نوشتن با کلمات تازه

تجربه‌نگاری روز هفدهم سمپوزیوم نویسندگی:

  • امروز با مرور دو فصل از کتاب «سازه‌های نوشتن» نوشتۀ سیاوش پیریایی دربارۀ کلمات و استفادۀ خلاقانه از آن‌ها حرف زدیم.
  • کلماتِ بیشتر اعتماد به نفس و آزادی عمل نویسنده را افزایش می‌دهند.
  • یک تمرین سازنده و بلندمدت می‌تواند نوشتن متن با تمام کلمات لغت‌نامه باشد. آیا می‌توانیم نویسنده‌ای باشیم که از تمام کلمات زبان خود در نوشته‌هایش استفاده کرده؟

از میان نقل‌قول‌های جلسۀ امروز:

کلمه‌ها، جمله‌های خود را پیدا می‌کنند و جمله‌ها، یکی پس از دیگری به یاری کلمه‌ها می‌آیند و دست در دست هم می‌نهند و خانۀ نوشتۀ خود را آباد می‌کنند. اگر حرکت اولیه آغاز شود و نوشته راه بیفتد، خودش مسیرش را پیدا می‌کند و پیش می‌رود. کافی است در بن‌بست‌های احتمالی به گنجینۀ عظیم کلمه‌هایی که در اختیار داریم، مجالِ خودنمایی و حضور بدهیم و آنان را کارگردانی کنیم تا در مسیر درست خود حرکت کنند.
-سیاوش پیریایی، سازه‌های نوشتن، ص. ۷۶

تمرین:

با کلمات تازه و خاصی که انتخاب کرده‌اید متن کوتاهی بنویسید.

40 پاسخ

  1. درود .
    یک پیشنهاد برای افزایش دایره ی لغات : جدول 🙂 بویژه جدول های شرح در متن .
    البته هر نوع جدولی حتی نامربوط به کلمات ذهن رو باز میکنه .
    سپاس بسیار از شما .

  2. سلام
    کتاب سرزمین گوجه های سبز رو ورق زدم و کلمات رو اتفاقی نوشتم
    آدمک چوبی،نوشخوارگاه،میز ریسندگی،کلاه حوله ای،کاموا،
    به نام خدا
    صدای زنگ در آمد ،ادمک چوبی ام را بغل کردم وپرده توری را کنار زدم ذرات خاک در هوا پخش شد واز پشت غبارها به مادرم نگاه کردم
    در دست مادرم یک دسته اسکناس سبز بود. یک قسمت دیگر اسکناس ها در دست مردی قد بلند و لاغر با کلاه قهوه ای لبه دار بود.
    وماشینی پر از کاموا های سبز که درون وانت مانند یونجه های نشخوارگاه به چشم میخورد
    پله ها را یکی در میان دویدم وبا آدمکم پیش مادرم رفتم

    مرد همچنان یک طرف اسکناس ها را محکم گرفته بود و با چشمانی به رنگ کلاهش و خالی از احساس .
    به مادرم می گفت هر کلاف کاموا برای یک عروسک ،هزار کلاف وهزار عروسک باید تحویل دهید.
    و بعد رها شدن پول‌ها در دست مادرم من خیره به کامواهای سبز درون وانت
    و یادآوری قول مادرم برای بافتن لباس سبز برای آدمک چوبی ام .
    اتاق مادرم مانند زمین چمن شد و مادرم با دامن گلدار سبز و کلاه حوله ای سبز که تسکین سینوزیتش بود در بین آنها پنهان بود.
    هر روز صدای چرخ ریسندگی …هر روز صدای شمردن من و آدمک چوبی …
    یک کاموا … یک عروسک
    ده کاموا …ده عروسک…
    پانصد کاموا ….پانصد عروسک
    ومن نا امیدتر از روز قبل برای اضافه ماندن کامواها
    هفتصد ویک کاموا ..هفتصد ویک عروسک

    هفتصد ودو کامووووو…… در خواب آدمکم با لباس سبز از این ستاره به آن ستاره می پرید.
    با صدای چرخ ریسندگی بیدار شدم،بین هزار عروسک
    آدمک کنارم نبود
    صدای چرخ ریسندگی…..
    آدمک با لباس سبز حوله ای بین عروسک ها گم شده بود
    مادرم با پیراهن گل دار سبزش وموهای خرماییش بدونه کلاه حوله ای که تسکین سینوزیتش بود مشخص بود .

  3. ابوالفضل _ سوت _ چهار راه _ ایست_ ماشین
    ابوالفضل پسری ۱۸ ساله با بیماری سندرم دان وخیلی مهربان وبا انرژی .
    یک روز سر یک چهار راه شلوغ پر از ماشین با یک سوت ایستاده بود وبا سوتی که میزد وجلوی ماشین ها را میگرفت ، گره کوری بین ماشین ها در چهار راه ایجاد کرده بود .
    احساس میکرد یک پلیس است در وسط خیابان چه بسا فکر میکرد خلبانی است در هواپیما در اوج آسمان یا یک نا خدای کشتی در میان آبهای اقیانوس .
    هر بار که با فوت کردن به داخل لوله سوت باعث ایست ماشین ها میشد یک حس شیطنت وبازیگوشی بهش دست میداد وخنده ای زیر کانه میزد وباز به کارش ادامه میداد.

  4. مصلحت،ضوابط،تدریج،انحطاط،موکول، دلالت
    مصلحت حکم می‌کرد که به انحطاط روحی خویش به تدریج تن در دهم و بی هیچ دلالت راستینی، تحقق رویاهایم را موکول سازم به آینده ای ناروشن. برمبنای ضوابطی که خارج از اراده من بود.

  5. خشم – معبد- امواج- پاسخ- خستگی
    از پس سالها حضور دراندرون حصار تنهایی به کلیدی رسیده ام؛
    آیا گنجینه پاسخها را برایم خواهی گشود ای خشم مهربان؛
    آیا امواج مهرت را بر پوست تنهایی ها و خستگی هایم خواهی کشاند؛
    آیا اسرار ناگفته ات را بر من آشکار خواهی نمود؛
    آیا درآن هنگام، که رستاخیز پلیدی هاست ،‌ بستر تو معبدم، مسجدم، مامنم و سجدگاه شکرانه هایم خواهد شد؛
    دوستت دارم ای حجم صبور

  6. سلام
    کلمات: دشت، فرش، عینک، سطل، کاموا، پشت

    از کنار مغازه‌دار که اگر رگش را می‌زدی خونش در نمی‌آمد، آرام و بی‌صدا گذشتم و شرم‌زده از مغازه بیرون رفتم. مغازه‌دار داد زد: «لعنت بر مشتری‌های مردم‌آزار و علّاف!» و پشتش را به من کرد و مشغول مرتب کردن عینک‌ها شد.

    راست می‌گفت: «نیم‌ساعت آزگار کل اجناسش را با سلام و صلوات گذاشته بود جلویم و من هم تک‌تکشان را روبروی تمام آینه‌های قد و نیم‌قد امتحان کرده بودم و به‌به و چه‌چه می‌کردم.

    دست خودم نبود. بیش از آن‌ که عینک‌هایش چشمم را بگیرد، تابلوفرشش چشمم را گرفت.

    اصلاً تقصیر خودش بود. خودش مشتری‌اش پراند.

    آقاجان! تابلوفرشت را بردار تا کار و کاسبی‌ات کساد نشود!

    وسط امتحان‌کردن عینک‌ها یکهو چشمم به تابلوفرش افتاده بود. تابلویی که با کامواهای ابریشمی و رنگی بافته شده بود. زیبایی چشم‌نوازی داشت. انگار سطلی از رنگ پاشیده باشند بر گستره‌ی آن. دشت تا دشت سبزی و طراوت!
    پیش خودم گفتم حالا که قرار است اینهمه پول بابت یک عینک آفتابی بدهم، بهتر است بروم دفتر تورهای مسافرتی و بساط سفر را جور کنم و چند روزی بروم سمت مناطق خوش‌آب و هوا. همان عینک رنگ و رو رفته و کهنه‌نما را به چشم می‌زنم. من هوس یک دشت هوای تازه کرده‌ام. هوس سکوت و آرامش.
    اینها را می‌شود از پشت یک عینک آفتابی کهنه هم دید…

  7. رستاخیز کلمات
    انفجار – شبنم – مرکب – پلنگ – پل چوبی

    دیشب داشتم در مورد عصبانیت با دوستی حرف میزدم ؛ ناخودآگاه از عبارت انفجار هسته ای برای توصیف اوج خشم یک فرد استفاده کردم . اما بعد از پایان آن گفتگو ذهنم هنوز هم دست در گریبان آن عبارت نشسته بود و تبعات یک انفجار عصبی را بر زندگی یک فرد مرور می کرد. اینکه بگوئیم خشم و عصبانیت حسی است که خداوند در وجود همه گذاشته دلیل قانع کننده ای نیست که انسان پلنگ مهار ناپذیر خشمش را رها کند تا بی محابا در زندگی اش جولان بدهد تا کم کم زندگی برای اطرافیانش تبدیل به شکارگاهی ناامن شود که همیشه از ترس طعمه شدن در گوشه ای بخزند و خود را پنهان کنند.
    به این صورت، به تدریج هاله ای سیاه و تاریک متشکل از خشم وترس و غم سراسر روابط انسانی و عاطفی آن فرد را می پوشاند. درست مثل وقتی که خطاطی دستش به ظرف مرکب بخورد و مرکب روی کاغذ سفید برگردد. به مرور و با پیشروی مرکب این عمق جان کاغذ است که سیاه می شود …یک تاریکی بی برگشت!!
    تداوم این وضع یعنی زندگی توام با خشم و عصبیت دائمی که شبیه راه رفتن بر روی یک پل چوبی فرسوده است که روی رودخانه ای خروشان قرار گرفته که باهر بار شعله ور شدن آتش این خشم ، قطعه ای از چوب های کف آن در رودخانه افتاده و همراه آن می رود. روالی که اگر ادامه پیدا کند و در جایی متوقف نشود چیزی از پل زندگی باقی نمی گذارد و شعله های این آتش حتی به جان خود پل هم می افتد.
    در حالیکه درمان این درد خیلی ساده است،افسون عشق و محبت که حتی شبنمی از آن هم می تواند شعله های سر به فلک کشیده را آرام کند. گفتگوی با محبت و همراه با مدارا، دلجویی، همدلی و همدردی هرکدام قطرات شبنم این معجون شگفت انگیزند که در کاهش اثرات این درد افتاده به جان آدمی بسیار موثر و قوی هستند. فقط کافی است چاشنی مهربانی را کمی بیشتر به زندگی بیفزائیم.

  8. کلمات = جا – جائر – جائز – جایزه – جائع – جابر – جابلسا – جابلقا – جاثلیق – جاجیم – جاحظ – جاخسوک – جادو

    رستاخیز کلمات = در جابلقا ، جایی که جاثلیق جاحظ جادو می کرد وبا آن جائر بسیار روا می داشت . جائز دانست برای پیدا کردن جابر جاجیم پوش جاخسوک بدست گرسنه که از جابلسا آمده بود جایزه تعیین کند

    برگردان رستاخیز = درشهری خیالی در شرق ، جایی که عابد ترسای چشم درشت جادو می کرد و با آن ظلم بسیار روا می داشت . لازم دانست برای پیدا کردن شکسته بند جاجیم پوش داس بدست گرسنه که از شهر خیالی مغرب آمده بود جایزه تعیین کند

  9. اسارت , کدو ،رنگین کمان ,لالایی ،بی تابی

    از ان‌وقت ها بود که دلش میگرفت این دلتنگی ول کنش نبود… ان قدر از این و آن تعریف و تمجید خورشید را شنیده بود ندیده شیفته اش شده بود
    بی قرار بود….. مدام از ابر هایی که جلویش را می گرفتند بیرون می جست
    ابرها اما دوباره می امدند و دورش را میگرفتند میگفتند قراراست باران بیاید و او باید پشت ابرها بماند و صبر کند
    قبلا برایش مهم نبود اما حالا باید میدید دلش بی تابانه باران را میطلبید
    خورشید بعداز چند بار فرار و گریز خسته و نفس زنان ایستاد زیرلب گفت «من هیچوقت نمیتونستم بهش برسم فقط دلم میخواست ببینمش …. »
    در خودش فرو رفت سرش را پایین انداخت و دیگر تقلا نکرد
    صدای ارامش بخش فرود امدن قطره های باران روی کدو های مزرعه عباس اقا ، نشان از آمدن باران داشت ……
    باران صدای دلتنگی خورشید را شنیده بود که به ابر ها نگاهی انداخت
    ….ابرها خودشان را از جلو خورشید کنار کشیدند
    خورشید سرش را بلندکرد و به باران خیره شد
    صدای ارامش بخش باران ذرات خورشید را اسیر خود کرد و حاصل این اسارت رنگین کمانی بود که پلی شد برای رسیدن دو معشوق……
    طنین مادرانه باران مترسک را یاد لالایی های مادرش انداخته بود که با لبخند بزرگ روی صورتش به خواب رفته بود و بیخیال کلاغ هایی شده بود که روی کدو ها ضرب گرفته بودند

  10. کلمات تازه:
    شالی، دشت، برنج، نشا، خوشه

    زن آرام و بی‌صدا قدم در راه گذاشت. آواز زيبای زنان روستايي و نگاه مهربان و خسته‌ی پيرمرد روستا را از دیده گذراند. بوی شالی همراه با رطوبت رودخانه‌ی کنار شالیزار، خنکای آشنایی را به صورتش می‌زد. به یاد کودکی‌اش افتاد. به اطرافش نگاه كرد دستش را در ميان خوشه های تازه رسيده فرو كرد و آنها را تكان داد تا بوي برنج بيشتر به اطراف پراكنده شود. به شالي ها خيره شد و با آنها كودكی اش را به ياد آورد، آن هنگام كه تنها هفت سال داشت، دست در دست مادربزرگش از همين جاده می‌گذشت تا صبحانه را براي اهالی خانه كه مشغول نشا بودند ببرد.
    زن و مرد خم مي شدند و دانه دانه نشاهای سبز و كوچك برنج را درون گل و لای دشت فرو می‌کردند تا روزی آن نشاها رشد كنند، پربار شوند، دانه دهند و عطر برنج همه جا بپيچد.
    از راه آمده بازگشت. قدم به رودخانه‌ی کنار شالیزار گذاشت. سردی آب تا مغز استخوانش رخنه کرد.
    صدای آواز و شادی دخترکان با دامن چین‌چین در گوشش پیچید، به طرف صدا برگشت. باز هم شالیزار بود و خوشه‌های طلایی برنج که زیر نور آفتاب می‌درخشیدند.

  11. آپاندیس: آتش فشان. باتلاق. کشمش. چراغ قوه
    آپاندیس: بیماری. بیمارستان. عمل جراحی. دورن نقاحت. اعضای بدن. درد
    آتش فشان: فوران. انفجار. صحرا. بلایای طبیعی. کمک های اولیه. صلیب سرخ. هلال احمر
    باتلاق: صحرا. هوای مه آلود. جنگل. باران. گل آلود. دلهره آور. مخوف
    کشمش: ترش و شیرین. ملس. قوره. تاکستان. رشته پلو
    گاهی اوقات با خود فکر می کند در جنگلی مخوف گیر افتاده است. تاریکی و ظلمات همه جا را فراگرفته است.ناگهان به یاد می آورد در کوله پشتی اش ‏چراغ قوه ای دارد. بارقه ای از امید در دلش می تابد. با نهایت امیدواری آن را روشن می کند و به مسیرش ادامه می دهد. پس از چند دقیقه احساس می کند ‏پاهایش در حجم عظیمی از گل فرو می رود. طولی نمی کشد که متوجه می شود در باتلاقی گیر کرده است. با وجود یکه در موقعیتی دلهره آور قرار گرفته ‏دلخوش به نور چراغ قوه و مقصدی که گمان می کند نزدیک است به سختی با نوک انگشتانش شاخه تک درختی که در کنار باتلاق است را می گیرد و با ‏رنج و زحمت فراوان خود را نجات می دهد. با گام هایی استوار به مسیرش ادامه می دهد. اما طولی نمی کشد که صدای انفجاری را از دور می شنود و نور ‏شدیدی همراه با صدایی مهیب تمام اعضای بدنش را به لرزه در می آورد با خود فکر می کند آتش فشان فوران کرده است؟ اما تا جایی که می داند در آن ‏نزدیکی نه خبری از آتش فشان است و نه حتی کوهی. پس چه اتفاقی افتاد است؟ نکند دشمن حمله کرده؟آیا صدای انفجار یک بمب بود؟ چند ثانیه بعد ‏سکوت همه جار را فرا می گیرد. انگار نه انگار. زمانی که در خیال خود احساس می کند چند دقیقه دیگر تا رسیدن به تاکستان باقی نمانده ناگهان چراغ قوه ‏اش خاموش می شود. باتری زاپاسی به همراه ندارد. وسط این صحرای برهوت شارژر هم به کارش نمی آید. صدایی در گوشش می پیچد: “این ره که تو می ‏روی به تاکستان که نه، به ترکستان است”. با ناامیدی روی زمین ولو می شود. در همین احوال صدای بالگرد هلال احمر را از دور دست می شنود. بار دیگر ‏نور امید در دلش می تابد. مشتی از کشمش شیرینی که در جیبش باقی مانده را برمی دارد و تا آمدن گروه نجات و کمک های اولیه آن را می خورد. ‏

  12. تمرین: کلمات انتخابی من: (دلفین، فلوت، معبد، قنات، شاپرک)

    می‌دانی امروز تا خواستم برایت بنویسم یک گروه دلفین خاکستری کنار کشتی پیدایشان شد، حسن می‌گوید به خاطر صدای فلوت من است که آمده‌اند، اما من می‌گویم صدای فلوت دلتنگی می‌آورد نه دلفین!
    دلخور می‌شود دیگر فلوت نمی‌زند. عرشۀ کشتی همیشه برایم حکم معبد را دارد انگار دلم نمی‌خواهد هیچ صدایی جز صدای تو در سرم بپیچد.
    ناخدا می‌گوید دلفین‌ها خوش‌یمن‌اند، شاید این هفته با مرخصی‌ام موافقت کنند. اینجا هوا گرم و شرجی است، می‌دانی میان این همه آب، هوسِ آب قناتمان را کرده‌ام خنک، شیرین، خوش‌طعم.
    راستی دیشب خواب دیدم بچه ‌شده‌ایم، تو دنبال شاپرک‌ها می‌دویدی و من به دنبال تو.

  13. رستاخیز کلمات :

    بندباز – اوج بلندای سیرک – حفظ تعادل – ترس – تشویش – سقوط – طناب – تشویق – تماشاچی

    زمانی که به گذشته و آینده می اندیشم خود را چون بندبازی می بینم که اوج بلندای سیرک قدرت حفظ تعادلش را ندارد. ترس و تشویش سقوط در قعر تاریکی وجودش را احاطه کرده است. مرور گذشته ای که در آن نوری نیست و آینده ای که هر روز تصورش تاریک تر از روز قبل می شود.
    تنها راه نجات، تمرکز روی طناب و زمان حال است. ذهنم مثل پاندولی از گذشته به آینده در حرکت است. لحظه ای زمان را متوقف می‌کنم. به طناب می اندیشم. من در اکنون جاری ام. و صدای تشویق تماشاچیان به گوشم می‌رسد.

  14. زمین، دنیا، برق، کلانتری، نگاه

    امروز زادروزتولد استادعزیزمان شاهین کلانتری بود. دوست داشتم همان عکسی که درابتداازایشان دیده بودم وآن برق نگاه ولبخندزیبای استاد رااستوری کنم وتولدشان رابه دنیاوزمین تبریک بگویم. امانمی دانم چرابه محض نوشتن نام کلانتری وجستجو کردنش، کلانتری محل زندگی مارا به نمایش درآورد.
    شمامیدانیدچرا؟

  15. تفنگ، اتاق‌خواب، دلربا، قساوت، حیرت

    مرد از سکوت همسرش حیرت‌زده بود. چه راحت با قضیه کنار آمده بود؛ لابد به خاطر ترس از آبروریزی.

    وقتی به اتاق‌خواب جدیدش قدم گذاشت و صورت دلربای نوعروسش را دید قند در دلش آب شد.

    در حال کندن لباس دامادی بود که تماس شی‌ای را بر پشتش حس‌کرد. از هیجان بدنش به مورمور افتاد. وقتی با خوش‌دلی برگشت از صورت پر قساوت عروس جوان دلش لرزید. پوزخندش چقدر شبیه سکوت مرموزانه‌ی همسرش بود.
    با چکاندن ماشه فرصت التماس‌کردن پیدا نکرد.

  16. کلمات «گنجه، خاطره، عینک، پشت‌بام، زیرشیروانی»:
    زیر شیروانی ذهنم حسابی شلوغ پلوغ شده. به یک خانه‌تکانی اساسی محتاج است. پر از گنجه‌ های درب‌وداغانی که هرکدام پر از خاطره است. گنجه‌ها نامرتب ولو شده‌اند. یکی اینجا، سه تا آنج روی هم. چند گنجه هم متلاشی شده. کلی بسته و جعبه هم اینجا و آنجا هستند. همه جا پر از خاک است. عینک قدیمی‌ ام را می بینم. کج و کوله شده و یکی از شیشه هایش ترک برداشته. همین‌جا افتاده بود، پای دیوار. اگر نور خورشید از پسِ پنجره‌های خاک اندود نمی‌ریخت و خودش را توی شیشه های لک شده عینک نمی‌تاباند، شاید پیدایش نمی‌کردم. برش می‌دارم. با پایین پیراهنم تمیزش می‌کنم. زور می‌زنم با چند تا «ها» و کمی بزاق حاوی لیزوزوم تمیزش کنم. هنوز لک است. عینک جدیدم را بر می‌دارم. این را می‌زنم روی چشمانم. حالا انگاری از پسِ این شیشه‌های لک و ترک خورده همه چیز جور دیگری است. خبری از آن گنجه‌های متلاشی شده نیست. هنوز فضا نامنظم است ولی دیگر آن‌قدر کثیف و غبار‍آلود نیست. پنجره لجبازی می‌کند. باز نمی‌شود. بالاخره زور من می‌چربد. از پشت این شیشه های چقدر همه رنگ ها متفاوت است. چشم می دوزم به پشت‌بام روبرو. دیگر یک آشغالدانی به چشم نمی‌آید. گلدان های اینجا و آنجا، قفس فنسیِ کفتر ها. چشم می‌گردانم توی خیابان. انگاری رنگ پاشیده باشند به شهر. عینک قدیمی‌ام را بر می‌دارم از روی چشم‌هایم. همه جا تار می‌شود. عینک جدید را می‌زنم. تار عنکبوت‌ها و غبارها برمی‌گردند. آشغالدانی دوباره روی پشت‌بام روبرو جا خوش می‎‌کند. خیابان پر می‌شود از دود و ماشین‌های عجول، و موج بر‌می‌دارد از خشمِ آدم های مفلوک.

  17. شرمنده متن من کوتاه نشد کلماتم زیاد بود😁.

    حدود ربع ساعتی از ده صبح گذشته بود. صبح زود، ناشتا از خانه زده بودم بیرون. گشنگی و ضعف بر من غلبه کرده بود. چشمم به قهوه خانه آن سمت خیابان افتاد. امور محوله، همان اول صبحی با موفقیت رتق و فتق شده بود و کاری نمانده بود. یک پرس املت و یک قلیان خوانسار پشت بندش عیش صبحگاهی را کامل میکرد. سوییچ را به موتور انداختم. با تک هندل روشن شد. با موتور به آن سمت خیابان رفتم و مقابل قهوه خانه روی جک وسط پارک کردم.
    جلوی در ‌مکثی کردم و داخل را کمی ورانداز کردم. آن ساعت روز خلوت بود. بر روی میز و نیمکت نزدیک در، یک رفتگر آفتاب سوخته نارنجی پوش نشسته بود. چایی داخل نعلبکی را با چهره ای غرق تفکر و نگاه رو به جلو هرت میکشید. جاروی شهرداریش را هم بغل در گذاشته بود. لباسهایش مانند صورت تیغ انداخته و موهای پر کلاغیش تمیزِ تمیز بود.
    پیرمرد سبیل چخماقی پشت دخل با لحن جدی که قاعده قهوه خانه داریست تا مبادا همان اول کار رویت زیاد شود، گفت:«بفرما آقاجون، خوش اومدی!»
    گفتم:« یه املت سه تخم مرغه زحمت میکشی!؟»
    پیرمرد که خوشرو تر شده بود گفت:« بیشین میاره برات، پسر يه املت سه تخم مرغه واسه آقا.»
    سه ردیف میز و نیمکت داخل قهوه خانه بود. میزهای ردیف وسط خالی بود یک سمت دو پیرمرد که معلوم بود هم پیاله همدیگرند کنار دست هم نشسته بودند و قل قل خوانسارشان در قهوه خانه پیچیده بود بالا سرشان زده بود میز خوانسار.
    میوه ای کش ها نباید آنجا می نشستند.
    در کنج سمت دیگر هم جوانک آسمان جولی در حالی که لبیِ استخوانىِ قلیان میوه ایش کنج راست لبش قرار داشت و آرنجش را تکیه گاه شلنگ و لبی پایه بلند كرده بود مشغول حل جدول بود.
    من هم همان سمت در ردیف مابین جوانک و رفتگر
    نشستم و کلاه کاسکت را روی نیمکت کنار دستم قرار دادم.
    پنج دقيقه بیشتر طول نکشید که کارگر جوان چرکول املت را آورد. رب و تخم مرغ قاطی شده داخل تابه روحی هنوز داشتن قل میزدند و بربری کنجدی تازه با پیاز و لیمو ترش کنارش دلبری میکردند. نمک و فلفل را به حد دلخواه روی املت پاچیدم و لیمو را چکانده به جانش افتادم. ده دقیقه نشد که اثری از املت باقی نگذاشتم.
    بلافاصله قهوه چی استکان چای و نعلبکی را در مقابل گذاشت و گفت:«قلیونم میکشی ارباب»
    چند دقیقه رخصت خواستم تا صبحانه پایین برود.
    سینی را از روی میز برداشت و به آشپزخانه و قلیانخانه که یکجا بودند رفت.
    بوی دوسیبی که جوانک میکشید بد جور هوسییَم کرده بود. بین خوانسار و دوسیب ناب مانده بودم. هی با خودم کلنجار میرفتم و در آخر نتوانستم به خوانسار خیانت کنم.
    نگاهی به قهوه چی که روی چهارپایه جلو آشپزخانه نشسته بود انداختم و گفتم:«یه نم دار برام بزن»
    یک چشم مهمانم کرد و با حالت دستوری به وسط کار سالن گفت:«یه تنه خونسار بزار برا آقا»
    به دقیقه نرسید که سری و قلیان در مقابلم آماده بکار بود. کام اول سنگین بود، آب قلیان زیاد بود، با اشارتی قهوه چی سری را برداشت و مقداری از آب را به داخل سطل کنار میز سُر داد.
    قلیان میزان شده بود. با دو سه کام اول کیفم کوک شده بود. یک ساعتی عشقش به من رسید. چای نبات و آواز همای هم مکمل شده بود.
    به جمع دو نفره پیرمردان خوانسارکش مرد میانسالی نیز اضافه شده بود و گپ و گفتی بینشان بود.
    رفتگر خیلی وقت بود که رفته بود و چای را هم مهمان قهوه خانه دار شده بود انگارى سهمیه هر روزش بود.
    جوانک هم جدول را کنار انداخته و با گوشی ور میرفت و سری دوسیب را برای سومین بار تعویض کرده بود.
    وقت رفتن بود. قهوه خانه قدیمی و با عشقی بود.
    جایی دنج برای خلوت کردن های صبحگاهی.
    با حضور کرونا تعطیل شد و دیگر قسمتم نشد به آنجا قدم بگذارم.

  18. دیدار عشایر یکی از خواسته هایم بود که سرانجام در یک روز دست داد.باورم نمی شد آن همه شور زندگی در یک جا جمع شده باشد.آن همه رنگ وآن همه حرکت.زندگی عشایر به معنای واقعی خودِ حرکت است.زنان ومردان همگی درحال کارند؛حتی کودکان.لباسهای رنگی زنان خیره کننده است.مهارتشان در دوشیدن شیر میش ها وتهیه کره وسایر محصولات از شیر دیدنیست.مهمان نوازی عشایر بی نظیر است.در چادرهایشان بیشتراز هرخانه ی مجللی به مهمان خوش می گذرد.سگهای گله وفادارترین موجودات هستندودرعبور از کوه و دره محافظ گله اند.کوچ عشایر با همه ی سختی هایش روح زندگی را جاری می کندودیدن عشایر به انسان امید می بخشد.

  19. کشاورز،روستا،شالیزار،نشا،زالو،برنج
    پدربزرگم کشاورز است اما حالا بخاطر پیری و بیماری و درد پایش نمی تواند به شالیزار برود این روزها زمین را به زارع می سپارد تا تمام کار ها را انجام دهند و در پایان کار کشاورزی و رسیدن برنج ها محصول را نصف نصف تقسیم می کنند. او از بچگی پدرش را از دست داد برای همین از همان هنگام کار می کرد. کار روستاییان خطه ی شمال هم معمولا کشاورزی ست.
    پدرم تعریف می کرد قدیم تر ها آن زمان که سنشان کم بود آن ها هم باید می رفتند هنگام نشا و درو کمک می کردند. پدربزرگم از بس خودش کار کرده بود توقع داشت همه مانند او کار کنند و از آن ها ایراد می گرفت.
    پدر و عموهایم گاهی باید از درسشان می زدند تا به پدربزرگم کمک کنند. پدر می گفت آن زمان کسی که بالاسرشان نبود تا بگوید چجوری درس بخوان . آن ها هم همینطور به زور می خواندند و مشق می نوشتند. معلم اول ابتداییشان را قبول نداشت و همان سال اول مردود شد. آن زمان مثل حالا نبود که نمره های کشکی بدهند. باید جان می کندی تا خودت نمره ی قبولی بگیری. پدربزرگم هم می گفت نمیخواهد درس بخوانی اما کسی که باعث شد او درس بخواند شوهر خاله اش بود و ترغیبش می کرد که درس خواندن را رها نکند و در نهایت این شد که پدرم معلم شد.
    آن زمان اگر کاری نداشتند همیشه در کوچه ها مشغول بازی بودند و شب ها به خانه می رفتند و شام خورده نخورده از فرط خستگی زود خوابشان می برد و صبح کله ی سحر باز روز از نو روزی از نو.
    میگفت وقت نشا که میشد درون آب پر از زالو بود و زالو ها می رفتند به پایشان می چسبیدند و آن ها اولش متوجه نمی شدند اما بعد که بیرون آب می آمدند می دیدند زالو به پایشان چسبیده و دارد خون های کثیف را می مکد. اگر زالو را با دست می کشیدند تا جدا شود بعدش به شدت آن ناحیه می خارید. باید می گذاشتند تا خودش خون را که خورد و سیر شد بیوفتد. اما حالا بخاطر اینکه از کود های شیمیایی استفاده می کنند تا شالی خراب نشود و رشد کنند دیگر اثری از زالو نیست و اگر باشد خیلی خیلی کم شده است . طبیعت با همین اعمال ما در حال نابودی ست. انسان جایگاه همه ی موجودات را می گیرد و آن ها را از بین می برد تا خودش بهتر زندگی کند در حالی که همین محصولاتی که سم و مواد شیمیایی در آن ها استفاده می شود خودشان برای بدن مضر هستند.
    محصولات مصنوعی تر ، زندگی و آدم های مصنوعی را می سازند اما آن زمان قدیم همه چیز سالم تر و ارگانیک بودند برای همین مادربزرگ و پدربزرگ های ما تا این سن عمر کردند و تازه در این سن بیماری به سراغشان آمده است.

  20. تمرین رستاخیز کلمات
    کلمات اولیه: عشق، عزا، عروسی، سی و سه پل، لیلی و مجنون
    جاذبه کلمه ها:
    عروسی: سر خانه زندگی خود، داماد، عروس، مادرزن، مادر شوهر، فامیل زن، فامیل شوهر، مراسم، زندگی جدید، استرس، بچه، تولد

    نامه ای از من به جناب نظامی گنجوی
    شاعر نام آوازه عزیز جناب آقای نظامی گنجوی
    با سلام و سپاس از نظمی که با همه ناز کردنت به اصرار اِخسَتان شروانشاه و پسر جانت سرودی؛ ولی نمی شد لیلی به جای آنکه دختر عامری باشد و مجنون قیس بیابانگرد، ساکن اصفهان بودند و به جای عشق سوزان کودکی به آنها عشق بعد از ازدواج یاد می دادی که داماد خان با لیلی جان عروس محترم ازدواج کنند بروند سرخانه زندگی خودشان و لیلی علاوه بر عشق مجنون، عشق مادر شوهر و فامیل شوهر را هم به دل می گرفت ومجنون نیز عشق مادر زن و فامیل زن و می توانستند در سی و سه پل مراسم عروسی بگیرند و زندگی جدیدی را شروع کنند و بچه هایی به دنیا بیاورند و البته که داشتن بچه در زندگی عاشقانه مهم نبوده، هم اینکه عاشق بمانند و مثل کلیپ حاج بابا و ترنج خانم که لابد عشق و علاقه شان را روحت در برزخ دیده است ناز هم را در پیری بکشند و لیلی بی استرس که نکند مجنون به بیمار متوهم تشبیه اش کند به مجنون بگوید : خدا کند من پیش مرگت شوم، خار تو چشم من برود ولی به پای تو نرود.
    بعد به جای اینکه لیلی را زودتر از مجنون بکشی و مجنون را عزادار لیلی کنی، اول مجنون را می کشتی تا ببینی که لیلی سه روز بیشتر هم زنده نمی ماند مانند آقای کشور و ایران خانم دهمان در قصه تعریفی مادرم.

  21. کلمات صحرا= گندم. خاک.گردش.میوه.مترسک
    نزدیکای ظهر، خورشید از پشت شیشه با نورش صورتم را قلقلک کرد تا از خواب ناز بیدار شوم، چشمانم را باز کردم و از تخت خواب پایین آمدم و در کلبه ی چوبی را باز کردم و در گندمزار طلایی قدم زدم تا از اکسیژن خالص و دل انگیز صحرا، ریه های خسته و فرتوتم را پر کنم، گردشی دور صحرا زدم و با آغوش باز چشمانم را بستم و آرامش گندمها را بغل کردم و آنقدر چرخیدم تا نقش زمین شدم، این بار باز هم خورشید با انگشتان نازکش بر مژه هایم تابید، به سختی چشمم را باز کردم، نشستم، نگاهی به اطرافم کردم و مشتی خاک از روی زمین برداشتم و جلوی مشامم گرفتم و از اعماق وجود بوییدم و آرامش دوباره ی صحرا را به روح و جانم هدیه دادم و از جایم برخاستم. بعد از لختی سنگینی دستی چوبین را روی شانه ام احساس کردم به پشت سر برگشتم، مترسک صحرا کلاه بافتنی به سر داشت و در حالیکه لبخند را روی صورت بی روحش جراحی کرده بودند، به من میوه ای تعارف کرد.

  22. نزدیکای ظهر، خورشید از پشت شیشه با نورش صورتم را قلقلک کرد تا از خواب ناز بیدار شوم، چشمانم را باز کردم و از تخت خواب پایین آمدم و در کلبه ی چوبی را باز کردم و در گندمزار طلایی قدم زدم تا از اکسیژن خالص و دل انگیز صحرا، ریه های خسته و فرتوتم را پر کنم، گردشی دور صحرا زدم و با آغوش باز چشمانم را بستم و آرامش گندمها را بغل کردم و آنقدر چرخیدم تا نقش زمین شدم، این بار باز هم خورشید با انگشتان نازکش بر مژه هایم تابید، به سختی چشمم را باز کردم، نشستم، نگاهی به اطرافم کردم و مشتی خاک از روی زمین برداشتم و جلوی مشامم گرفتم و از اعماق وجود بوییدم و آرامش دوباره ی صحرا را به روح و جانم هدیه دادم و از جایم برخاستم. بعد از لختی سنگینی دستی چوبین را روی شانه ام احساس کردم به پشت سر برگشتم، مترسک صحرا کلاه بافتنی به سر داشت و در حالیکه لبخند را روی صورت بی روحش جراحی کرده بودند، به من میوه ای تعارف کرد.

  23. عزیزم!
    درست است که گرد پیری بر موهایم نشسته و “رگ”‌های دستانم از زیر پوستم معلوم است اما همدمی دارم که سالخوردگی را از یادم می برد؛ بزرگترین “دارایی” من “چلچله” ایست که هرروز لب پنجره آشپزخانه می نشیند. از من نمی ترسد اما تا به حال او را لمس نکرده ام. هر چه از شب قبل در “دیگ” مانده را جلویش می ریزم و او مشغول خوردن می شود. سیر که شد به سمت “خاور” پرواز می کند. گاهی کمی دیر می کند اما همیشه بر می گردد. کاش یکی از همین روزها تو را هم با خود می آورد.

  24. سلام بر شاهین عزیز و پرانرژی
    خندق. کوه طور. دلقک. زولبیا. تمبر
    وقتی خندق مرگ دهان گشادش را باز می‌کند و قهقهه‌ سر می‌دهد، می‌فهمیم دیگر فرصتی نمانده است. انگار تمبر را چسبانده‌اند. وقت پست شدن است. حالا فقط حقّ یک انتخاب داریم. پست سفارشی یا پست پیشتاز. خیلی وقت‌ها همین یک انتخاب دمِ رفتن هم از ما دریغ می‌شود. و آن درست وقتی است که مرگ با آن چشمان درشت و شفّافش پشتِ در دراز کشیده حسش در روحمان پیچیده، اما نمی‌دانیم و باقی همه می‌دانند. این وقت‌ها ناغافل گذشته با جل و پلاسش می‌آید. می‌آید که مرور شود و مرور شود و ماندگار. حسرت شود و در گلو باد کند و قلنبه شود و نفس را بند بیاورد. خود را به قد و قواره‌ی مورچه‌ای می‌بینیم که از هزارتویِ زولبیا شکل بزرگی گذشته و نامش را در ذهنش زندگی حک کرده است. و هنوز درست و دقیق نمی‌داند کجاست؟ به پایان رسیده و مسیر را درست آمده؟ جایی در بین راه چسبیده و زمین‌گیر شده و یا هنوز در حال گشتن و نیافتن است؟
    وقتی دیدمش همان مورچه بود با همان پیشانی تمبرنشان که حسرت روزهای رفته از زیر تمبر هم متورم می‌نمود. شاید این روزها همه‌اش به گذشته‌ اندیشیده بود. به دوازده سالگیش که با قنداق تفنگ بر زیر چانه روانه‌ی خانه‌ی شوهرش کرده بودند، تا عادت شدن در خانه‌ی شوهر و عادت کردن به کمبودها و نداشتن‌ها و کاستی‌ها و فقدان‌ها و ناکامی‌ها و از دست شدن نوجوانی و جوانی و زائیدن و زائیدن و جان کندن و زنانه ماندن و زنانگی کردن و حالا! اما حق انتخاب نداشت. سرطان چون دلقکی بندباز بر طناب روده‌های کهنه‌اش جست‌وخیز می‌کرد. بلکه زن قلقلکش بیاید و از نشخوارهای فکری‌اش خلاصی یابد. عمل را حذف کرده بودند. ولی اشعه‌های آخر شاید امیدی از تجلّی خداوند بر کوه طور می‌‌نمود که همه می‌دانستند دوام نمی‌آورد و دیر یا زود تنش را از هم می‌پاشد. به چهره‌اش دقیق نگریستم. آخرین بسته‌ی پستی از خانواده‌ی پدر بود که تمبرش را بر خطهای عمیق پیشانی می‌دیدیم و او خود نمی‌توانست ببیند.
    بعضی‌وقت‌ها برای بعضی آدم‌ها زندگی می‌تواند خیلی بی‌رحمانه‌تر از مرگ گذشته باشد. اما، اما نمی‌فهمم که آن نگاه ملتمسانه به زندگی برای آنکه پشت نکند و دور نشود، برای چیست؟ آیا از نفس زندگی و زنده بودن بیرون می‌تراود یا از ناشناختگی مرگ؟

  25. دلوار
    سراشیبی جهنم
    گل یا پوچ
    دلارا
    شریک
    قلب باز
    به توان دو
    سگ کشی
    الهه‌ی نور
    شراره های آتش
    سکوت بره ها
    سگ کشی
    ماموت
    انگار توی سراشیبی جهنم هستم . اخلاق سگی او مرا به این جا رساند . اگر نه من همان دلارا دلواری هستم . شریک زندگی چندین و چند ساله اش . تلاشم در زندگی مشترک به توان دو و حتی بیشتر او بود .
    من مثل الهه‌ی نور بودم برایش درظلمات نداری و تنگدستی . شخصییت مرا به لجن کشید و شدم چیزی شبیه شخصییت قاتل فیلم سکوت بره ها .شراره های خشم و آتش نفرت در دلم زبانه می کشد . من دخترک ترکه ای ِ گندمگون بلند بالا و ابرو کشیده‌ی چشم سیاه را به قد قواره‌ی ماموت درآورد از بس که حرصم داد و من از غذا به عنوان پناهگاه و داروی ضد اضطراب و آرام بخش استفاده کردم . آخرش هم گفت:
    – تو لیاقت منو نداری و مرا مثل سگ از خانه اش بیرون انداخت و گفت اینم از سگ کشی من . حالادر بازی گل یا پوچ زندگی ، من پوچ
    شدم با جراحی قلب باز . روبه کما هستم و سطح هوشیاری من رو به افول است . پیوسته خودم را حال سقوط و می بینم اما نمیرسم .

  26. بالاخره این گوی گداخته رضایت داد از تابش آتش ، کوتاه بیاید و به غروبگاه سفرکند ، در این هوای مشعشع سوزان جنوبی ، کوتاه آمدن خورشید برایش نویدی بود که چمن ها جولانگاه خنک بخش بدن رها شده اش باشند تا روزی دیگر از راه برسد ، هنوز رگ نیاکانش در وجودش بود ، اما دل خوشی از انسانها نداشت.
    صدای بوق های پی در پی اینبار بجای گرما میتابید ، چشم گشود ، زنی در حال گذر از پیاده رو بود و ماشین های جاده با بوق هایشان اشاره به زن میدادند که سوار شود و زن همچنان بی اعتنا و ناراحت از صداها و حرکت های معنا دار رانندگان به راهش ادامه میداد ، بلند شد به طرف زن رفت ، زن با گوشه چشمی عمیق ، لبریزاز امتنان به او نگریست ، پاسبانی داد تا زن مسیر پیاده رو کنار جاده را بگذرد و به منطقه امن تری برسد.
    زن همچنان خیره از حمایت و خوش پیمانی از او قدردانی میکرد ، زن رفت و او به سگ بودنش افتخار میکرد ، اینبار با وجود چشمهایی که او را فاسق می دیدند و دستهایی که به سمتش سنگ پرتاب میکردند.

  27. کلمه‌ها: دروازه_لنگه‌کفش_جلبک_نرده
    گاهی خودت حصاری می‌شوی برای خودت،قافله قافله نور و روشنایی هم که بیاید، دروازه را باز نمی‌کنی تا حتی جلبک تنیده در شیارهای به جا مانده از آخرین حرکت، هوایی بخورد.
    به همه پشت می‌کنی و شهری می‌شوی خاموش، در خلوتی که ویرانه‌ها برایش صف کشیده‌اند.
    لنگه کفش کهنه افکارت، پاره و بی‌مصرف ترا درگیر بیهودگی و خمیدگی می‌کند.
    گاهی بی‌هیچ دلیل خودت را پنهان می‌کنی.
    از ترس است یا خشم، تن‌آسایی است یا زخمی کهنه و کاری، غم است یا دوری، قلعه خاک گرفته‌ای را بنا کرده‌ای که زنجیروار ترا به مسلخ می‌برد و بدون آنکه زاده شوی، ترا می‌کشد.
    نردبانی باید ترا که اگر در نگشودی، کسی راهی شود به بالای دیوار و از آنجا ترا بنگرد و دستی دراز کند و ترا فراری دهد از این دیوار.
    و برای من آن نردبان، مدرسه‌ای بود که کسی دستی دراز کرد تا راهی میان واژه‌ها باز کنم و نویسا شوم.
    زاد روزش مبارک

  28. به نام خدا

    با سلام و احترام

    (تمرین رستاخیز کلمه ها در قالب خرده خاطره نویسی)

    گسل/ارگ بم/ریشتر /آوار /مرگ دست جمعی

    سال ۸۲ دوم دبیرستانی بودم،دی ماه بود و فصل داغ امتحانات
    ششم دی ماه روز شنبه ،امتحان تاریخ  داشتم ،از دار و دسته بچه درس خوان ها بودم ،  ولی وسواس فکری داشتم، دو  روز مانده بود به امتحان ، از وسواس خودم کلافه شده بودم، به خودم گفتم فردا که جمعه است ، صبح زود بیدار می شوم و دوباره درس  می خوانم،صبح روز بعد
    ساعت ۵ و خورده ای بود که ، با لرزش مهیبی همه، از خواب بیدار شدیم و  خودمان را به وسط حیاط پرت کردیم،
    از ترس حالت تهوع گرفته بودم و به خودم می لرزدم،
          مادرم گفت: خدایا ،یعنی کجا خراب شد ،چه زلزله شدیدی بود!

    درست حس زدید!
    زلزله  ۶ ریشتری  شهرستان بم بود،

    در اخبار همه جای دنیا ،جار زده شدکه، امروز صبح زلزله ای به شدت ۶/۶ریشتر،  در شهرستان بم استان کرمان ،در ساعت ۵:۲۶ دقیقه به مدت ۱۲ ثانیه به وقوع  پیوست

    انگار این لرزش شوم نابهنگام صبحگاهی،  نقطه عطف قطع جریان زندگی بود ،
    همه نهاد ها و ارگان ها دست به دست هم دادند تا به داد مردم بی گناه آوار دیده بم برسند،
                 امتحانات به تعویق افتاد

    از تلویزیون که چهره شهر را می دیدم ،مثل این بود که ماشین عظیم الچثه ای، غلتک وار از روی خونه ها رد شده باشد،

    دوست و آشنایی در بم نداشتیم ،اما بازهم پدر و مادرم آرام نگرفتند و راهی این شهر داغ دیده شدند
    وقتی برگشتند ، همراهشان خاطرات تلخ، دیدن گورهای دست جمعی ، مرگ و نا امیدی بود

    این زمین لزره وحشتناک،  پنچ هزار نفر را
                            به کام مرگ برد ، تعداد زیادی جراحت دیده و از همه مهمتر  تنها و بی کس شده،

    ظاهرا روزهای قبل از زلزله علایم مشکوکی وجود داشته، علایمی مثل  بوی عجیب و نامطبوع ،کم شدن آب چاه های نزدیک گسل ها
    عواملی که نشان دهنده انقلابی در زمین بود

    بعد از وقوع زلزله  عوامل زیادی به بغرنج شدن، این ماجرا کمک می کرد
         نزدیک بودن مناطق مسکونی به گسل
           تراکم بالا جمعیت در مناطق فرسوده شهر
    تنگ بودن معابر شهری، مشکلاتی را برای امداد رسانی فراهم می کرد

    ارگ بم چند هزار ساله نیز، به عنوان بزرگترین سازه ی خشتی جهان،  بعد از  یک عمر طولانی، به کام فروپاشی و نیست شدن رفت

    با این حادثه تلخ  تنها یک سوم از مردم شهرستان بم زنده ماندند

    یکی از همکلاسی هایم،به نام مژگان  خورشیدی ، اهل بم بود و خانواده ی پدری مژگان در  زلزله از بین رفته بودند و فقط  عمه کوچکش که اتفاقا ،با ما همکلاس بود، از مهلکه جان سالم به در برده بود،

    روزهای بعد از زلزله ،زینب عمه مژگان ،مدتی بعد با ما همکلاسی شد ،از آن روز به بعد
    در کلاسمان ،دو نفر به نام خورشیدی داشتیم،
    زینب خورشیدی  دختر نوجوانی بود که ،از پنجم دی ماه به بعد ،  خانواده اش  رنگ خورشید را به خودشان نمی دیدند،
                   امتحانات کمی دیرتر برگزار شد،

              زینب تا آخر سال با ما همکلاس بود ،

    ۷۰ الی ۸۰ درصد شهر ازبین رفته بود ،
                            سال ۸۴ بازسازی شهر تمام شد ،

    سالهاست که از زینب و مژگان خبری ندارم،
         خیلی اوقات با خودم فکر میکنم ، که آیا زینب، توان وتحمل این را داشته تا، دوباره در  زادگاهش زندگی کند یا نه؟؟؟

  29. راه انحرافی ، سنگلاخ، شیب ، جاده ، هموار.
    در ابتدا وارد جاده همواری شدیم همه چیز خوب بود و داشتیم از هوای مطبوع صبحگاهی لذت می بردیم که جلوتر ماشین ها همه ایستاده بودند. گویی دوباره کوه ریزش کرده بود، وماشین ها یکی یکی بر می گشتند، ما هم مجبور بودیم برگردیم. ولی من دوست نداشتم این فرصتی که برای گشت و گزار برایمان فراهم شده را از دست بدهیم، برای همین به همسرم گفتم:به نظرت این اطراف راه انحرافی ندارد که این ریزش را دور بزند؟ او اول سکوت کرد و فقط به جلو خیره شده بود. بعد دنده عقب گرفت و همین طور داشت به عقب می رفت، گفتم: مواظب باش پشت سرت ماشین هست. کمی بعد سر یک جاده که کمی به سمت پایین شیب داشت، ایستاد. این جاده کوه رو دور می زنه. از جاده پایین رفتیم، جاده سنگلاخی بود و باید با سرعت کم می رفتیم به همین خاطر یک ساعت طول کشید که از آن جاده سنگلاخ به جاده اصلی برسیم. خیلی خوشحال بودم که به خاطر ریزش کوه مجبور نبودیم بازگردیم. و روز خوب و خوشی را پشت سر گذاشتیم.

  30. کلمات: بلاتکلیفی، تسلی‌بخش، مضطرب، مفرط، شبدر چهاربرگ، دلتنگی

    کلماتی که به دنبالشان آمد: ناراحتی، خسته، سقوط، احیا، تصفیه، ترس، ترغیب، مواظبت، تقویت، کلافه

    سلام. این نامه را برای سرباز شماره‌ی۱۴۱، از هنگ نظامی شماره‌ی۲۳، گروهان سوم و جوخه‌ی سوم می‌نویسم.
    می‌دانم که آن را نمی‌خوانی. درست مثل سی‌وهفت نامه‌ی پیشین که برایت نوشتم، این باعث شده قلمم مضطرب بشود. البته که او احساس ناراحتی مفرط نمی‌کند چون هنوز زمان قابل توجهی از روز اعزام تو نگذشته. اما من خسته شده‌ام.
    باورم نمی‌شود من همان دختری هستم که پارسال، در یکی از قدم‌زنی‌های عصرانه‌مان به تو گفت که معنای کلمه‌ی دلتنگی را نمی‌فهمد و تا به‌حال تجربه‌اش نکرده.
    بسیار خوب، حالا می‌دانم. حالا که دارم در بلاتکلیفی خودساخته‌ی کودکانه‌ام سقوط می‌کنم، احساس می‌کنم دلم برایت تنگ شده. تنگ‌تر از حدی که یک اندام بتواند دو بطن و دو دهلیز را در خود جای دهد و خون را با چنان فشار و سرعتی پمپاژ کند که انرژی کل بدنم را بار دیگر احیا و روحم را تصفیه کند.
    هفده روز شده که هیچ خبری از تونگرفته‌ام. نگرانی به جان تک‌تک سلول‌های روحم افتاده. این روزها هیچ چیزی مرا ترغیب نمی‌کند سمت خاطراتمان بروم. می‌ترسم.
    من از این همه دوری می‌ترسم.
    مدت زمان خدمت کردن تو از سه دوست صمیمی‌ات بیشتر شده و من نمی‌دانم چگونه و با کدام چشم به این مسئله نگاه کنم و ناامید و تلخ نشوم، حسود و عصبانی نشوم. نمی‌توانم…
    سرباز شماره‌ی۱۴۱، مواظب خودت باش. گرم بپوش و خودت را با خوردن قرص‌های مکملی که برایت می‌فرستیم تقویت کن. دو گل شبدر چهاربرگ را لای نامه‌ام می‌گذارم. امیدوارم نادیده‌شان نگیری. آن‌ها را دیروز از باغ چیدیم.
    آن که بزرگ‌تر است از طرف من است و دیگری، از طرف کسی که دیوانه‌وار عاشق توست و این دوری او را بیش از هر کس دیگری کلافه ساخته است.
    تنها مرد من، لطفا به سلامت برگرد.
    از طرف دخترت، پِری

  31. کلمات انتخابی:
    شب بو، برزخ، جاده، سجاده، افق

    بچه که بودم مادرم می‌گفت: در جاده زندگی همیشه نگاهت به افق باشد، مطمئن باش هر جا مسیر سخت شد ، امیدی در افق ظاهر خواهد شد، شاید نوری، صدایی، بویی…
    بزرگتر که شدم فهمیدم گاهی در زندگی در برزخی می‌افتی که شب بو های اشکت، حتی سجاده دعایت را معطر نخواهد کرد، جاده که جای خود دارد!

  32. کلمات انتخابی
    زامبی – اتوموبیل-خواب -توهم-غیر عادی- صورت ترسناک
    یک روز از خواب بیدار شدم و صبحانه خوردم تا با اتوموبیل خود به بیرون بروم و لی در خیابان متوجه موضوع عجیبی شد و ان این بود که امروز مردم کوچه و خیابان غیر عادی بودند چون که یک عده از ان ها که چهره ترسناکی داشتند. دنبال مردم عادی بودند و من متوجه شدم ان ها زامبی هستند و میخواهند مردم عادی را بخورند و خیلی ترسیدم و یکی از ان ها امد طرف من و من همان موقع متوجه شدم که در خانه خود هستم و همه ان ها توهم بوده است.

  33. لغات:ویلون، گیتار، نقاشی، قلمو، رنگ ، تابلو، سالوادور دالی، نقش، نقاشیريال خلاقیت، ایده ، سمفونی
    نامه ای به زیباترین تابلوی زندگی من دخترم هستی
    دخترم تو زیباترین تابلوی نقاشی خلقت در جهان بی رنگ و سراسر ترس و نا امیدی من بودی.
    درست از همان زمان که بذر وجودت در دلم جوانه زد سمفونی زیبای عشق و امید دروجودم نواخته شد.
    خداوند با قلموی سحر انگیز خود، زندگی خالی از رنگم را به تمامی رنگ امید،نور و عشق پاشید.
    وجودت برایم مثل یک لالایی بود که با ساز گیتار و ویولون نواخته می شد. آرزوهای نداشته ام در وجود تو تبلور یافت. ایده هایم در کنار تو، بارور شد، زاده شد و جان گرفت.حضورت الهام بخش، منشا خلاقیت و نوآوری بود.
    از آن زمان که مادر تو شدم، تصمیم گرفتم که تغییر کنم. برای این که مادر بهتری باشم، انقلاب به پا کردم. با وجود منفعل و ساکن خودم جنگیدم. تا قبل از تو در اندیشه هیچ انقلابی نبودم. به زندگی در مرداب خو گرفته بودم. اما تو مثل رویایی بر نقش های زندگی ام بودی. مرا از خواب بیدار کردی. من توانستم پس از سال ها،رویاهایی که در خواب دیده بودم را همانند نقاش معروف سالوادور دالی بر تابلوی حقیقیت نقش کنم.
    دخترم تمام زندگی من می خواهم فقط از تو یک چیز بخواهم. هیچ چیز دیگری از تو نمی خواهم. این یک چیز تمام چیزی است که از تو می خواهم اگر فقط به اندازه سر سوزنی عشقی در قلب خودت نسبت به من احساس می کنی، ان را تا ابد دریاد داشته باش.
    می خواهم در بازی های کودکانه ات به جستجوی این حقیقت باشی که شادی در درون توست. شادی را جز درون خودت در هیچ جای دیگری جست و جو نکنی. اگر بازیچه ات گم شد، خودت را نبازی. می توانی کمی ناراحت باشی، این حق توست اما اجازه نده این ناراحتی جزیی از تو باشد. آن را رها کن. به دنبال شادی باش. ان بازیچه خوب بود چون تو خوب بودی. چیزی بهتر از قبلی برای خودت خلق کن. به دنبال منشا بیرونی برای شادیت نباش. همه چیز در درون توست.
    روزی به تو گفتم می دانی چرا مادر کمتر غمگین می شود، گفتی به خاطر وجود من است. آری به خاطر وجود تو نیز هست اما مهمترین دلیلش این است که من شادی را در درون خودم می جویم و بعد از تمام مشکلاتی که برایم پیش می اید بازهم درون خود دنبال نقطه امیدی برای شاد بودن هستم. من دیگر برای شاد بودن نیازمند هیچ کسی نیستم. من می توانم خالق لحظه های خودم باشم. از تو می خواهم که خالق لحظه های ناب و شاد خودت باشی. دخترم تو برای شادی، عشق و ومهرورزیدن متولد شده ای، لبخند تو معجزه زندگیست. تو معجزه زندگی من هستی. این لبخند زیبایت را هیچگاه از خودت، من ، پدرت و تمام کسانی که عاشقانه دوست می دارند دریغ مکن.

  34. هیجان: ترس. خشم. غم. شادی. تعجب.
    از کنار مغازه ای در خیابان صدوقی در حال رد شدن بودم. سر و صدای زیادی به گوشم خورد. همهمه ای شده بود و در دل مردم ترس و دلهره ایجاد شده بود. زن و مرد و کوچک و بزرگ در مقابل مغازه تجمع کرده بودند. این یکی به آن یکی میگفت بروید جدایشان کنید، الان است که از شدت خشم کار دست خودشان بدهند. هیچ کس جرات نداشت که نزدیک آن دو جوان شود. به شدت همدیگر را کتک میزدند. و انگار هوش و حواس از سرشان رفته بود و گویا نمیفهمیدند چه بلایی سر همدیگر میاورند. وقتی در نهایت تعجب، از آدمهای اطرافم پرس و جو کردم که دعوا سر چیست؟! گفتند: سر خرید و فروش بحثشان شد و بحث، تبدیل به دعوا و مرافه شد. غم و غصه همه‌ی وجودم را گرفته بود. میخواستم برای خاتمه دادن به این دعوا کاری انجام دهم اما محدودیتی به اسم جنسیت، نمیگذاشت قدم از قدم بردارم! در آن واحد به فکرم رسید با پلیس تماس بگیرم‌.
    بعد از دقایقی پلیس آمد. سر و کله‌ی دو جوان خونی مالی بود. بسیار متاسف شده بودم‌. بعد از آرام شدن اوضاع، مردم یکی یکی دور شدند. و همه آنها حین دور شدن دلشان شاد شده بود از ختم به خیر شدن این ماجرا…

  35. کلمات انتخابی
    عینک، بالش، پایه‌ای بلند، قاب عکس، لامپ، گلدان، پرده
    شاید الآن برایت خیلی سخت است که بخواهی مرا بخوانی، برای همین مرا در قاب عکسی گذاشته‌ای دور از نگاهت.
    باید کسی بیاید و لامپی روشن کند، لامپی بزرگ که همه‌جا را نورانی کند و تو بدون عینک بدبینی‌ات مرا ببینی.
    آن روز پرده‌ها کنار می‌رود و همه چیز و من آشکار می‌شویم. همۀ حس‌هایی که در گلدان کاشته و گذاشته بودم تا خیس بخورند، سبز می‌شوند و شکوفه می‌دهند.
    آن روز دیگر زیر سرم بالشی نیست، من بیدار و هوشیار بر روی پایه‌ای بلند می‌ایستم و تو را نظاره می‌کنم که مرا باور کرده‌ای.

  36. بنا شد که مویرگ ها را بشکافم و به دنیای زیرخاکی مغز برسم. ارتباط بین سلول و زندگی را بفهمم و همینطور ارتباط بین نخاع و خودش به عنوان پایه نگهدارنده ی انسان. مثل پایه ی میز که میز را استوار نگه می دارد.
    هرچه بیشتر مویرگ ها را می شکافتم خودم را بیشتر می دیدم. ناخودآگاه نهفته بود میان این سلول های مرده و زیرخاکی. خروارها تار عنکبوت دیدم از فراز یک سلول تا لایه ی زیرین سلول دیگر. آه چقدر عمر شریف انسان اینجا گیر افتاده است و هر روز بخشی از مغز بلااستفاده و در حالت روزمرگی می ماند.
    اگر کاری کنیم که سلول بتپد برای سرخرگ و سرخرگ بتپد برای سلول و دوستی ایجاد کنیم میان مویرگ ها و مغز ، ارتباطی حاصل می شود که از درونش کلمات می جوشند و روزمرگی را ذوب می کنند‌.
    شاید اینگونه اگر مومیایی شدیم از درون مغزمان بوی زیستن و مسرت بیرون آید. کسی چه می داند شاید اولین مومیایی باشیم که دیتاهای توی مغزمان و عضلات صورتمان در یک نگاه برملا کند درونمان را…

    کلمات: مویرگ ، نخاع ، سرخرگ ، سلول زندگی ، زیرخاکی ، سلول ، مغز ، دیتا ، مومیایی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *