پیش نوشت: «با شما نبودم» اسم یکی از کتابهای بهمن فرسی* است. تیتر این مطلب را از کتاب او وام گرفتهام.
خیلی از «با شما نبودم» خوشم آمد گفتم دسته ای را با این عنوان روی وبلاگ بسازم. پس برای این دکمه کت زیر را دوختم، امیدورام به تن وبلاگم بیاید!
1
ما گفتوگو بلد نیستیم. نه کلمات را می شناسیم و نه تلاشی برای پرورش تسلط کلامی خودمان داشتهایم.
از کسانی که کتاب نمیخوانند و به تلگرام بازی و دیدن سریالهای آبکی بسنده کردهاند از این بیشتر هم توقع نمیرود. بیشتر گفتوگوهایمان راه به جایی نمیبرند، چون منطق و استدلال درست و درمان نداریم. و هیچ غنایی هم در دامنه واژگانمان نیست.
ما بسیار میگوییم بی آنکه به هم چیزی گفته باشیم. عشق هایمان هم بی رمق است. به گمانم عشق و رابطه عمیق با کلمات است که جان میگیرد و معنا پیدا میکند. من عاشقی با زبان «فینگلیش» و «بحرفیم» و «بزنگیم» را نمیفهمم.
سوال پرسیدن هم بلد نیستیم. معمولاً توی گفتگوهایمان سکوت مرگباری حاکم می شود و مجبور میشویم با بدیهیاتی مثل «آب و هوا» و «ماه تولد» و گرانی «گوشت و مرغ» وقت تلف کنیم یا دائم بگوییم «دیگه چه خبر؟»
2
به هر حال اگر خوش شانس باشیم گاهی شاید از زبان آدمهایی که حتی فکرش را هم نمیکنیم یکی دو جمله خوب بشنویم.
در« با شما نبودم» از بعضی از جمله هایی خوبی که طی روز در گفتگوهایم با دیگران میشنوم مینویسم.
این باعث میشود شاخک هایم برای جمع کردن گفتوگوهای ناب و جملههای خلاقانه تیزتر شود.
استادی داشتم که مثالهای خوبی از گفتوگوهایش با راننده تاکسی ها میزد:
مثلاً یک راننده در توصیف بزرگ بودن مشکلاتش گفته بود:
میگن گوسفند قربونی کن؛ کارِت درست میشه، آقا من دایناسور هم بِبُرّم فایده نداره!
این نوع جملات خلاقانه، هم زیر متن دارند و هم راه می دهند به ادامه گفتوگو و ویژگیهای دیالوگ های دراماتیک را دارند.
چند روز پیش توی مترو با یک جوان بیست و شش سالهی زاهدانی هم کلام شدم. دنبال کار میگشت. من فکر میکردم تسلط کلامی خوبی دارم اما او شگفت زده ام کرد و ترجیح دادم سکوت کنم و فقط به او گوش بسپارم. اصلاً نفهمیدم هفت هشت ایستگاهی که با هم مسیر بودیم چطور گذشت. در حرف هایش از داستان، از استعاره، از مثال، از جمله قصار و یک عالمه چیز جذاب استفاده میکرد.
میگفت مشکل من فقط جای خواب است، اگر جای خواب داشته باشم از پس هر کاری بر میایم.
گفتم چرا سراغ قاچاق نرفتی؟ و شروع کرد از اعتقادات و نظام اخلاقیاش گفتن. توقع نداشتم آنقدر شفاف و میخکوب کننده از اصول و عقایدش بگوید.
میخواهم بگویم حرف زدن با او حال من را خوب کرد. یک گفتوگوی خوب میتواند روحیه آدم را دگرگون کند، گفتوگوهایی که اطراف ما نایاب شده. ما حین حرف زدن بیست بار موبایلمان را چک میکنیم و حواسمان هر جایی هست جز به حرفهای کسی که رو به ما سخن میگوید.
امیدورام «با شما نبودم» انبانی بشود از از دیالوگ ها و جملات خوب و مفید. خوشحال میشوم شما هم در این بخش مشارکت داشته باشید و در جمع آوری جملات و دیالوگهای خوب یاریام کنید.
9 پاسخ
شاهین جان مدتی پیش یه کوتیشن انگلیسی دیدم که نظرمو خیلی جلب کرد:
Nothing is sexier than a real conversation.
هیچ چیز از یک مکالمه ی واقعی جذاب تر نیست.
من اینو با تمام وجودم لمس کردم و معتقدم یکی از لذات بی بدیل این دنیا همینه که با کسی صحبت کنی که درکت کنه و درکش کنی.
چه جمله زیبایی:
هیچ چیز از یک مکالمه ی واقعی جذاب تر نیست.
سلام شاهین عزیز
در مورد عشقهای بی رمق (با تأسف) با تو کاملاً موافقم و چیزیه که همیشه منو رنج میده، نداشتن نای به زبون آوردن حست و برانگیخته کردن سلولهات برای اوج گرفتن در کسی یا چیزی؛و شاید همین ناتوانی در ابراز عشقی که نمیدونم اصلاً وجود داره یا فقط در حد یک ادعای شیک می تونه باشه انگیزه رو برای درک این حس دلپذیر میگیره.
– دوستت دارم.
* مثل آدم بزرگ ها؟!
– نه، واقعی!
سلام سارای عزیز
همیشه از خوندن کامنت های درجه یک و کم نظیری که توی متمم میگذاری لذت میبرم و یاد میگیرم.
از کامنت زیبایی هم که برای این پست نوشتی، لذت بردم.
دیالوگی که نوشتی خیلی خوبه.
تو این عزای بی کسی
با این همه دلواپسی
هق هق گریه امُ ببین
نمونده دیگر نفسی…
منم ياد اين ترانه استاد سخن محمد صالح علا عزيز افتادم
ايده نابتان را ميستايم
شاهین عزیز
از عشق گفتی یاد جمله ی نادر ابراهیمی در کتاب یک عاشقانه آرام افتادم:
– عشق یعنی پویش نابِ دائمی. به سراغ خستگانِ روح نمی آید. خسته دل نباش، محبوبِ خوبِ آذری من!
-عشق، در قاب یادها، پرنده ایی است در قفس.منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش. عشق، طالب حضور است و پرواز نه امنیت و قاب.
چه متن زیبایی جواد جان
لذت بردم
یک دنیا ممنونم ازت
سلام!
عجب ایده خلاقانه ای!
شاهین جان اگر اشتباه نکنم، هم به هنرهای نمایشی علاقه داری، و هم در زمینه ادبیات نمایشی فعال هستی. بنابراین حیفم می آید فیلمنامه «پرده نئی» را از «بهرام بیضایی» به شما دوست خوبم معرفی نکنم. البته شاید خوانده باشی اش. من این کتاب را در 20 سالگی مطالعه کردم و از خواندن آن مسحور شدم.
وقتی دیدم چنین هم می توان نوشت، نویسندگی را به عنوان یکی از اهداف بزرگ خودم انتخاب کردم. تا امروز هم شاید نزدیک 40 جلد از آثار استاد بیضایی و نوشته های پیرامون ایشان را خوانده ام.
شاید با الهام گرفتن از شما، روزی فرصت پیدا کردم، و از میان انبوه آثار خواندنی و اندیشیدنی ایشان، جملات قصار و تامل برانگیز را استخراج و ارائه کردم.
موفق باشی رفیق!
سلام سعید جان
ممنون بابت کتابی که معرفی کردی. حتماً میخونمش.
سلامت باشی رفیق