همهش که مال نمیبازند، گاهی هم راز میبازی. یکهو میبینی رازی که سالها با چنگ و دندان پنهان کردهیی فاش شده و جز شرم و اندوه هیچ چیز برایت نمانده.
ای رازباختهها، شما که رازتان بر ملا شده، لااقل قصهاش را بنویسید.
زندگی یک آدم، قبل و بعد از رازباختگی، چه شکلی است؟
2 پاسخ
جناب آقاي كلانتري
سلام
اين حكايت را هم پيرو نكتهاي ميفرستم كه قبلا دربارة اين مطلبتان نوشتم. حكايتي است از گلستان سعدي:
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان
سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی »
حکایت شمارهٔ ۲
و گاهي پولي به كسي ميدهي كه كاري برايت انجام دهد؛ و نميدهد. و پيگير ميشوي، رازت برملا ميگردد؛ و ميشوي مالباختة رازباخته! دو سر طلا!