چارده سال پیش تو ایستگاه مفتح، منتظرِ قطار آخر بودیم که گفتم: «جسم آدم برای روحش خیلی حقیره.» حرفم را شدیدن داهیانه میپنداشتم. بعدها به خودم خندیدم و دیدم بساط خندهی آدمی را بیش از هر چیز گذشتهی خودش فراهم میکند. با چیزی که بدنم ساخته بود برعلیه خودش شوریده بودم. البته ایوللا به تن که ذهن را طوری ساخته که حتا برای خودش هم شاخ میشود. به همین چیزها فکر میکردم که در عنترنت چشمم خورد به این خبر:
«پژوهشی پیشگامانه توسط دانشگاه نیویورک نشان داد که حافظه انسان فقط در مغز وی ذخیره نمیشود، بلکه سلولهای غیرمغزی، مانند سلولهای بافت کلیه و عصبی، همچون سلولهای مغزی توانایی یادگیری و شکلدهی به خاطرات را دارند. این پژوهش دیدگاه سنتی مبنی بر اینکه عملکرد حافظه منحصراً به مغز محدود است را به چالش میکشد، و پیشنهاد میدهد که قابلیتهای حافظهای ممکن است یک ویژگی بنیادی در تمام سلولها باشد. (+)»
البته موضوع فراتر از این حرفهاست و مرزگذاری بین ذهن و تن زمانی در نظرم رنگ باخت که با آثار دانشمندانی مانند آنتونیو داماسیو آشنا شدم.
حالیا میکوشم برای تنآگاهی بکوشم، که ذهنآگاهی نیز دستآمد آن است.
نوشتن یعنی نوشتن با تمام تن، از تن، نه نبرد با تن.
نوشتن برای تنیدن به تن.
قلم اصلی تن نویسنده است.
یک پاسخ
شاید قیامت تلنگری به همین موضوع باشد که تک تک سلولهای ما شاهد وگواهند.