پیشحرف:
چند وقت پیش ۵ نفر از کوشاترین و خلاقترین همراهان مدرسه نویسندگی را برای حضور در گروهی برگزیدم. هدفم این بود که زمینهی آشنایی و همکاری اعضای گروه با هم فراهم شود. نخستین گام این گروه نوشتن مقالهای بود که ادامه میخواهید. دوست داشتم بدانم نگاه هر یک از اعضای گروه به موضوعی که در آن موفق عمل کردهاند چیست. اما قبل از آنکه مقاله را بخوانید پیشنهادی بکنم:
گروه نویسندگی کوچک خودتان را بسازید.
گروهتان را کوچک نگه دارید.
افرادی را به گروهتان فرابخوانید که اهمیت «زبان» را میدانند و میخواهند نویسندهای «زبانآور» باشند.
برخی کتابهای مهم را با هم بخوانید. برای هم تعهد و انگیزهی خواندن ایجاد کنید.
با هم مقاله بنویسید و منتشر کنید.
میترا جاجرمی:
اولینباری که لذت نوشتن را چشیدم، هشتساله بودم. یک داستان کودکانه نوشتم. برایش نقاشی کشیدم. جلدی برای آن تهیه کردم و داستانم را بهصورت یک کتاب کوچک درآوردم. به چیزی که تولید کرده بودم، نگاه میکردم و احساس شادی و شوق زیادی داشتم. وقتی داستانم را برای پدر و مادرم خواندم، خیلی مرا تشویق کردند. اما لذت من بیشتر درونی بود نه بهخاطر تشویق و تأیید دیگران. من احساس رضایت عمیقی را در آن روز تجربه کردم که با هیچ لذت دیگری قابل مقایسه نبود. مدتهای زیادی این شادی و رضایت همراه من بود.
من لذت خلقکردن را تجربه کردم. چیزی به دنیا اضافه کردم که قبل از آن وجود نداشت و همین لذت آفرینش بود که تا این حد مرا شاد و راضی کرد. من بر این باورم که خداوند از روح خود در ما انسانها دمیده و به همین خاطر است که ما از آفریدن لذت میبریم. نوشتن هم نوعی خلق کردن است و میتواند در ما لذت عمیقی ایجاد کند. با هر بار نوشتن دنیایی خلق میشود که تا آن زمان وجود نداشته است. اما آیا راهی است که بتوانیم تمرین نوشتن را برای خود لذتبخشتر کنیم و از نوشتن لذت بیشتری ببریم؟ با من همراه باشید تا در ادامه روشهایی را بررسی کنیم که باعث میشود تمرین نوشتن برای شما لذتبخشتر شود.
آزادانه بنویسید
مهمترین عامل در لذتبردن از تمرین نوشتن، این است که ذهن خود را آزاد بگذارید و خود را سانسور نکنید. به این فکر نکنید که آیا چیزی که مینویسم، بهدردبخور هست؟ آیا کلمات درستی را بهکار بردهام؟ آیا املای فلان کلمه درست است؟ اینجا باید ویرگول بذارم یا نه؟ متنم انسجام کافی دارد؟ اگر میخواهید از نوشتن، لذت ببرید از اینگونه سؤالات دوری کنید. فقط روی خود نوشتن تمرکز کنید. در بازنویسی متن میتوانید این مسائل را بررسی کنید اما هنگام تمرین فقط باید بدون فکر، هرچه را به ذهنتان میرسد، بنویسید.
ساده بنویسید
سعی کنید آنچه را که در ذهنتان است به سادهترین زبان ممکن بیان کنید. اگر هنگام نوشتن مدام دنبال کلمات قلنبهسلنبه و اصطلاحات پیچیده بگردید، لذت نوشتن را بر خود حرام خواهید کرد. زیبایی در سادگی است. وقتی ساده مینویسید هم خودتان لذت بیشتری میبرید و هم مخاطب شما راحتتر مطلب را میخواند.
متنوع تمرین کنید
اگر همیشه در یک قالب خاص بنویسید، ممکن است بعد از مدتی دلزده شوید و لذت کافی از نوشتن نبرید. ممکن است کار اصلی شما نوشتن مقالههای آموزشی باشد اما در کنار آن نوشتن داستان کوتاه، شعر، آنافورا، نمایشنامه، داستانک، نامه و… را هم در برنامهی خود بگنجانید. یکی از ویژگیهای ما انسانها تنوعطلبی است. خوشبختانه نوشتن به شما این امکان را میدهد که این میل خود را ارضا کنید. لیستی از تمرینهای مفید و کاربردی تهیه کنید و هر روز تعدادی از آنها را امتحان کنید. تنوع در تمرینها احساس لذت شما را چند برابر خواهد کرد.
دایرهی واژگان خود را گسترش دهید
وقتی شما واژه کم دارید، نمیتوانید آنچه را که در ذهنتان است بهخوبی بیان کنید و روی کاغذ بیاورید. زور میزنید اما نوشتهتان آن چیزی نمیشود که در ذهن داشتید. در نتیجه آنچنان که باید از نوشتن، لذت نمیبرید. برای گسترش دامنهی کلماتتان تلاش کنید. زیاد و بادقت بخوانید. خواندن متون کلاسیک و تمرین کلمهبرداری هم میتوانند به شما کمک کنند تا مخزن کلمات خود را پر کنید. هرچقدر کلمات بیشتری داشته باشید، راحتتر مینویسید و لذت بیشتری میبرید.
دلنوشته ننویسید
منظورم از دلنوشته متنهای شاعرانه نیست. من خودم طرفدار سرسخت این نوع متنها هستم و از خواندنشان لذت میبرم. منظور از دلنوشته متنهای احساساتی پر از اشک و آه و تشبیههای نخنما شده است. به این جملات توجه کنید: «در این غروب سرد زمستانی که همهچیز در سکوت مرگباری فرو رفته است، تمام غمهای عالم در دلم تلنبار شده است. آه که من چقدر بدبختم. بهوسعت باران اشک میریزم و اندوهم را در آیینه فریاد میزنم.» از خواندن این جملات چه احساسی پیدا کردید؟ آیا لذت بردید؟ مسلم است که نه. پس از نوشتنش هم لذت نخواهید برد. احساس غم و بدبختی بر شما غلبه خواهد کرد و لذت نوشتن را در شما خواهد کشت.
اعتماد به نفس داشته باشید
حتمن شما هم با افرادی برخورد داشتهاید که به محض مواجهه با یک تمرین جدید، آه و نالهشان بلند میشود: «من نفهمیدم چی شد. چه تمرین سختی. من استعداد طنز ندارم. من طبع شعر ندارم. نمیتوانم انجامش بدهم. چیزی به ذهنم نمیرسد.» اگر اعتماد به نفس نداشته باشید و در برابر هر تمرین جدیدی گارد بگیرید، از نوشتن لذتی نخواهید برد. طبیعی است که تمرینی برای شما سخت باشد یا ندانید که چطور باید آن را انجام دهید. اما نباید به خودتان سخت بگیرید. با اعتماد به نفس به خود بگویید: «من از عهدهی هر تمرینی برمیآیم. فقط باید شروع کنم و بنویسم.» نگرش مثبت، باعث میشود لذت بیشتری تجربه کنید.
به خودتان پاداش بدهید
بعد از انجام هر تمرین نوشتن، به خود پاداش کوچکی بدهید. این پاداش میتواند کلامی باشد مانند گفتن آفرین، تو بینظیری. یا انجام یک حرکت خاص مانند بشکنزدن و دست زدن. میتوانید بعد از انجام تمرین، آهنگ مورد علاقهتان را گوش کنید. چند صفحه از کتاب مورد علاقهتان را بخوانید یا خوراکی کوچکی بهعنوان جایزه بخورید. (البته این آخری را توصیه نمیکنم چون نمیخواهم بهخاطر افزایش وزنتان مرا سرزنش کنید.)
وقتی شما به خودتان پاداش میدهید، عمل نوشتن در ذهن شما بهعنوان یک کار لذتبخش ثبت میشود. بنابراین دوست دارید این کار را تکرار کنید. راه دیگری هم برای پاداش دادن به خودتان وجود دارد. جدولی با سه ستون بکشید. در ستون اول شمارهی تمرین یا اسم تمرین را بنویسید. در ستون دوم، انجامشدن تمرین را علامت بزنید. و در ستون سوم به خودتان نمره بدهید. مهم نیست که تمرین را خوب انجام دادهاید یا نه. همین که آن را انجام دادهاید، کافیست. همیشه سعی کنید به خودتان نمرههای بالایی بدهید تا لذت نوشتن در شما دوچندان شود. (این کاری است که ما در کارگاه تمرین نوشتن انجام میدهیم.)
از ابزارهای مختلف برای نوشتن بهره ببرید
از هر ابزاری که برای نوشتن وجود دارد، استفاده کنید. گاهی با قلم روی کاغذ بنویسید. گاهی در برنامهی ورد تایپ کنید. گاهی هم در گوشی بنویسید. زمانی با خودکار بنویسید و زمانی دیگر با مداد. خود را به یک ابزار محدود نکنید. نوشتن با کاغذ و قلم حس خاص خودش را دارد و تایپکردن لذت مخصوص به خودش را. حتا استفاده از دفترهای مختلف، کاغذهایی با جنسهای متفاوت، لوازمالتحریر فانتزی، خودکارهای رنگی و… میتواند لذت شما را هنگام نوشتن بیشتر کند. وقتی در یک دفتر زیبا مینویسید مسلمن شوق بیشتری برای نوشتن پیدا میکنید. حتا میتوانید در برنامهی ورد فونتهای مختلف را امتحان کنید و از این راه هم به لذت خود بیافزایید.
تکرار را فراموش نکنید
آیا برایتان پیش آمده که یک متن یا یک کتاب را دوست داشته باشید و بارها و بارها آن را بخوانید و هر بار از خواندن لذت بیشتری ببرید؟ نوشتن هم مانند خواندن است. طبیعی است که وقتی یک تمرین را برای بار اول انجام میدهید، برایتان سخت باشد. اما اگر همین تمرین را بهطور مداوم تکرار کنید چه اتفاقی میافتد؟ شما راحتتر مینویسید و با هر بار انجام تمرین، لذت بیشتری میبرید. به قول معروف: کار نیکو کردن از پُر کردن است.
به بازخوردها فکر نکنید
برای دل خودتان بنویسید. اگر حین نوشتن مدام نگران باشید که آیا نوشتهام به اندازهی کافی خوب است، آیا اصلن کسی متن مرا خواهند خواند؟ نظر فلان استاد در مورد نوشتهام چه خواهد بود؟ اگر کسی به من محل گربه هم نگذارد، چه کنم؟ آیا نوشتهام ارزش انتشار دارد؟ نوشتن به کاری استرسآور تبدیل خواهد شد و دیگر از نوشتن لذت نخواهید برد. در حین نوشتن، این افکار را از خود دور کنید. فقط بنویسید و برای دل خودتان بنویسید. تنها در این حالت است که میتوانید به لذت عمیق نوشتن دست بیابید. و وقتی خودتان از نوشتن لذت ببرید، مخاطب هم از خواندن نوشتههای شما لذت خواهد برد. پس به یاد داشته باشید که نوشتن، خود پاداش خویش است.
افلیا فصیحی:
تصور کن، دوپسر 14 و 10 ساله داشته باشی که حتا در زمانی که شکمشان سیر است، خوابشان کافی و همهگونه سرگرمی در دسترس، بازهم توی سروکله هم میزنند. تصور کن، در این شرایط گلوبلبل، در بهترین ساعات روز، مدرسهی پسرانه وسط هال خانهات، برقرار است و تو هم چون محکومی به حبس اجباری، هیچ راه فراری به هیچ کجا نداری. فکر میکنم برای چنین کسی، چیزهایی که به لذت بیشتر از نوشتن کمک میکنند بسیارند، بسیار.
نوشتن در کافهای بالای شهر با منظرهای زیبا، صدای موزیک ملایم که با صدای خودنویس روی کاغذ ترکیب میشود، کاپوچینویی که گرم است، هوایی که مطبوع است و هیچکس، یعنی هیچکس با من کاری ندارد. من این لذایذ را دیگر در خواب هم نمیبینم. به جایش میدانید چه چیزهایی به لذت نوشتنم کمک میکند؟
اینکه یکساعت، فقط یکساعت سکوت برقرار باشد. نیم ساعت کسی مرا صدا نزند و درخواستی نداشته باشد. بجای جواب «مامان گشنمه، چی بخورم؟» به موضوع مقالههایم فکر کنم. وقتی میخواهم بنویسم، دنبال مداد و خودکارم نگردم. برای نوشتن، هزارویک خط ونشان نکشم. وقتی شروع به نوشتن میکنم، با انواع مختلف و متنوع اختلالها، رشته افکارم پاره نشود. برای نوشتههایم ده مدل اسم رمز نگذارم یا آنها را بعد از نوشتن نسوزانم.
اما من همچنان مینویسم. چون نوشتن، خود لذت است. درهر شرایطی که باشد.
صبا مددی:
خط خود را به فنجانی قهوهی قجری دعوت کنیم
برای من نوشتن مساوی است با لذت بردن. حالا هر چیزی که بتواند این لذت را بیشتر کند کمک میکند تا از نوشتن لذت بیشتری ببرم. اوایل کار نویسندگیام با چالشهای فراوانی دست به گریبان بودم. الان که کمی بعد از اوایل نویسندگیام است، همچنان با چالشهای فراوانی دست به گریبان هستم. قطعن درآینده هم دستم به گریبان نوشتن خواهد چسبید.
اصلن نوشتن یعنی دست به گریبان بودن. یعنی بروی یقهی تک تک افکارت را بگیری و بتکانیشان. از گردگیری که فارغ شدی میتوانی تصمیم بگیری که کدام فکر باید بماند و کدام فکر را روانهی جادههای دراز بکنی. لازم به ذکر است که افکارِ سوا شده برای ارسال به جادههای دور و دراز را نباید لوس بار آورد. نباید آنها را از زیر قرآن ردشان کنیم. در صورت تمایل میتوان یک اردنگی به انضمام پس گردنی تمیز با صدای دالبی سراند تقدیمش کنیم.
در عوض بعضی افکار هستند که قبلن بچههای خوبی بودند اما غفلت ما باعث شده که ولگرد شوند. هر شب با دوستانشان هرهر و کرکر راه انداخته و بعضی شبها هم عربده بکشند. همهی ما مورد لطف و عنایت عربدهی افکار ولگردمان قرار گرفتهایم. روزی یک بار. روزی دوبار. روزی هشتصد بار. برای خاموش کردن عربدهها هزاران راه رفتهایم اما راه به جایی نبردهایم. من هم مثل هرکس دیگری با این عربدهکشها کشتی میگرفتم. اما خیلی کم پیش میآمد که برندهی کشتی باشم. همیشهی خدا من میماندم و ذهنی مچاله و چروکیده.
یک روز تصمیم گرفتم قلم به دست بگیرم و پناه ببرم به فراخ سپیدی و پاکیِ کاغذ. نوشتم. اوایل دستم یاری نمیکرد و در مقابل سرعت بالای مسلسل افکارم بازنده میشدم. تلاشهایم راه به جایی نمیبرد. مثل مرد عقیمی که ده بار ازدواج میکند تا بچه دار شود اما باز هم ناکام میماند. آخر سر نشستم و با خودم دودوتا چهارتا کردم.
تنها راه حلی که به ذهنم میرسید این بود که خط زیبایم را فدای سرعت کنم. جانش را گرفتم و فدای سرعتِ افکارم ساختم. از خطم چیزی نمانده بود جز خطوطی ناخوانا که در دل هم لانه کرده بودند. مثل خورشت بادمجان که خوب حل شده باشد. مثل فسنجانی که جا افتاده.
با خودم گفتم چه خوب شد که فداکاری را از ریزعلی خواجوی یاد گرفتم . ریز علی پیراهنش را فدا کرد و جان مسافران را نجات داد، من هم خطم را آتش زدم و به کمک سرعت، نوشتن را نجات دادم. حالا میتوانم با قطعیت بگویم که سرعت کمک میکند تا از تمرین نوشتن لذت بیشتری ببرم.
جراحی نویسی در کافه
قطار نوشتنم به آرامی راه افتاده بود. سرکار میرفتم. شغلم روحم را آزرده کرده بود. زمان زیادی را داخل یک فضای بسته میگذراندم. پروندههای بیماران را تکمیل میکردم و برای حال بدشان غصه میخوردم. شغلم نیاز مبرمم به جنب و جوش را اغنا نمیکرد. اول سر انگشتانم بتنی شد، بعد دستانم، بعد کل بدنم. شکل دیواری بتنی بودم که از صبح تا شب تایپ میکرد.
یک روز طبق معمول خسته از سرکار برگشته بودم. خواستم تمرین نوشتن بکنم. نمیتوانستم. نگاهی
به سرانگشتانم انداختم. ترک برداشته بودند. حالا باید چهکاری میکردم. در هفته دو روز آزاد بودم. یعنی لازم نبود کل وقتم را داخل یک چهاردیواری آتش بزنم. تصمیم گرفتم به اولین پیشنهادی که ذهنم، کادوپیچ تحویلم میدهد عمل کنم.
ذهنم گفت که دلش میخواهد برود کافه. کمی دور و برم را نگاه کردم. اتاق به هم ریخته بود. کلی کارمرئی بود که انجام نداده بودم. کلی کار نامرئی بود که انجام نداده بودم. کلی بچه داشتم که به برق وصل بودند و کلی شوهر که روی گاز بودند. خواستم مثل همیشه برای خودم خط و نشان بکشم و بگویم که تا این کارها را انجام ندادی حق نداری پایت را از دم در بیرون بگذاری.
ذهنم هم پاسخ داد که باش تا صبح دولتت بدمد. ده دقیقه بعد جلوی در حاضر ایستاده بودم. مثل شاخ شمشادهایی که منتظر عروس میمانند و بعد با دیدن عروسی مدفون در آوار هفت طبقه آرایش، گریه میکنند. جنسیتم به من اجازه نمیداد که داماد باشم. پس عروس و همینطور داماد سرخود بودم. اشک هم نریختم. رفتم و رفتم و رفتم تا رفتم. وسط رفتنهایم رسیدم به کافه.
به محض نشستن یک عدد میلک شیک سفارش دادم. طبعم با قهوه سازگار نبود. البته که بود اما میلک شیک من را بیشتر خوشحال میکرد. تا آماده شدنش نوشتم. خوشم آمده بود. میلک شیک همراه با کبوترهای آسمانی از آن بالا رسید به میز من. من سخت مشغول نوشتن بودم. برای اولین بار هزار کلمه را بدون ذرهای ناله نوشتم. خدای من، باید آن لحظه را جشن میگرفتم. هزار کلمه نوشتم بودم بی آنکه لحظهای میلک شیک را نگاه کنم. این موفقیت بزرگی برای من بود. فوری نشستم به مصاحبه با ذهنم. از او پرسیدم که عامل موفقیتش را بگوید. ذهنم هنگ کرد. گفتم راحت باشد. گفت به نام خدا هستم از فلان شهر. گفتم مگر رتبهی برتر کنکور هستی؟ گفت این حس سیالِ آرامش بخشی که من تجربه میکنم، مثل برتر شدن رتبهام در کنکور است. تازه برتریت من تداوم بیشتری دارد. هیچ وقت ذهنم را تا این حد خوشحال ندیده بودم. این هم دومین اکتشافم. کافه و شیک نوتلا. باید کتابی مینوشتم تحت عنوان اثر یک عدد شیک نوتلا یا چه میدانم جراحی نویسی در کافه. بعد با خیال راحت تاثیر فراوان آن را در لذتبخش کردن تمرین نوشتن با ذکر مثال شرح میدادم.
هر چیز که در جستن آنی، آنی
بچه که بودم خیال میکردم کمبود دارم. حالا هرکسی کمبودی دارد. یکی کمبود پول، یکی کمبود محبت و دیگری کمبود آهن. کمبود من از جنس کلمه بود. خیال میکردم کیسهی کلمههایم سوراخ شده و من متوجه نشدهام. مواقعی که با دیگران حرف میزدم من را نمیفهمیدند. البته گاهی وقتها هم آنها را نمیفهمیدم. خیال میکردم هر چه کلمهی بیشتری بلد باشم، این مشکل حل میشود. مشکل حل نشد. هر چه کلمهی بیشتری یاد میگرفتم تا با آن افکار، عقاید و جهانبینیام را با دیگران به اشتراک بگذارم، دیگران هم به همان میزان کلمهی جدید از توی جیبشان بیرون میکشیدند تا من را متوجه نشوند.
شروع کردم به غصه خوردن. یک روز فرشتهای مهربان با کلنگ جادوییاش آمد سراغم و گفت که فرزندم تو باید نقش بازی کنی. آسایش این جهان و سرای آخرتت در گرو عمل کردن به این رهنمود است. من هم گفتم چشم. دروغ گفتم. من نگفتم چشم. چون کسی از من نخواست تا چشم بگویم. اصلن فرشتهای در کار نبود.
خودم با همان عقل بچگی تصمیم گرفتم وقتی پیش دیگران هستم، خودم نباشم. فرد دیگری باشم. فرد دیگری مطابق با معیارهای دیگران. کوته فکر، سطحی و دهن بین. عقل و شعور خودم را هم باید همانجا چال میکردم. بازیگر خوبی بودم. نقشم خوب از آب درآمد. یک روز به خودم گفتم نکند خود واقعیم یادم برود. مطمئن بودم یادم نمیرود.
یک روز از خواب بیدار شدم. حس کردم چیزی را گم کردم. مثل پیرزنی که عینک ذره بینیاش را گم کرده یا پیرمردی که یادش نمیآید دیشب سِت دندان مصنوعیاش را کجا گذاشته. من هم کورمال کورمال دنبال خود واقعیام گشتم. رفته بود. من ماندم و کلاه گشادی که برای خودم دوخته بودم.
سالها گذشت. روزی تلفن را برداشتم و به نوشتن تلفن کردم. گفتم دست قلم و کاغذ را بگیرد و بیاید روزجمعهای دور هم باشیم. نوشتن گفت که خودم را به خرج نینداخته و ناهار آنچنانی برایش حاضر نکنم. گفتم ناهار ماحضری داریم و از آن گذشته، من اهل تجملات نیستم. نوشتن گفت که حوصله ندارد. گفتم چرا؟ گفت احساس میکند خاک گور بر سرش ریختهاند. سرد و سست شده. باز پرسیدم چرا. پاسخ داد محض اِرا.
نوشتن کمی صبر کرد و وقتی متوجه شد که من دوباره از او سوال نمیپرسم خودش ادامه داد که از وقتی خود واقعیام ما را ترک کرده او هم حوصله ندارد، شال و کلاه کرده و بیاید تا از قلمم روان شود.
گفت دوست ندارد که او را هم مجبور کنم تا نقش بازی کند. قول دادم این اتفاق نیفتد. نوشتن هم دست کاغذ و قلم را گرفت و آمد اتاقم. مهمانی برپا شد. بساط کلمهبازی مهیا شد. از هر دری صحبت کردیم. بعد از نیم ساعت، خود واقعیام که لای ترک دیوار پنهان شده بود آمد و نشست سر میز. اتاق جان دوبارهای گرفت. بعد از آن هر وقت کسی چیزی را گم کرده یا چشم به راه مسافری است نوشتن را به او پیشنهاد میکنم. آن ها هم ابتدا مقاومت کرده و میگویند که تمایلی به انجام این کار ندارند. بعد که وعدهی پیدا شدن اشیا و افراد گمشده را میدهم شروع میکنند به نوشتن.
جولیا یکی از همین افرادی بود که اوایل از نوشتن طفره میرفت. با اینحال چند ثانیه پس از مطرح کردن پیشنهادم، آستینها را بالا زد و نوشتن را آغاز کرد. شوق یافتن فرد مورد نظر او را ساعتهای پای قلم و کاغذش نگه داشت.
جولیا فرد گمشده را پیدا نکرد. اما او امروز بسیار خوشحال است. چون فهمیده که گمشدهی اصلی، خودِ نوشتن بوده.
آرزو بر جوانان عیب نیست
نوجوان که بودم سررسیدها را به مجلهی خودم تبدیل میکردم. این یکی از هیجانانگیزترین کارهای عمرم بود. دوست داشتم یک مجله داشتم. آن هم مجلهای که همهکارهاش خودم بودم. صاحب امتیاز، سردبیر، گرافیست، کارتونیست و همین طور برو تا آخر. البته سِمتهای نوشته شده شما را به تحسین و سوت و کف و هورا وا ندارد. نتیجهی فعالیتهای روزنامهنگاریم یک سررسیدِ جلد سخت بود که کمی چرت و پرت مینوشتم و برای هر مطلبی هم کمی چشمچشم دو ابرو میکشیدم. البته که کار به دماغ و دهن و یه گردو نمیرسید. از تحلیل فیلمها شروع میکردم و به نقد سریالها میرسیدم.
بعضن ویژه نامه هم کار میکردم. یادم هست یک بار برای پوپک گلدره سنگ تمام گذاشتم. تازه فوت کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. عکس او را که از یک مجلهی دیگر کش رفته و با نهایت بیسلیقگی بریده بودم چسباندم به بالای نوشتهام. اگر شما هم مثل من نوجوان آرزومندی بودید که میخواست روزنامهنگار شود… خب عزیزان منتظر چه هستید؟ مجلهی تک نفرهی خودتان را راه اندازی کنید. یک نکته را فراموش نکنید. لطفن و لطفن و لطفن در ابتدای کار فقط خودتان مجله را بخوانید و کاردستیتان را به این و آن نشان ندهید. اگر دوست دارید این کار را انجام بدهید هم که صلاح مملکت خویش خسروان دانند. این خط و این نشان، این هم کلاه زرنشان. بعدن نگویید که دیگر ذوق روزنامهنگاری ندارید.
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
همه موسیقی را دوست دارند. البته من مثل سعدی خدابیامرز معتقد نیستم که هر کسی این ذوق را ندارد کژ طبع جانوریست که آن سرش ناپیدا. به هر حال هر کسی یک ذوقی دارد. یکی میشود موتزارت و دیگری بزرگمهر حسین پور که قسم خورده سوگلیهای سیبیلوی ناصرالدین شاه را به جهانیان شناسانده یا در اوقات بیکاری، شرح زندگانی دلمه را بنویسد. یکی هم پیدا میشود که اوج هنرش فرو کردن انگشت سبابه به داخل ورودی بینی است.
خب از اصل موضوع دور نشویم. اصل، لذتبَری به هنگام نوشتن بود. برای نیل به این مقصود میتوان از آهنگهای «وای من چقدر خفن هستم» کمک گرفت. البته نه هر آهنگِ وای من چقدر خفن هستمی. فقط آنهایی مجاز هستند که بیکلام باشند، بعد هم آرام و سر به زیر و نجیب بوده و جیکشان در حد معقولی دربیاید. یوتیوب دریایی است بیکران و این نوع از موسیقیها هم قایقی هستند شناور در دریای یوتیوب. میتوانید یک مشت از این موسیقیهای آرامبخش دانلود کرده و پیش از آغاز نوشتن آنها را پخش کرده و نوشتن را آغاز کنید. حتا میتوانید برای اثر بخشی بیشتر و نشنیدن گلواژههای انسانهای حراف از هندزفری استفاده کنید.
خودتان را حسابی تحویل بگیرید
من با نوشتن خاطرهها دارم. عمدهی خاطراتم هم برمیگردد به عنفوان نوجوانی. برای همین است که فقط از نوجوانی سخن به میان میآورم. روزی از روزها به سرم زد که برای خودم تاریخ ادبیات بنویسم. صبر کنید. انگار بد نوشتم. روزی از روزها تصمیم گرفتم خودم را شاعر بزرگی تصور کنم که مرده و حالا اشعارم سر کلاس ادبیات خوانده میشود. با خودم گفتم نمیشود که دبیر ادبیات بیاید شعرهایم را خالی خالی بخواند و بعد هم خدانگهدار، شاید هم به امیددیدار.
یکی از اشعار نیما را خوانده بودیم. متن کوچکی را بالای شعر تعبیه ساخته بودند. خط اول آهنگین بود. خوشم آمد. پدرش ابراهیم خان مردی شجاع از توابع یوش بود. همین جملهی به ظاهر ساده، دریایی شورانگیز در من بهپاساخت.
به خانه که رسیدم، باعجله چند سطر شرح زندگانیم را نوشتم و بعد از شدت ذوق فراوان همچون خرسی نوجوان خوابیدم. با صدای خندهی اطرافیان از خواب بیدار که نه جهیدم. متوجه شدم خواهر عزیزم به تلافی سالیان دور دفترم رابرداشته و شرح زندگانیم را برای پدر و مادرم خوانده. ابتدا میخواستم دلخور شده و برای اطرافیان کمی قیافه بیایم، اما بعد که با تشویق و خندهی حضار مواجه شدم تصمیم گرفتم تا آخر عمر، برای خودم شرح زندگانی بنویسم. شما هم این روش را امتحان کنید. حتا میتوانید به این شیوه از دیگران انتقام بگیرید. مثلن برای یک دوست، آشنا یا فردی که روزی از روزها به شما گفته: «هی بالای چشمت ابروست» شرح حالی نوشته و حسابی از خجالتش دربیایید.
هفت درو بستی نمکی…
یک در را نبستی نمکی؟ اگر شاغل هستید، شاید شما هم روزی هشتصد بار این شعر را برای خودتان بخوانید یا حتا بنویسید و بچسبانید روی پیشانی مبارک. گاهی وقتها کارهای نیمهتمام از همه سو به شما هجوم میآورند و شما حس میکنید مارمولکی هستید که توسط دانشجویان بیشعور زیستشناسی شکار شده و با دو چشم خویشتن، رفتن خود به مسلخ را مشاهده مینمایید. حالا چه کار باید کرد؟
من هم آن اولها همین احساس را داشتم. شاید باورتان نشود، اما حالا هم همین احساس را دارم. پس نیازی نیست ناراحتی خود را سرکوب کرده و تظاهر به سوپرمن بودن بکنید. ما همه مثل هم هستیم. من دوست شما هستم. نفر بغل دستی ِ شما هم دوست من است. دوست من هم با دوست شما دوست است. پس بیاید چیزی را از هم پنهان نسازیم. خب بعد از پنهان نساختن میرویم به سراغ راهحل.
چشمانتان را ببندید. دستهایتان را بیاورید جلو. حالا چشمان خود را گشوده و به دستان خود نگاه کنید. چه چیزی می بینید؟ هیچ چیز؟ … آهان یادم رفت. میخواستم بگویم راهحل شما چیزی نیست جز نوشتن. تازه میخواستم یک عدد خودکار بیک بگذارم کف دستتان. قربان حواس جمعم بروم که شگفتانهی خودم را خراب کردم.
بله دوستان. داشتم میگفتم. اگر شما هم اکثر مواقع حس میکنید که هفت در را بستید و یک در را نبستید، شروع کنید به نوشتن. دربارهی وظایف شغلی خود که مسئولیتش بر گردن شماست، بنویسید. نیازی نیست در این مورد گریبان چاک کرده و دفترها بنویسید. یک دفتر یادداشت کوچک هم کافیست. یا اگر وسط ماه را رد کرده و به روزهای مبارکِ پایانی ماه نزدیک میشوید، دیگر نگران نباشید.
لطفن خجالت بکشید و جیبهای خالی خود را که به نشانه مفلس بودن خود خارج کرده بودید را برگردانید سرِ جای اصلیشان. الان هم گوشی خود را باز کنید. گوشی را باز کردید؟ یک سوال. آیا شما با کلاس هستید یا بیکلاس؟ اگر مثل دیگران باکلاس هستید که باید دنبال نوتز توی گوشی خود بگردید. اگر هم مثل من بیکلاس هستید به دنبال یادداشت ها باشید. بعد هم با خیال راحت برنامه را باز کرده و در مورد کارهایی که سوارگردنتان شدهاند بنویسید. خب. کار من با شما تمام شد. نه یک دقیقه صبر کنید. میخواستم بگویم اگر به دنبال لذتافزایی در نوشتن میباشید این روش را حتمن امتحان کنید. چون انگار با یک تیر دو کمان زدید. هار هار هار. خودتان اصطلاح را بلد هستید دیگر. پس من اصلاحش نمیکنم. با این روش شما تبدیل به یک عدد نمکیای خواهید شد که هر هفت در را بسته و شبها با خیال راحت سرش را روی بالش میگذارد. از همنوشتی با شما بسیار لذت بردم. فعلن تا راه نامهای دیگر بدرود.
نازنین ایمانی:
مادربزرگ پدرم را هیچگاه ندیدم. تنها چند فریم خاطره، از او شنیدهام. پدرم همیشه به نماز خواندنهایش غبطه میخورد. غالبا نمازش را اول وقت میخواند و برای هر وعده نماز، آداب خاصی به جا میآورد؛ تمام حواسش را به اذانی که از گلدستههای مسجد پخش میشد میداد و بعد شروع به نماز خواندن میکرد. چادر و سجاده بخصوصی داشت که همیشه معطر و تمیز بود. آینهی کوچکی همبستر مُهرش بود و قبل از نماز خود را در آن نگاه میکرد که مرتب و زیبا به نظر برسد و نماز خواندن پرشتاب را بد میدانست.
گاهی از سر ضرورت تکهکاغذی برمیدارم و سعی میکنم تند تند چیزی رویش بنویسم.
ممکن است لیستی از کارها باشد یا شماره تماسی مهم…
جوهر قهر میکند و از خودکار جاری نمیشود. نوک خودکار، پیکر کاغذ را میدَرَد. صدای فریاد کاغذ را نمیشنوم. با کلافگی خودکار را بالا میآورم و در هوا با دو انگشت تکان میدهم تا دست از ناز و عشوه بردارد…
در مقابل، صفحات صبحگاهی را با طمانینه مینویسم و آداب خاصی را رعایت میکنم درست مثل نماز خواندن مادربزرگ.
اول صبح، کمی عسل در آب گرم و لیمو حل میکنم و روی صندلی راحتی مینشینم. گرمای لیوان، انگشتان دست چپم را از خود بیخود میکند و دست راستم بیوقفه مینویسد. بعضی از جملات بیسروته میشوند. بعضی دیگر تکراری اما در دام ویرایش نمیفتم. سعی میکنم پابهپای افکارم بنویسم و چیزی جا نماند. سرم را که از روی کاغذ بلند میکنم، دو ساعت گذشته است.
شیرینی نوشتن در امتداد و تداوم است. اگر قلمی روان داشته باشی و در دفتر مورد علاقهات بنویسی، چنان در لذت نوشتن غرق میشوی که متوجه گذر زمان نخواهی شد. طولانی و مستمر نوشتن و در قیدوبند آداب بودن به نظر ملالآور میآید اما کافیست آن را امتحان کنی، در غیر این صورت متوجه حرفهای من نخواهی شد.
نمیتوان یک نسخه را برای همه پیچید. آداب نوشتن هرکس، منحصر به خود اوست. حتی لازم نیست شاعرانه یا معقول باشد. ممکن است بخواهی قبل از نوشتن سیبی گندیده بو کنی یا یک بشکه قهوه سربکشی. مهم تعهد داشتن به آن آداب است.
زهرا صلحدار:
تصور کن بیکار در خانه نشستهای، هیچکس خانه نیست و همه جا در سکوت فرو رفته است. تنها صدای چند گنجشک از توی حیاط به گوشت میرسد. با شوق به سمت دفترت میروی و کلمات را کنار هم ردیف میکنی. با جیک جیک گنجشکها نوشته شروع میشود و با بوق قطار به پایان میرسد. ذهن به پرواز درآمدهات آرام آرام بر زمین مینشیند.
وقتی در حال بازی با کلمات هستی متوجهی گذر زمان نمیشوی. همه چیز روی روال است. تا غروب ده پله از نردبان نویسندگی را میپیمایی. گویا دلت میخواهد تا پایان روز از ده پلهی دیگر هم بالا بروی. میدانی که این نردبان بینهایت است و هر چه بیشتر بالا بروی لذتت افزون میشود.
دلت میخواهد تمام روزها را به همین صورت بگذرانی تا لذت بیشتری از نوشتن ببری.
فردای آن روز کلی کار روی سرت ریخته با این حال کلهی سحر از خواب بیدار میشوی و با چشمانی خمار صفحات صبحگاهی را مینویسی. خیالت راحت میشود که حداقل از اولین پله بالا رفتهای. از خانه بیرون میزنی و ساعت دو بعد از ظهر کارت تمام میشود و برمیگردی.
تصمیم میگیری بعد از ناهار ادامهی داستانت را بنویسی اما بعد از پنج دقیقه نوشتن چنان خوابت میبرد که با جرثقیل هم نمیشود بلندت کرد. ناگهان از خواب بیدار میشوی قلبت چنان به تپش میافتد که حس میکنی اتفاق بدی افتاده است. ناگهان در ورد با هزار میم، نون، و، ت مواجه میشوی. دستت را از روی صفحه کلید برمیداری. گردنت چنان درد گرفته که توان حرکت دادنش را نداری. نمیدانی باید گریه کنی یا بخندی. نیمی از داستانت نیست گویا دستت خورده و پاک شده است.
اینجاست که میفهمی زمانی که بیکاری تمرین نوشتن چندان سخت نیست اما زمانی که نیمی از روز را درگیر کاری هستی باید خوب برنامه ریزی کنی تا به نوشتن هم برسی.
آنوقت قدر زمانهایت را بیشتر میدانی و حتا از نوشتن لذت بیشتر خواهی برد چرا که فقط آن زمان خاص را برای نوشتن داری و تمام سعیت را میکنی تا به نحو احسنت از همان ساعات بهرهمند شوی.
درست است شاید خسته باشی و حتا مجبور شوی لای چشمانت چوب کبریت بگذاری اما میدانی نوشتن به تو کمک میکند تا رشد کنی.
همه دلشان میخواهد هر روز با آرامش بیشتری بنویسند.
اینکه در کوه و دشت و دمن، در جنگل و دریا بنویسی و تمام وجودت را در طبیعت به دست نسیم یا حتا به دست بادهای خنک بسپاری بسیار لذت بخش است اما همیشه این موقعیت پیش نخواهد آمد. پس هر کجا که هستی باید نوشتن را به لذتی تبدیل کنی که بعد از هر کاری شبیه یک لیوان آب خنک باشد و تو را سر حال بیاورد.
پایت را از گلیمت درازتر کن
حد و اندازهی گلیم را چه کسی تعیین میکند؟ در نوشتن باید پایت را از گلیمت درازتر کنی تا بتوانی آزادانه و بدون چارچوب بنویسی. انجام این کار باعث میشود لذت بیشتری از نوشتن ببری و اگر روزی قرار شد در یک چارچوب خاص بنویسی ذهنت آمادگی لازم را داشته باشد.
چرا که هر چه بیشتر بنویسی و تمرین داشته باشی حتا وقتی یک کلمه به تو بدهند میتوانی با آن به یک موضوع خاص بپردازی یا به واسطهی آن به یک ایدهی داستانی برسی.
هر چه اندازهی گلیمت بزرگتر باشد پایت را فراتر خواهی گذاشت و دیگر محدویتی برای ذهنت وجود نخواهد داشت.
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
اگر هزار بار به بقیه بگویی نوشتن لذتبخش است اما هر بار که خواستی شروع کنی با نق و ناله بگویی این بار چطور شروع کنم از چشم آنها تو فردی میشوی که همیشه به زبان میگوید فلان چیز خیلی خوب است اما خودش هیچوقت انجامش نداده یا اگر خواست انجام بدهد همیشه صدای غرغرش گوش آسمان را کر کرده است. پس کافیست بدون حرفی کاری که دوست داری و از آن لذت میبری را انجام دهی. لذت همیشه گفتنی نیست گاهی برق چشمانمان هم نشان میدهد که چقدر با نوشتن حالمان خوب میشود.
به خوشمزگی کلمات
با یک سری از کلمات کمتر مواجه میشویم برای همین هیچوقت طعمشان را نمیچشیم.
چه خوب میشود اگر گاهی به نوشتن شبیه یک بازی نگاه کنیم. هر بار کلمات جدید را از کتابها برداریم سپس با استفاده از آنها متنی را بنویسیم.
شاید با همین کار به ظاهر ساده به خوشمزگی هر کلمه پی ببریم و نوشتن برایمان لذتبخش شود.
تغییر ابزار و موقعیت
اگر مدتی پشت میزت نشستی و نوشتی، یک بار برو توی اتاق دیگری بنشین یا حتا به پارکی برو و نوشتن را شروع کن. اینکه برخی اوقات محیط اطرافت تغییر کند باعث میشود مدل نوشتنت هم عوض شود.
اگر قرار است یادداشتی کوتاه بنویسی به جای اینکه بنشینی، ایستاده آن متن را بنویس. شاید اینگونه سرعتت هم بالاتر برود.
سراغ دفترها و خودکارهای مختلف برو و هر بار یکی را امتحان کن. نوشتن با روان نویس خیلی با خودکار معمولی فرق دارد. حتا نوشتن با مداد هم متفاوت با خودکار است.
نوشتن در دفترهایی که کاغذ کاهی دارند با دفترهایی که کاغذشان سفید است خیلی متفاوت است و حس خاصی را بهمان منتقل میکنند.
فنجان خیالت را پر کن
کسی که مینویسد باید همیشه بخش خیال پرداز ذهنش را تقویت کند. وقتی فنجان خیالت پر باشد تا نوشتن را میآغازی دیگر هیچ چیز جلودارت نیست. دستانت از حرکت نمیایستند و پشت سر هم کلمات را ردیف میکنی. هر لحظه تعداد کلمات را چک نمیکنی تا ببینی به هزار رسید یا نه بلکه بیوقفه مینویسی.
ناگهان متوجه میشوی یک ساعت است مشغول نوشتن هستی و همچنان دلت میخواهد ادامه دهی.
