نوشتۀ زیبای اینگمار برگمان دربارۀ مرگ

«نمی‌دانم. واژه‌ها یاری‌ام نمی‌کنند. اغلب به مرگ می‌اندیشم. تصور می‌کنم که آنا منتظر من است. مرگ را این‌گونه می‌بینم که یک روز صبح دارم در جاده‌ای در جنگل قدم می‌زنم که به رودخانه‌ای ختم می‌شود. پاییز است و کاملاً ساکن، کاملاً خلوت. کسی را می‌بینم که از کنار دروازه به سویم می‌آید. آن زن یک دامن جین آبی و ژاکت آبی پوشیده و پاهایش عریان‌اند. موهایش را بافته. او از کنار دروازه به‌سوی من می‌آید. آن‌وقت می‌فهمم مرده‌ام.بعد خارق‌العاده‌ترین چیز اتفاق می‌افتد. آیا این‌قدر آسان است؟ با خودم می‌اندیشم ما تمام عمرمان را درباره مرگ و آنچه بعدازآن اتفاق می‌افتد و نمی‌افتد سپری می‌کنیم؛ و بعد آیا این‌قدر آسان است؟ گاهی وقت‌ها که به موسیقی گوش می‌کنم مثلاً باخ، تصویری به ذهنم خطور می‌کند…» (+)

اینگمار برگمان/ساراباند

پی‌نوشت:

راستش از وقتی‌که بیشتر می‌نویسم و این سایت را اداره می‌کنم دیگر از مرگ نمی‌ترسم، حتی احساس خیلی بهتری نسبت به مرگ و همین‌طور زندگی پیداکرده‌ام. نوشتن معنای مرگ را دگرگون می‌کند.

امروز از خبر مرگ مریم میرزاخانی اندوهگین شدم، ولی خوشحالم که زیبا زیست و مسیر مورد‌علاقه‌اش را رفت. داشتم فکر می‌کردم که بسیار از آدم‌های بی‌نظیری که دوست دارم هم در دهه چهل‌سالگی عمرشان درگذشته‌اند، از آنتوان چخوف تا جلال‌ آل احمد.

شاید چنین جوانمرگ‌شدن‌هایی تلنگری باشد برای ما که مسیر موردعلاقه‌مان را برویم، با ولع بیشتری یاد بگیریم عمیق‌تر عشق بورزیم.

21 پاسخ

  1. نظر منم نسبت به مرگ عوض شد….
    الآن دیگه از مرگ نمیترسم.حس میکنم میشه با عشق ورزیدن مرگ رو خرید…یعنی دیگه مرگی در کار نیست…چشماتو می بندی و لحظه بعد از دروازه عبور کردی…
    با عشق ورزیدن به دوستات , خونوادت , حتی اونایی که برای لحظه ای از کنارت عبور میکنن و دیگه نیستن…و حتی به فضای خالی دور و برت … و در نهایت همه و همه به خودت برمی گردن… .
    آقا شاهین عزیز نوشتن رو برام خیلی آسون کردی مثل همین مرگ دیگه ازش نمیترسم…چشمامو میبندمو و لحظه بعد از دروازه ترس عبور کردم … ممنونم.

  2. عزاداران خوبی هستیم،
    نخبه گان و بزرگان مانرا در دو مرحله بدرقه میکنیم.
    اول : هجرت تبعید
    دوم : هجران مرگ

    یادش گرامی⚘

  3. این نوشته رو خیلی دوست دارم، دیگه هروقت به واژۀ مرگ برخورد کنم یا به مرگ فکر کنم، این نوشته به ذهنم میآد، یه جورایی دلم میخواد با مجسم کردن این نوشته امشب بخوابم.

  4. خوش برانیم جهان در نظر راهروان
    فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
    آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
    تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

    حافظ

  5. “شاید چنین جوانمرگ‌شدن‌هایی تلنگری باشد برای ما که مسیر موردعلاقه‌مان را برویم، با ولع بیشتری یاد بگیریم عمیق‌تر عشق بورزیم.”

    عالی بود؛ هم متن و هم حاشیهٔ شما بر آن.

  6. مرگ شگفت انگیز ترین خلقت خداست..
    دوست دارم طوری زندگی کنم که مرگ مزاحم زیستنم نباشد..

    مرگ برای انان که توشه ای دارن و اندیشه ای را برای استمرار باقی گذاشتن زیباست ..این آدم ها نمی میرند و تا وقتی فکرها را به جریان می اندازند زنده اند ! و به راستی اینست راز اکسیرجاودانگی !

    1. عالیه محسن، حسابی شکافتمش، توی کتاب باغ در باغ گلشیری هم چاپ شده. از همین مقاله بود که با کلی نویسنده و داستان خوب آشنا شدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *