امروز گفتم

به الف گفتم می‌دانستی من عاشق برفم؟ نمی‌دانست. سکوت شب برفی. وسوسه‌یی عمری. به ب گفتم ۳۶ تا ماژیک ریخته‌ام روی میز تا ببینم کدام رنگ در مزایده‌ی چشمانم پیروز می‌شود. به پ گفتم اگر از اثری کلاسیک دو تا ترجمه‌ی خوب موجود باشد، هر دو را همزمان می‌خانم، اولْ فصلِ اول یکی‌ و سپس فصل اول آن ‌یکی. عیشی‌ست. به ت گفتم رعد و برق می‌زند اما شرمسارم اگر همان واکنشِ تکراری همیشه را داشته باشم. زندگیِ شاعرانه یعنی هر بار صدای صاعقه شنیدی، فکری نو در سر بپرورانی. به ث گفتم گاهی می‌اندیشم بزرگ‌ترین لذت آدمی در طفره و اهمال است. نوعی لذت بیمارگونه که بر سایر لذت‌ها چیره می‌شود. به جیم گفتم به کلمه‌ها که دل می‌بازی زندگی دلبازتر می‌شود. به چ گفتم مروج روش تحقیق باش. با آموزاندن آن همه چیز را آموزنده‌‌یی. به ح گفتم برای کارگاه هفته‌ی بعدم اسمی ساخته‌ام که خودم را به وجد می‌آورد. به خ گفتم برای کارم به مصدری تازه نیاز داشتم. مصدرِ تک‌کلمه‌یی برای فعل. تا کلمه‌ی مناسب را نیابم شتابم کم است. به دال گفتم دلم برای درختی تنگ است که نمی‌دانم روی کدامین تپه تنها مانده. به ذال گفتم دوست داشتی تنها نسخه‌ی خمیرنشده‌ی کتابی قدیمی و ممنوعه بودی؟ به ر گفتم انگشتان دست بیش از انگشتان پا دلتنگ می‌شوند. به ز گفتم تو هم با دیدن میز فلزیِ خاکستری هوس می‌کنی برای آینده نقشه‌های بزرگ بکشی؟ به ژ گفتم کم‌طاقتی‌هایم را هم دوست دارم. کودکی‌ام را یادآوری می‌کنند. به سین گفتم اسفالت بی‌رحم‌ترین تداعی‌گر خاطرات است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *