هشدار برای نویسندۀ ماردوش!

هشدار برای نویسندۀ ماردوش!

«نوشتن»، انتخاب خطرناکی‌ست. اگر پا به این ورطه بگذاری؛ اما مدام پا پس بکشی، به نفرین وآشفتگی ابدی دچار می‌شوی.

در این یادداشت از موضوعی حرف می‌زنم که طی سال‌های گذشته مکرراً موجب رنجش خاطرم شده، و نوش نوشتنم را به زهرآب تبدیل کرده. موضوعی که به‌زعم من یکی از دلایل عمدۀ تشویش ذهنی بسیاری از علاقه‌مندان به نوشتن است. بسیاری به خاطر همین موضوع، درنهایت عطای نوشتن را به لقایش می‌بخشند و تمام.

اصل ماجرا چنین است:

از لحظه‌ای که تصمیم می‌گیری کمی جدی‌تر بنویسی، باید از واقعیتی مهم آگاه باشی: اگر مدتی از نوشتن فاصله بگیری، جز تلخ‌کامی، چیزی نصیبت نمی‌شود. درست از روزی که عزم نوشتن کردی، باید هرروز و منظم بنویسی. وگرنه در روزهای بی‌نوشتن، آشفتگی و عذاب وجدان و یک خروار گفتگوی منفیِ درونی را به جان می‌خری.

یک وقتی هست که ننوشتن برایت چندان جدی نیست یا به تفنن هرازگاهی چیزکی می‌نویسی؛ که هیچ. اما اگر جداً عزم نویسنده شدن کرده باشی به ضحاکی بدل می‌شوی که… (ضحاک همان پادشاهی بود که دو تا مار مثل شیلنگ روی شانه‌هایش سبز شده بود! جفت مارها هر روز باید مغزِ تازۀ جوان می‌خورند، وگرنه به اولین مغز نزدیک-که همان مغز ضحاک باشد یورش می‌بردند. خلاصه جوان‌های مغزدار شهر در حال ته کشیده کشیدن بودند که کاوۀ آهنگر پرید وسط و… بقیه ماجرا هم دیگر به ما ربطی ندارد!)

نویسنده ضحاکی است که باید هر روز چیزی برای خوردن مارها بنویسد!

مثلاً من اول صبح صفحات صبحگاهی را تقدیم مار شانۀ راستم می‌کنم و آخر شب هزار کلمه‌ها را در حلقوم مار سمت چپم می‌ریزم. اگر یک روز غذای یکی از آن‌ها را ندهم، با سرزنش‌ها و گفتگوهای منفی مغز خودم را می‌خورند. (از همان زخم‌هایی می‌زنند که مثل خورده روح شخصیت اصلی بوف کور را می‌خورد.)

چرا؟ به گمان من از وقتی‌که نوشتن برای ما جدی می‌شود، مغز ما بسیاری از افکار فروخورده را فقط از طریق نوشتن بروز می‌دهد، چون این بروز و آزادی به مذاق مارهای درون خوش می‌آید، اگر یک روز این روند قطع شود، مغز احساس سرکوب شدن می‌کند، احساس اینکه دهانش را بسته‌ای و راه نفسش را گرفته‌ای. بعد می‌بینی وقتی نمی‌نویسی بدخلق می‌شوی، فکر می‌کنی شب و روز در حال وقت تلف کردنی، حس می‌کنی همه‌چیز در حال تباهی است و…

کاش سال‌ها پیش‌ کسی به من گفته بود: اگر تمنای نوشتن وجودت را گرفته، بی‌هیچ وقفه‌ای بنویس. همیشه و هر روز بنویس. وگرنه این کار را به‌طور کامل رها کن و اصلاً دیگر به نوشتن فکر نکن. نوشتن فکر کردنی نیست، نوشتن نوشتنی است.

