نخستین بندِ داستان «جانِ غریب»* را ببینید:
«خلوتترین حالتِ خیابان، بیرهگذرترین امکانِ کوچه و آرامترین وضع بازار و محله، لابد سحرگاه روز سیزدهبدر است. سپیدهدم غریبی دارد سیزدهمین روز سال. شروعی است برای تمام کردن، برای از سر گذراندن، برای بِه دَر کردن. فرق دارد.»
سخنم دربارهی واپسین جمله است، همان دو کلمهی ساده: «فرق دارد.»
انگار از جنس جملات پیشین نیست. در همان مسیر است اما «فرق دارد». همکناریاش با جملههای قبلی نامأنوس است. و همین متن تا سطح شعروارهیی ظریف بالا میبرد.
هیچ ساختمانی به تنهایی نمیتواند شهری زیبا بسازد. ساختمانها در همسایگی هم جلوه مییابند (یا جلوه میبازند).
هر جمله از متن را هم اگر یک ساختمان فرض کنیم، در مییابیم که زیبایی آن تنها در تناسب با سایر جملات شهرِ متن نمایان میشود.
*ملاحت نیکی، نشر بان