راوی بی‌تربیت می‌شود

 

(لینک فصل ۱)

 

فصل ۲:

اول زنگ زدم به نیما. گفت دیگر با تقی کار نمی‌کند و تقی هم عوض کرده شماره‌اش را. خطِ یک داشت. نیما گفت لابد فروخته و زده به قمار، باز. گفت برو پاساژ ایران از چند نفر بپرس پیداش می‌کنی بل‌اخره. مدت‌ها بود نمی‌رفتم سمت انقلاب. خیلی سفارش داشتم برای طرح جلد. اما دیگر نمی‌خاستم کار کنم با ناشر جماعت. فقط گاهی برای جشن امضای برخی کتاب‌ها پوستر می‌زدم آن هم به درخاست برخی نویسنده‌ها و یکی دو ناشر که کم‌تر رذل بودند (یا رذالتشان قابل‌تحمل بود). تو انقلاب با دیدن هر ویترینی و کتابی یاد هزار تا ایده‌ی بی‌سرانجام خودم می‌افتادم و وعده‌های رفقای کون‌فراخ. یک‌سره باران می‌بارید از اول هفته. چتر سیاهی که آن هم هدیه‌ی لیلا بود برداشتم و پیاده راه افتادم سمت انقلاب. چتر دست نمی‌گرفتم غالبن. یاد حرف مسعود می‌افتادم و خنده‌ام می‌گرفت: «چتر مال کونیاس.» آتلیه‌ام تو خیابان میرزای شیرازی بود،‌ یک کوچه پایین‌تر از تخت‌طاووس. دفتر را نزدیک آنجا گرفته بودم به خاطر کار با روزنامه‌یی دولتی که دو هفته بعد از سکونتم همکاری‌مان به خاکِ فنا رفت سر برهنه‌گویی‌هایِ مسعود. صفحه‌ی اول روزانه را می‌بست مسعود. عصر که می‌شد سردبیر و دبیرسرویس‌ها می‌آمدند دورش می‌نشستند و تیترها و عکس‌های صفحه اول روزنامه را برمی‌گزیدند. یک بار سردبیر روزنامه تیتر زیرکانه‌یی زد درباره‌ی احتمال افزایش نرخ بنزین و مسعود بهش گفت: «داداش! خیلی دادی.» طرف به جای خنده سگرمه‌هاش رفت تو هم. صفحه‌بند روزنامه، آن هم در آن محیط خایه‌مال‌خیز نباید چنین خبطی می‌کرد. البته مسعود کلن به همه از جمله من این را هزار بار گفته بود و من یکی که خوشحال هم می‌شدم از مهر تأییدی که بر هوش و ذکاوتم می‌خورد مثلن. گفتم پیاده بروم شاید ذهنم راه افتاد راه‌رفتنی، اگر هم وسط راه پشیمان شدم، توی بلوار کشاورز فلافلی چیزی می‌زنم و از همان‌جا برمی‌گردم خانه (آتلیه، ‌دفتر یا هر خراب‌شده‌ی دیگر). باز نشد چتر. با حرف مسعود خودم را تسکین دادم. البته من با هیچ کلمه‌ی کون‌داری مشکل نداشتم. حتا دوست داشتم کتابی بنویسیم در ریختارِ کون و اسمش را هم بگذارم «زنده‌به‌‌کون» به سیاق «زنده‌به‌گور» هدایت. کتابی که خودش هم می‌توانست قطع و برشی اندازه و شبیه کون داشته باشد و هر صفحه‌اش لپی از کونی باشد (به سیاق «سنگی بر گوری» از آل‌احمد) توی راه به جای فکر به تقی و حرف‌هایی که می‌خاستم بزنم، تا خود انقلاب فکرم مشغول محتوای «زنده‌به‌کون» بود. اینکه می‌توانستم کتاب را با فونتِ خودم صفحه‌‌آرایی کنم. کتاب می‌توانست جملات قصار و حکایت و اطلاعاتی باشد درباره‌ی باسن در هنر نقاشی و طراحی و گرافیک. در مقدمه هم می‌توانستم بگویم که چطور طراحی فونتی تازه مشوقم بود تا کونم را بچسبانم به صندلی و «زنده‌به‌کون» را بنگارم. خبر نداشتم هنوز از مصیبتی که می‌خاست بیخِ خِرم را بگیرد و تا همین امروز بیندازدم تو هچل و نگذارد به هیچ کدام از هدف‌هایم برسم. اصلن شاید اسم همین کتاب را به جای «پاورقی» گذاشتم «زنده‌به‌کون». به مجوزپجوز هم که فکر نمی‌کنم هرگز. «زنده‌به‌باسن» و «زنده‌به‌نشیمنگاه» و «زنده‌به‌سرین» هم نمی‌تواند زهرِ کون را بگیرد و کتاب «بی‌تربیتانه‌ی» مرا وارد بازار رسمی کند. زنده باد عنترنت. تو همین فکرها بودم که دیدم اول خیابان آزادی‌ام و نئونِ پاساژ ایران در برابرم.

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *