اگر
پریشانی و زیاد میخوابی
روزها و ماهها میگذرند و هیچ کار قابل گفتنی انجام نمیدهی
و حس میکنی تنها تخصص تو اتلاف وقت است
نه رابطهای داری و نه دوستی ارزشمندی که به آن ببالی
در یک کلام حس میکنی فلج شدهای
اگر به هر یک از اینها گرفتاری
فقط یک چراغ را روشن نگه دار
همین یک چراغ کورسوی امید است و پیشبرنده
چراغ کوچک تو میتواند حفظ یک عادت ساده و مفید روزانه باشد
گامی کوچک در جهت اهداف بزرگ
ممکن است ده دقیقه نوشتن باشد
بیست دقیقه پیادهروی تند و عرق ریختن
نوشتن یک پست در وبلاگ
یا نیم ساعت مطالعه
هر چه هست
همین یک چراغ که روشن نگه داشتهای، حسی از قدرت و اختیار به تو میدهد؛ حتی اگر فکر میکنی همه چیز از دست تو در رفته.
همین یک چراغ راه تاریک تو را روشن میکند.
28 پاسخ
قطعاً کسی که این متن رو نوشته خودش با تمام وجود اون رو درک کرده.
متن جنابعالی رو که خوندم یاد این داستان افتادم که میگه : یه موتور سوار حتی در نیمه شب و تاریکی مطلق، فاصله صد کیلومتری بین دو تا شهر رو فقط با دیدن پنجاه متری جلوی خودش در هر لحظه، به راحتی طی میکنه.
به قول شما همون یک چراغ میتونه مارو به جاهای خیلی خوبی برسونه.
ممنون از نوشته خوبتون
درود بر میلاد عزیز
سپاس از مهرت.
بیشتر برای من بنویس از خودت حتما.
چطور یک انسان میتواند اینقدر صریح ، منسجم و درست بنویسد؟!؟!؟
الهه جان
البته کار خاصی که نکردم. شما لطف داری.
داریوش میگه “هرجا چراغی روشنه، از ترس تنها بودنه”
ولی همیشه اینطور نیست
خیلی کیف کردم با متنت
دمت گرمه
خب اون موقع گفتم “الان” یعنی آن لحظه اما در لحظات بعد چراغ های زیادی فرا رویم بود و اجازه ی روشن ماندن دادم … مثل گذشته قرار کتابخوانی هر روزه، تمرین خط، قرار قرآن خوانی روزانه، فیلم دیدن با خواهر زاده و لذت بردن، چهره ی خواهر زاده ی فسقلی و با وجود شیطنت و یک جا بند نشدنش طراحی کردن… کارهای نیمه تمام را به نوبت به سرانجام رساندن، هدیه های دست ساز بچه های روستا در حال تکمیل و… الان بازی پینگ پنگ با خواهر زاده….
چقدر این روزها حس بی فایده بودن میکنم
پنداری انگلی هستم که چسبیده به تن خانواده و ذره ذره حاصل دسترنجشان را هدر میدهد بی آنکه به دردی بخورد
خیال میکنم اگر روزی بمیرم زمین نفس راحتی بکشد …
این روزها دارم آرزوهایم را یکی یکی به خاک میسپارم
هرچیزی که سالیان زندگیم را برایش خیال بافته ام دارد کفن پوش میشود
روزهای سختیست
ولی آن دورها نوری میبینم
شاید نور چراغ کوچکی باشد که برای آمدن مهمانی روشن شده باشد
شایدهم روشن شده تا بگوید هنوز دنیا تمام نشده …
جانا سخن از زبان ما می گویی؟
یک روزهایی که افسرده و خسته و پریشان بودم همچنان چراغ متمم و روزنوشته ها رو روشن نگه داشتم و ناگفته پیداست که روشن بودن همین دو چراغ چه تاثیر شگرفی روی فکر و زندگی و رفتار من داشت و کمک کرد تا بتونم از اون شرایط عبور کنم که هیچ؛ بلکه شجاعتی بدست بیارم که خیلی بیشتر از همیشه کنترل زندگیم در دست خودم باشه.
سپاس
زنده باشی آمنه جان
چقدر عالی
و من در این لحظه حتی اگر چراغی هم داشته باشم که دارم اما…. نمی خواهم روشن نگه دارم!
خب انقدر سخت نگیر عزیزم.
با باورهای خاک گرفته از زندگی زندان نساز، زندگی کن.
ممنون برای تلنگر 😉
شاهینِ مهربونم،
ممنونم که با بودنت حالِ این دنیا رو خوب می کنی…
سلام
لطفا منبع معرفي فرما تا گرافيك ياد بگيرم
و
چند رمان و داستان خوب معرفي فرما جهت اقتباس فيلمنامه و نمايشنامه
با سپاس
برای گرافیک یک نگاهی به سایت فرانش بنداز.
سلام؛ چیزی که به زیبایی توصیف کردید افسردگیه. هدف گذاری و نوشتن کارهای هر روزه راه برون رفت من در مواجهه گهگاه با افسردگی بوده.
فروغ فرخ زاد
“” اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم ”
یک چراغ روشن که کورسوی روشنایی ان امید را در دلم زنده نگه بدارد و شوق رسیدن باشد برای انچه که در دل حسرتش را داشتم.
به به
حیرت انگیز بود مژگان جان
سلام
یک نکته جالبی که توی همه نوشته هاتون دیده میشه امید، همراه با تلاش و دید دقیق به آینده است. وقتی نوشته های وبلاگ می خوانم باعث میشه از خوندن آن لذت می برم.
فکر میکنم به جای چراغ اصطلاح دیگری هم که میشه به کاربرد حفظ لنگر در زندگی ، یک نقطه ای که در تاریکی بشه بهش تکیه کرد تا در آینده بتوانیم ادامه بدیم.
سلام پانیذ جان
چقدر خوشحالم که این حرف ها رو ازت میشنوم.
بی نهایت ممنونم.
امیدوارم زندگیت سرشار از لحظه ای زیبا باشه.
چراغی که من روشن نگهش داشتم شاید خیلی خنده دار باشه. ولی نمیزارم همین ی دونه از دستم بره. روزی بیست تا دراز نشست
عالیه جواد جان، عالی
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی
کتاب میخونم و فیلم میبینم
به زبان عامیانه بگم: خدا رفتگانت رو رحمت کنه
چند ساله تخصصم شده اتلاف وقت و پریشانی و تنهایی بی حد وحصر وهمیشه
منتظر یه روزی هستم که قرار بیاد و من شروع کنم به نوشتن ولی فقط پشت گوش میندازم چون تا میرم سراغ صفحهدسفید کاغذ مغزم منجمد میشه ولی وبگاه شما و تمریناتتون خیلی عالیه ، پست هاتونم خیلی امید بخشه مخصوصا در مورد سن ، امیدوار میشه ادم بازم ممنون
راستی یه سوال برای یه ادم فوق درونگرا ،کتابی یا راه حلی چیزی سراغ ندارین دیگه این شدت دورنگراییم داره اذیتم میکنه اگه جواب بدین ممنون میشم
سلام
ممنونم.
کتاب سکوت رو بخونید.
سکوت قدرت درونگراها، سوزان کین
ترجمۀ سیمین موحد خوبه، نشر کتابسرای تندیس
کتابی که شاهین معرفی کرد را حتما بخوانید… این کتاب فوق العاده است! متوجه میشید که چه قدرتی دارید… من هم درونگرا بودم… الان با افتخار می گم درونگرا هستم