آدم بامزهیی بود. ولی خب، این به چه کار شما میآید؟ با یک «بامزه بود» که نمیشود بامزگیِ کسی را تصویر کرد. نه، حالا که توی رفتارش دنبال چیزی میگردم که نشانهی بامزهگیش باشد هیچ نمییابم. تندخانی درس میداد اما با روشهای عجیبوغریبِ مندرآوردی. این یکی را اما به تصویر میکشم و بسنده نمیکنم به صفت نخنمای «عجیب و غریب». مثلن میفرمود صفحهی سفید آدم را مشنگ میکند، اگر حین مطالعه دور و بر کاغذ را نگاه کنید بهتدریج خل میشوید، چون دیدن سفیدی مغزفرساست، وقتی میخاهند کسی را شکنجه کنند طرف را میاندازد توی اتاقی سفید و تماشای سفیدی یارو را به خاکِ فنا میدهد، پس هر صفحهی کتاب را به دو-سه ستون تقسیم کنید و با دیدنِ کلمهی میانیِ هر ستون مابقیِ کلمات را هم دریابید. اینطوری از شر نگریستن به سفیدیِ گوشهوکنار کتاب در امان میمانید.
باری، گفتم که، حرفهاش عجیبوغریب بود. ولی مرا که حسابی ترساند و هنوز هم چیزی را از سر سطر نمیخانم.
اما چی شد که یادش افتادم؟ دیدم زُلیدن به صفحهی سفید هم خلمشنگت میکند. بنویس. اقلِ کم با نوشتن بهتر اُسکل میشوی.
2 پاسخ
ولی من بارها به صفحه سفید نگاه کردم و تصمیم داشتم بنویسم وقتی هجوم کلمات را دیدم که از ذهنم سر می خوردند و به صفحه می رسیدند
هر کلمه ای دنبال جایی می گشت پر از شلوغی و پر از صدای ساییدن. چقد کلمات وراج بودن سر سام می گرفتم
کلافی آبی یا شاید صورتی که درون صفحه در حرکت بود
من خودکار صورتی را دوست دارم
ولی از باز کردن کلاف بیزارم
دفتر را می بستم
شاید وقتی دیگر
درود خانم محمودی عزیز.
کلافهای بههم پیچیده از دور پر از گره هستن و باز کردنشون مشکل.
اگر بشینید پای کلاف و گرهها متوجه میشید که بیشتر گرهها توهم ما از کلافن.
بشینید پای کلافهای آبی و صورتیتون 💚🙏.