کائنات و متافیزیک می رود…
بلاخره باید یک جوری این انرژی بزرگ را تخلیه کرد.. و اینجاست که می نویسی و رها می شوی از هجوم حملات افکار ها و هیجانات…
بلی من یک نویسنده هستم و می نویسم تا رها شوم از بند و اسارت ناگفته ها…
من یک نویسنده هستم.
“از قسمت که نمیشود فرار کرد. مثل بند ناف با آدم به دنیا می اید، ولی مثل بند ناف بریده نمیشود” .نباید به بچه ها می خندیدم. وقتی آخر هفته ای زنگ زدند و گفتند:” سفر تنها پناهمان در یکنواختی و درماندگی این روزهاست” . بیا این چند روز تعطیلی را برویم ویلای نوشهر، هوایی عوض کنیم . باورم نمی شد که روز قتلی را میگفتند تعطیلی. تکیه قهر میکند اگر برویم شمال. دلم راضی نشد. سرما خوردگی ام را بهانه کردم و “تنها و مغموم در چنبرۀ درد، خانه ماندم” . نرفتم. این روزها را باید خانه ماند. عزای حسین را گرفت و شعر محتشم را خواند. آخر “شعر لطیفترین بخش شعور آدمی است.” روزگار که با این مرض واگیر، خودش با همه سر جنگ دارد، برایش چه فرقی میکند؟ از راه رفتن توی جنگل و لب دریا باشد یا سینه زنی توی هیات. پیک سوم کووید نوزده را می کوبد توی سرمان و تر و خشک را با هم میسوزاند. به قول باباجان خدا بیامرز در ” نقار” در پی نقیر بودن خطاست
همه اینها را گفتم و حالا اینجا خیلی دورتر از خانه توی یک اتاق یک تخته، نشسته ام . باد می آید و میرود. همه جا از تمیزی برق میزند. “حوائج زندگی” است دیگر. گاهی مجبورت میکند کاری را بکنی که نمیخواهی. خجالت می کشم به بچه ها بگویم. بشنوند ناراحت می شوند.
توی راه که میآمدیم خبری از شلوغی هر سال نبود. مردم همه مراعات کرده بودند. دیدن مردی که توی خیابان تنهایی نوحه میخواند و زنجیر می زد، پشتم را لرزاند .یک خیابان بالاتر، زن و مرد جوانی کنار علامتی چند شاخه عکس میگرفتند. مردی روی ویلچر نشسته بود و”در طنین طولانی زنگ ها” و سنج ها که از بلندگویی پخش میشد، خیلی آرام اشک می ریخت. چهره اش” سکوت خوش بیانی داشت” . حتما پیش خودش فکر کرده بود همه آدمهای دست دار و پایدار، الان توی خیابان سینه میزنند، من چرا توی خانه بمانم؟ پسر کوچکش را اسیر کرده بود که هن هن کنان توی خیابان هولش بدهد. مثل من که این مرد را اسیر خودم کرده ام که توی این هول و ولا، کنار دستم بنشیند و به حرف های مریض پشت پرده ی اورژانس، گوش بدهد. پیرزن انرژی بیپایانی در حرف زدن دارد. “در جمع ما بیماران شمع اصحاب است” . آنجا خوابیده و مدام، علی را صدا میزند. کمک می خواهد و تا علی یا پرستاری به بدنش دست میزنند هوارش به آسمان می رسد که ولم کنید بگذارید بمیرم
اینجا توی بخش، صدای بلند طبل دسته ای کوچک، پنجره اتاق را میلرزاند و من روز قتلی از پشت پرده ی اشک، به چکیدن قطره های سرم چشم دوخته ام و زیر لب، باز این چه شورش است را زمزمه میکنم.
معصومه ابوالحسنی
سلام معصومه خانم گرامی
از خوندن نوشتۀ زیبای شما لذت بردم.
سلام جناب کلانتری گرامی
نظر شما چنان دلم رو گرم کرد که انگار خورشیدی در اون روشن کرده باشند
از زحمتی که میکشید، وقتی که میگذارید و از انرژی فوق العاده مثبت تون کمال تشکر رو دارم
ممنون
ارادتمندم. محبت دارید.
براتون زیباترین لحظهها رو آرزو میکنید.
باز هم اگر دوست داشتید حتما اینجا بنویسید. خوشحال میشم از خوندن نوشتههای شما.
مدتیه کسالت دارم مطلب بالا رو هم در بیمارستان نوشتم انشاءالله اگر حالم کمی بهتر بشه حتما مینویسم عاشق بازی با کلمات و جملات هستم
امیدوارم که خیلی خیلی زود حالتون خوب بشه معصومه خانم عزیز. در پناه خدا.
برای بار چندم به محفل شعری آن¬ها رفتم، در آنجا هر طیف آدمی بود، دستی در شاعری داشتم، اما شعرهایم به پای آن¬ها نمی¬رسید، ولی تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی شعر بود. من روزهای طاقت¬فرسا و جانکاه زندگی¬ام را با مخدری بی¬ضرر به نام شعر می¬گذارندم، تا دمی فقط دمی از اندوه روزگار خلاص شوم. آن محفل شاعرانه فرصتی را برای رشد شعرهایم فراهم می¬کرد، علاوه بر این می¬توانستم آدم¬های جورواجور را بشناسم، آدم¬هایی که امید داشتم، شاید هرکدام یک تکه آیینه¬ برای شناساندن من به خودم داشته باشند. دختری شاد و سرزنده میان ما بود، اغلب ترانه می¬گفت، رنگ لباس¬هایش روشن و زنده بود، صورت بشاشی داشت، همیشه خندان بود و انرژی بی¬پایانی در حرف زدن داشت، با این حال حضور آن دختر بشاش فقط برای چند دقیقه می¬توانست حالم را خوب کند. با گذر زمان، صدای لاینقطع او خسته¬کننده می-شد و بعد از چند دقیقه حرف¬هایش به نظرم بسیار سطحی می¬آمد.
نگاهم به دنبال مردی رفت که همیشه در گوشه¬ا¬ی از جمع ما می¬نشست، شعرهایش بی¬نظیر بود، خود را به قالب خاصی محدد نمی¬کرد، از هر قالبی شعر داشت، غزل، رباعی، نیمایی. محتوای شعرهایش عمیق و در عین حال ساده بود. همیشه منتظر می¬ماندم تا شعرخوانی¬اش شروع شود، اما در همان لحظه¬های خاموش انتظار می¬توانستم صدای او را بشنوم، برخلاف آن دختر که از سکوت هراس داشت، این مرد، سکوت خوش-بیانی داشت، می¬توانستم حرف¬هایش را از سکانت و طرز نگاهش بشنوم. شعرخوانی¬اش که شروع می¬شد، حزنی غریب در صدایش موج می¬زد، شعر لطیف¬ترین بخش شعور آدمی است،شعرهایش شبیه طرحی از یک نیلوفر آبی در دل پرحسرت مرداب بود، وقتی شعرخوانی¬اش تمام می¬شد، نگاهش را به پایین می¬دوخت، چشم¬هایش محزون بود، محزون ازلی و ابدی، اما جنس اندوهی که روحش را در آغوش کشیده بود، سنگین و تیره نبود، آرامش عجیبی داشت، همیشه به این فکر می¬کردم که ای کاش مجالی بود تا کمی با او هم¬کلام شوم، راستش جنس آیینه¬ای که او در برابر جانم قرار می¬داد، صیقلی¬تر و خالصانه¬تر از همه¬ی زنگارهایی بود که آدم¬های آن محفل با خودشان داشتند، غرابت عجیبی را میان خود و او احساس می¬کردم، غم مثل بند ناف با من به دنیا آمده بود، اما مثل بند ناف بریده¬ نشد، همیشه¬ی خدا غمگین بودم، از همان روزهای بارانی در ایام کودکی وقتی زانوانم را در آغوش می¬گرفتم و زیر باران می¬نشستم، تا همین حالا، غم همزاد همیشگی من بود. کسی در اعماق جانم به من می¬گفت که می¬توانم حال او را بفهمم، منی که از کودکی تنها و مغموم در چنبره¬ی درد زیسته بودم، انگار که جنس دغدغه¬های آن مرد را می¬شناختم…
(جناب کلانتری بابت تمرین پیشنهادی شما بسیار سپاسگزارم، این تمرین فرصت بی¬نظیری را برای خیال¬پردازی و افزایش دامنه¬ی واژه¬ها فراهم می¬کند، امیدوارم ادامه داشته باشد…)
سلام و عرض ادب
خواهش میکنم. سپاس از توجه شما.
از خوندن نوشتۀ خوبتون لذت بردم.
تنها پناهم در هجوم یکنواختی ودرماندگی یک روز کسل کننده نوشیدن یک فنجان قهوه همراه با شیر و دوحبه قند است که در انتهای نوشیدن و مزه مزه کردنش،شیرینی و دلچسبیش کل دهانت را شیرین کند،شاید بپرسید حالا چرا قهوه؟راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چرا! اما کشش عجیبی به این نوشیدنی جالب دارم،شاید شبیه فراز و فرود وتلخیها وناکامیهای زندگی من است که با خوردنش میخواهم به خودم نوید بدهم که آخرش به شیرینی تمام خواهد شد و این حس خوشایند حالم را خوب میکند،بعضی وقت ها خواندن کتاب،گوش دادن به موسیقی خوب،پیاده روی ،نفس کشیدن به سبک یوگا،ریختن دانه برای پرندگان،و….به کناری مینشینند تا راه حل جدید راهی کنارشان پیدا کند،شاید روزی نوبت کنار رفتن نوشیدن یک فنجان قهوه هم برسد!!!!تا آن روز تنها پناهم در هجوم یکنواختی ودرماندگی چه خواهد بود نمیدانم!!!!
به دنبال تنها پناهم در هجوم یکنواختی و درماندگی زندگی میگشتم.
در مزرعه خیالم قدم میزدم و می کاویدم!
تنها و مغموم در چنبره درد مانند پیچکی می پیچیدم.
مزعه ام پر از پرنده و درخت و کتاب بود.
کتاب ها انرژی بی پایانی در حرف زدن داشتند.
درخت ها سکوت خوش بیانی داشتند و
پرندگان هم در هر جمعی شمع اصحاب بودند و برایم موسیقی روح نوازی می نواختند.
اما میدانی مرا پناهی واقعی نیاز است, پناهی که با آمدنش انگار که مثل بند ناف با من به دنیا آمده اما مانند آن از بین نرود!
خیلی دوست دارم شعر بگویم قدیما گاهی شعر میگفتم. شعر لطیف ترین بخش شعور آدمی است چون از آرایه های ادبی استفاده می کند که با دل و روح آدم بازی میکند. روحیه ی شاعر مثل شعرهایش لطیف است. دلش نیز نازک است وقتی دلش وی را در چنبره ی درد و رنج های بزرگ مغموم و تنهایش میکند و فشار می آورد آنگاه قطرات شعر بر زبانش جاری می شود و از آن غم و تنهایی نجاتش می دهد. راستی که شاعر و نویسنده چقدر در جمع هنرمندان شمع اصحاب اند، چرا که از “کلمه” این ساختمان مقدس، این ستون متبرک تغذیه می کند کدامین هنرمند چنین ریشه ی محکمی مرجع کارش هست؟
نویسنده را ببین چطور با این ریشه ی اصیل همواره کار می کند. او همه جا می نویسد در همه حال می نویسد. طنین طولانی زنگ های حوایج زندگی او را از نوشتن باز نمی دارد که ترغیبش می کند در هر زنگی بنویسد در مشکلات بنویسد در آرامش بنویسد در سکوت بنویسد در شلوغی بنویسد. تنها بنویسد در جمع بنویسد. او همه چیز را فرصتی برای نوشتن میداند. هم از انرژی بی پایانی که کودکش در حرف زدن دارد ایده می گیرد برای نوشتن هم از سکوت خوش بیان پدر پیرش.
او همه حال می نویسد. حتی در هیاهوی نقار و کشمکش های درونش که ننویس بس است ننویس دیگر، باز هم می نویسد.
اصلا انگار نوشتن مثل بند ناف با او به دنیا آمده اما هیچ گاه این بند ناف فکر بریده شدن را ندارد.
چرا ننویسد وقتی نوشتن برایش پناه امنی شده در برابر هجوم یکنواختی روزمرگی و در مقابل هجمه ی درماندگی مشکلات و حوایج زندگی.
سلام استاد
۱_
۱_ قدرت شگفت انگیز، انگیزه باعث میشود به حرکت شوق بیشتری داشته باشیم.
۲_ انگیزه برای چشم برنداشتن از هدف
۳_انگیزه یعنی ایمان داری که میشه و میتونی
۴_میزان انگیزه برابر با میزان تلاش
۵_انگیزه یعنی مشتاق بودن به نفس کشیدن در هنگام خفگی
۶_انگیزه یعنی دیدن معجزه زمانی که هنوز ظاهر نشده است.
۷_انگیزه یعنی دلت می خواهد به روز شویم و به خود وجودیت نزدیکتر شوی.
سلام بر شاهین جان عزیز
امیدوارم حال و احوالت خوب باشه
اگر از احوالات ما هم جویا باشی به لطف خودت
و نوشته هایت حالمان خوب است .
تمرین هایی را که می دهی انجام می دهم
دارم برای سال تحصیلی جدید آماده می شوم .
قول می دهم در سال جدید هم همه تمرین ها را به موقع تر انجام بدهم
در این دوسال گذشته هر روز تکالیفم را انجام دادم
و امیدوارم در سال تحصیلی جدید هم بتوانم روزانه نویسی و آزاد نویسی و نوشتن در فرم های مختلف را انجام بدهم .
یکی از تمرین هایی را که از نثر به نظم رسید برایت می نویسم .
امید وارم خوب شده باشد .
********************************
نثر
گفت دلم می خواهد چیزی بگویی که اندوه بزرگم را فرو بریزد
چشمانش را نگاه کردم
اعماق آبی چشمانش از مه غلیظ روی دریای نگاهش معلوم بود
دلم میخواست خورشید دوباره روی دریای مه گرفته دلش در بیاید
روایت غریبی بود
دست انداختم به پشتی صندلی که غرق نشوم توی چشمانش
عمیق ترین خلاء را به یکباره حس کردم .
تمام وجودم را گرفت در چنگش
با همان یک نگاه فهمیدم چه عمقی دارد نگاهش
و چه سکوت هولناکی وجودش را قرق کرده
چطور می شد چیزی گفت که همه آن دره های عمیق را پرکند
دره هایی عمیق که خاصل فرسایش قرن ها بود .
وجودی که روز به روز ، سال به سال و قرن به قرن با فرسایش جریان آرام زمان ، زمان های بسیار دور تا الان عمیق فرسوده شده بود .
سکوت و خلاء او وجود مرا هم گرفت
از پشت چشمهایش فراخ ترین دشت خالی و برهوت را دیدم
تمام تنم لرزید
در یک لحظه تمام آسمان ام فرو ریخت توی چشم هایش
دست هایم را در دستهایش گرفت .
خندید .
**************************************
نظم
آرام باش
گوش کن
سکوت تو را می خواند
دستهایت را بگذار در دستانش
چشم بدوز به اعماق چشمانش
سکوت تو را می خواند
به جشن با شکوه هستی اش
گوش کن
صلابت سکوت را گوش کن
صداقت سکوت را باور کن
آرام باش
گوش کن
برایت عمیق ترین و شاد ترین وجود را آرزو دارم
پرویز عزیز
همیشه با ذوق و مداومت نابت مایۀ الهامی.
شاد باشی.
درود بر شما
استاد عزیز منظور از این تمرین اینه که تمام جملات را در یک متن بکار ببریم؟ یا اینکه از چندتاش برای نوشتن استفاده کنیم؟
من تمرین اول رو دیشب انجام دادم اما همه جملات رو استفاده نکردم.
سلام فائزه عزیز
میتونید در متنهای مختلف از این کلمات استفاده کنید.