 

 فکر می‌کنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:

بهترین ابزار اندازه‌گیری زندگی

کلاس نویسندگی

 شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین

15 پاسخ

  1. سلام…
    حالا میفهمم که توی دوره امتحانا چه بلایی سرم اومده بود! (با کمال شرمندگی!) درست و حسابی نمی نوشتم ، و همین باعث شده بود که همه عالم و آدم ( که هیچ وقت نفهمیدم صدایشان از کدام دیوار یک اتاق در بسته داخل می آمد !) هر صبح ساعت 3 از خواب بیدارم کنند و مجبورم کنند به تاریکی زل بزنم و حس کنم هیچ ستاره ای توی این اتاق نیست !
    دیگه هرگز جسته و گریخته نمی نویسم!

    ,,کاش سال‌ها پیش‌ کسی به من گفته بود: اگر تمنای نوشتن وجودت را گرفته، بی‌هیچ وقفه‌ای بنویس ,,
    ممنونم که باعث شدید منِ آینده هرگز همچین ای کاشی رو به زبون نیاره !

    پیروز و مستمر باشید….

    1. زنده باد ستاره
      چقدر من کیف میکنم از خوندن چیزایی که برام مینویسی.

  2. از روزی که تصمیم گرفتم هرروز بنویسم ، دیگه نمیتونم ازش جدا بشم ! چون اگه ننویسم عذاب وجدان می گیرم!!!

  3. سلام خسته نباشی شاهین عزیز مثل همیشه با قدرت کلمه ها را بر زمین کوبیدین واقعا جذاب بود .
    نوشتن فکر کردنی نیست نوشتن نوشتنی است …
    این جمله واقعا جداب ودرسته اگر نوشتن فکر کردنی بود هر انسان روی زمین که پر از فکر و خیال است یک نویسنده ی قهار بود
    سپاس از نوشته زیبایی ک انگیزه برانگیزه .

  4. پس بگو این چه مرضیه افتاده به جون من. نامردا هر چی هم بیشتر میریزی تو حلقومشون حریص تر میشن.
    خیلی این پست مناسب حال الآن من بود.
    به راستی که خیلی چسبید و دم شما گرم.

  5. چقد عالی بود این پست
    تصمیم دارم بعضی از پست هاتو پرینت کنم و چندین بار مرور کنم یه بار خوندن کافی نیست
    سپاس

  6. سلام و درود و عرض ادب

    مطلب کم‌نظیر، پراستعاره و خردمندانه‌تان سبب شد تا مثل همیشه ساعتها در اندیشه غرق شوم. در قصه فرورفتن همانا و دیدار با مارهای بی‌قرارِ دو دوشم که مدتی است از احساس و روح و روانم تغذیه می‌کنند همانا.

    در زندانِ کم‌نویسی و دزدیدن زمان برای نوک زدن به کلمات، بیش از هر زمان دیگری منزوی و پریشان حالم.

    هزارکلمه صبحانه و شبانگاه، حکمِ قطره‌های ناچیزی است که تا به آستانه‌ی نقب زدن و کندوکاو درون می‌رسم، پایان می‌پذیرند.

    انگار مدام روی آب شناورم و از غرق شدن در درونیات عمیق عاجز ماندم.
    کلماتِ خوب فرصت ندارند تا به کار و سپس شاهکار مبدل شوند.

    حس کسی را دارم که در گورِ روزمرگی خواب عدم می‌بیند و آرزوهایش را به بهای ناچیزی حراج می‌کند.

    نوشتن که حکمِ نفس کشیدنم بود، حالا مثلِ عابری ناشناس گاهی از روزم، مثل سایه رد می‌شود و دور، دور.

    مثلِ کوری راه گم‌کرده، مهجور ماندم از غرقگی در عمقِ معنا. هذیان‌گویی از در و دیوار به زبانم می‌ریزد. اطرافیانِ روزمرگردم نیز به این همه تلاطم برای انزوا و کلمه‌پردازی ام سخره می‌پراکنند و بر زخم‌های کاری و ملتهبم نمک می‌پاشند.

    مثل یک شوریده‌ی رنجور که از وطن بازمانده و در غربت، دلتنگ و منقلب و آشوب است. آسیمه‌سر شدم.

    کلماتم برخلاف گذشته غرقه در مهرِ بی‌کران نیست، بلکه پیچیده در اشک و التهاب است و تزلزل.

    از آن عمارتِ باشکوهِ رویاهای قیمتی‌ام، سیاه‌مشقی مانده که مدام با اشک به دامنش امید می‌ریزم.

    اما در همین ورطه به خواب‌هایم دلخوشم، دوهزار‌کلمه‌ها، نوشداروی توئیت‌نویس و دوره‌های نابِ شعر و نثرِ مدرسه‌ی نویسندگی که روز‌های آلوده به اغیارم را به امید و لبخند تازه می‌کنند.

    گفتم خواب‌ها، از هر چه بگذریم، اعجازِ رویاها را نمی‌توان نادیده گرفت.

    همین چند شب پیش در رویایی روشن، رنگی و البته لطیف، سرِ کلاس درسِ شما نویسنده می‌شدم. نه نویسنده نه! باغبان!
    گوشه‌ی کلاس در دفترچه‌ای اسرارآمیز کلمه از خودنویسم بیرون می‌تراوید و به یک گل آفتابگردان ِ تر‌و‌تازه تبدیل می‌شد.

    من بی‌بند و حصارِ زمانه، زمامِ واژه‌ به دست، در باغ خیالم جوانه می‌زدم و از معجزه می‌روییدم.

    یک گل، ده گل، هزار گل از دفترم رویید و من باغبانِ گلستانِ اعجازم شدم.

    این روزهای دریغ و دلهره را به شوقِ نامحدود نوشتن، پشت سر می‌گذارم و دست‌و‌پا‌زنان در بیداری و رؤیا نقشه‌ی تا ابد نویسنده شدن می‌کشم.

    این مارِ گرسنه و تشنه به مغز و خون من، این مارِ بی‌قرار ِِ نوشتن ارزشِ طعمه شدن دارد. این دیوانگی و جنونِ خوب را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست دارم.

    هیچ چیز در دنیا جز کلمات ارزش دوست‌داشتن و آشفته‌شدن ندارد. هیچ چیز جز رؤیانوشتن و رؤیای رؤیا دیدن، رؤیا ساختن و در آتش رؤیا سوختن.

    از شاهکارِ قصه‌آلودتان که چنین مهربان و آرام بر جانم نشست سپاسگزارم.

    روز و روزگارتان جدایی‌ناپذیرِ نوشتن

    1. بهار عزیز
      آخه من چطوری نوشتۀ ناب تو رو مثل یه کامنت ساده بخونم؟
      اصلاً نمیتونم وصف کنم حسم رو نسبت به این همه مهر تو. سلیقۀ نابت تحسین برانگیزه.
      راستی بازم باید بگم، که چقدر خوشحالم که با نظم و ارادۀ مثال زدنی کانال توییتر رشد فردی رو پیش میبری. رشد این کانال، بدون هیچ تلیغ و حرفی، اون هم در دوران پسافیلتر تلگرام درخشان بود. همه به خاطر زحمت توئه.
      راستی. نثر تو زیباست. من فکر خوندن نوشته های شاهرخ مسکوب برات خیلی خیلی مفید و جذاب باشه. سفر در خواب و گفتگو در باغ رو فرصت کردی یه نگاهی بنداز.

  7. سلام مطلب نویسنده مار به دوش، واقعا مطلبی بود که من هم به این معضل دچار شده ام. ولی تلاشمو میکنم که بنویسم و بنویسم

  8. سلام. من فکر می کنم نه تنها یک نویسنده بلکه هر شخص در هر حرفه و کاری باید خود را متعهد و پایبند به آن ببیند در غیر اینصورت مارهایی که خود آنها را پرورش داده به جانش خواهند افتاد. این پست حکایت سرنوشت آدمهایی ست که مرتب در زندگی شان از این شاخه به آن شاخه می پرند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *