برای بسیاری «فردا» چیزی جز یک انباری شلوغ نیست؛ جایی برای تلنبار کردن کارهای «امروز».
اما چه شوقی برای آینده میمانَد اگر حس کنی قرار است در یک انباری تاریک و بهمریخته زندگی کنی؟
«فردا» انباری نیست.
برای بسیاری «فردا» چیزی جز یک انباری شلوغ نیست؛ جایی برای تلنبار کردن کارهای «امروز».
اما چه شوقی برای آینده میمانَد اگر حس کنی قرار است در یک انباری تاریک و بهمریخته زندگی کنی؟
«فردا» انباری نیست.
5 پاسخ
فردا شکل امروز نیست
تا مدت خیلی طولانی ای، فردا برای من به جای انباری، اتاق مظلوم واقع شده خونه بود. همونی که همیشه قربانی بی نظمی بقیه می شد و هر وقت مهمون می اومد، همه چیز رو از لباس و دشک ها بگیرید تا کتاب و وسایل دیگه، توی اون اتاق می چپوندن و درش رو هم قفل می کردن تا یکبار مهمون اشتباهی به اون اتاق نره و اون حجم از کثیفی و شلختگی رو نبینه.
یعنی تا کارد به استخونشون نمی رسید، دستی به سر و روی خونه نمی کشیدن و با هر مهمون ناخونده و باخونده ای، به مقدار وسایل چپونده شده توی اتاق خفقان آور فردا اضافه می شد. معلوم هم نبود که با رفتن مهمون ها، چطور و کِی می خوان اونجا رو تمیز کنن.
اگر فردا انباری نیست باید جدیت به خرج دهم و همین امروز را به جمع و جور بپردازم.
دیدی حوالی عید که میرسد یک روز را به شستن پرده های خانه اختصاص میدهیم وروزی دیگر را به گردگیری یا شستن دیوارها؟ آخر سر همیشه مقداری از کارها برای فردا باقی میماند.
هرازگاهی خودم هم دچار همین عارضه میشوم. زمانی که به جای پرداختن به اولویت های نوشتن، به سراغ فرعیات میروم.به عبارتی اصل را ول میکنم وفرع را میچسبم.
فردا انباری نیست.
فردا انباری نیست یعنی چه؟ یعنی قرار بر این نیست باقی مانده های امروزت را به فردا موکول کنی. هیچ کس ته ماندهء بشقاب غذایش را برای ناهار روز بعد نمیگذارد.هم غذا از دهان افتاده وهم فاسد شده است. اصلا شایدمگس روی آن نشسته وزیادی هوا خورده است وسر به هوا شده است. به هرحال زباله های مانده از امروز را اگر برای فردا نگه داری، گند میکند. مگرنه؟
حالا چیزدیگری به ذهنم خطور میکند. حتی ایده ی امروز را هم به فردا نسپار.
زباله وایده؟ این مقایسه بی انصافی نیست؟
دفترچه شخصی من به مدفن ایده ها تبدیل شده که هربار ازقصد سراغ یکی از آن ها را هم نمیگیرم. که اصلا بپرسم زنده ای یا مرده؟ هرچند میدانم تاریخ انقضای هرکدامشان درست چندلحظه پس از ثبت شدن سرمیرسد. یعنی حتی فرصت خیس خوردن توی ذهنم را هم نمیدهم. دفترچه یادداشتم را میبندم تا فردا صبح وپیاده روی دیگر. البته طی روز باز هم به آن برمیگردم.
نیامده ام اینجا به این کار خودم افتخار کنم.ازقضا میخواهم دست خودم را رو کنم و به خود افشایی بپردازم.
نمیدانم بالاخره کی قرار است از خط کش روزمرگی رهایی پیداکنم وبه ایده هایم بپردازم.
حالا قصد دارم به سراغ بازنویسی تن بروم. اما طاقتم تمام شده. ای 5دقیقه لعنتی تمام بشو دیگر. چقرمیخواهی طول بکشی؟ گفتم بس کن. اصلا انقدر سرت داد میزنم که تمام بشوی. نمیتوانم وقرارنیست بازنویسی این کار را به فردا موکول کنم. بالاخره 5دقیقه سر می رسد.
مثل این می مونه که بخای بری توی یه خونه خییییلی شلوغ و مرتب کنی… خب هیچ وقت حوصله مرتب کردن رو نداری و پا میشی میری از اون خونه
ممنون استاد