پس حواست باشد برای اینکه لذت بیشتری را در نوشتن تجربه کنی نیاز است این بار وقتی به کافه رفتی، به جای قهوه، خیال سفارش بدهی.
23 پاسخ
نوشتن خود پاداش خویش است. نوشتن مقصود است. مقصودی شیرین و دلچسب.
یکسالی میشود که دورههای نویسندگی را گذراندهام اما به تازگی آموختهام بدون هراس از قضاوت شدن قلم بزنم.
به تازگی خودم را نویسنده میدانم. چون وقتی بیتکلف جهان درونم را کلمه کلمه به خورد کاغد میدهم، با بقیه نوشتهها تمایز دارد. این وجه نوشتن شورانگیز است. وقتی قلم سفیر “من” است با “بقیه”؛ نه زبان افکارشان.
درود خانم عظیمی نازنین
زیبا نوشتید و الهامبخش.
سلام. چه مقاله ی جذاب و خاصی.
سپاس از شاهین کلانتری عزیز به خاطر فرصتی که برای همه ی ما فراهم کردن. قلمتون مانا، اندیشه تون سبز.
نویسا باشید.
ارادتمندم هما جان.
در کنار هزاران کلمه دوستانم، شاید دو صد کلمه من به چشم نیاید. بگذارید به پای مختصر و مفیدگوییام. اما دیدن نامم اینجا، در سایت شاهین کلانتری و کنار نویسندگان دیگر برایم چشمنواز است.
سپاس فراوان از معلم و مربی عزیز و سخاوتمند و دوستان همراه که با هر نوشتهای، آنها نیز معلمانی شایسته هستند.
افلیا جان
شما از بهترینهایی و وجودت مایهی افتخار.
نوشته هاتون بسیار زیبا و دلنشین بودن با تک تک کلمه هاتون ذوق کردم، شیرین بودن و دلچسب و انگیزه بخش.
روی بال پرواز خیالتون تا بی نهایت بال زدم بدون کوچکترین خستگی و لذت بردم انگاری به ۵ کشور سفر کرده باشم که از هر کدومش تجربه های متفاوتی و در عین حال یکدست و به هم نزدیک بدست آورده باشم و سبد نویسندگیم پر از خوراکی های متنوع و خوشمزه و البته سالم شده.
ممنون ار استاد عزیزمون
و دوستان خوش فکر و خلاق
چقدر ذوق کردم، صفحه گوشی روشن شد، کلمه نوشتن را دیدم، بلافاصله چشم ذهنم به سمت استاد رفت. نگاهم به اسم شریف شاهین کلانتری برخورد کرد و رنگ از رخم باز شد. خیلی خوش حال شدم، نوشته های دوستانِ نام آشنای اهل نوشتن را به دیده منت گرفتم. مغز و قلبم، لذت بردند. قلم همه نوشت تَندگان نویسا و مانا.
سلام بر استاد عزیز و بزرگوار.
من دیروز به اولین جلسه ی کلاس تمرین نوشتن راه پیدا کردم و واقعن برای من لذتبخش بود و از شما ممنونم.
شاید باورتون نشه ولی من ۱۱ سال سن دارم و هنوز نمیتونم در کلاس نویسندگی خلاق شرکت کنم اما با اشتیاق مینویسم و به لطف شماست که حالا هرروز هزارکلمه و صفحات صبحگاهی و نردبان ۱۰ تا ۱۰ دقیقه را کامل میکنم و درحال خواندن کتاب((چگونه کتاب بخوانیم)) از مارتیمر جی.آدلر هستم.
ممنون از شما
سلام امیرعلی عزیز
درود به تو که در این سن شوق نوشتن داری.
عالیه. امیدوارم با قدرت ادامه بدی.
من اسمتو به خاطر میسپرم و مشتاقانه در انتظار خوندن نوشتههای تو خواهم بود.
توی دورهی نویسندگی خلاق هم میتونی شرکت کنی و مانعی نیست.
درود بر شما
واقعن؟من میخواستم شرکت کنم از همکاران شما در مدرسه ی نویسندگی پرسیدم و گفتن که این کلاس ۱۳ سال به بالا هستش.
اگر که میشه من توی کلاس نویسندگی خلاق شرکت کنم،ممنون میشم اطلاع دهید
خب آخه شما داستانت فرق میکنه. بهشون بگو من گفتم مشکلی نداره که شما باشی.
🙏🙏
سلام به استاد عزيز
بهترین انتخاب ها بودن این دوستان. نوشته ها بسیار عالی و دلچسب بود.
نظرها چقدر جذاب و دوست داشتنی در خصوص نوشتن بودند خیلی دوست داشتم و کلمه برداری هم کردم .
ممنون از دوستان مجازی ام که اسمشان همیشه در ذهنم ثبت است هرچند که از نظاره چهره زیبایشان تاکنون محروم بوده ام
چه متن های زیبا وتجربیات عالی که با صفا وصمیمت، با طنز یا جدی بیان شد بسیار لذت بردم دوستان خوبم
خیلی خوب نوشتن تمامی دوستان درودبرهمگیشان.خیلی ازنوع نگارشهای متفاوتشان که نشان ازدیدگاه های متفاوتشان به زندگی است لذت بردم.
چقدر پای صحبت دوستان نویسندهام لذتبخش بود.. همه را تک به تک خواندم.
قلمتان مانا دوستان بینظیرم.
تک تک مقالههای شما رو خوندم و کیف کردم🥰
به خودم افتخار کردم که همچین دوستانی دارم و همچین استاد نازنینی که یه جای یکهتازی، به همهی ما میدون میدن تا هرکدوم جایگاه خودمون رو تو عرصه نویسندگی پیدا کنیم👏🤩
تشکیل گروه ۵+۱ مبارک😁
امیدوارم شاهد درخشش و موفقیت روزافزون برای همهی شما عزیزانم باشم💝
درود بر تو نسیم جان
قدردان محبتهای تو هستم.
مرسی استاد عزیز که این فرصت رو فراهم کردین. تجربهی ارزشمندی بود برای من🌷🌷🌷
سلامت باشی میترا جان
سپاس از تو به خاطر مطلب خوبی که نوشتی.
💐💐