همه در اضطراب

شب است. نه. خود «شب» کافی‌ست. پس از نو می‌آغازم: شب. مرتضا نشسته آن‌سو. خوب است. کوتاه در سه کلمه. اما نه. حس می‌کنم تصویر روشنی نمی‌سازد. در جمله‌ی قبلی «حس می‌کنم» زیادی‌ست. خوشا ایجاز. شب. با مرتضی. حرف «شب‌یک شب دو»‌ست. می‌گویم این رمان را دست‌کم پانزده بار خوانده‌ام و سرمشقم در آغاز فارسی‌نویسی ‌بوده. سپس، «با شما نبودم» را برمی‌دارم و می‌گویم این تکه را بخوان و ببین فرسی درباره‌ی اثرش چه می‌گوید:

«امروز که بیست سالی از تاریخ نوشتن «شب یک شب دو» می‌گذرد، وقتی خود من به عنوان خواننده به این نوشته نگاه می‌کنم، باید، در عین ناخوشایندی، بگویم که از بابت زبان و بیان و بافت و ساختمان ادبی، مقوله‌یی‌ست که زبان فارسی آنرا خواهد خواند و خواهد شناخت. امروز که من ادبیات داستانی دنیا را با گز و عیار دیگری می‌سنجم، به سختی می‌توانم سر در بیاورم که بیست سال پیش به شکل و زبان «شب یک شب دو» چگونه دست یافتم. و آیا آن کم‌گویی و انسجام شاعرانه را باز می‌توانم تکرار کنم؟*»

پیش‌بینی فرسی درست بود، زبان فارسی «شب یک شب دو» را خواند و شناخت. 

شب. مرتضی. من این‌سو تایپ می‌کنم، او آن‌سو روی کاغذ می‌نویسد. دیگر چی؟ خب، هوا هم گرم است. و هنوز، ناخواسته و شاید بدبختانه، این سطر شعری از ضیا موحد از زبانم جاری‌ست:‌ «آه که عمر من همه در اضطراب رفت». کاش می‌توانستم دوباره «شب یک شب دو» بخوانم و بیست و چند ساله باشم.

  

*نشر خاک، لندن، ۱۳۷۱، ص ۸۷

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *