(پیوند فصل ۱)
(پیوند فصل ۲)
فصل ۳:
اول رفتم دوکونِ نادر، همکف (از لفظ «دکان» خوشم نمیاید و با قدری قرضومرض «دوکون» را که خوشآواتر است ترجیح میدهم». حالا که حرفِ کلمه است از «همکف» هم بگویم که زمانی با نادر واقعن همکف بودم. جفتمان تو کفِ کفترِ کاکلبهسرِ یکی از بچههای محله بودیم و تهش هم نشد کفتره را از چنگ طرف دربیاوریم. همین همکفیَتِ قدیمی با نادر بود که بعدها پایم را به پاساژ ایران باز کرد.). نمیدانستم هنوز آنجاست یا نه. کرکرهاش پایین بود. البته میدانستم که گاهی کرکره را پایین میدهد و قمار میاندازند. بوی اسپند پیچیده بود تو راهرو. دود میکردند تا بوی تریاک را گم کنند. چند لحظه زل زدم به کرکره. انگار صفحهی نمکشیده و خطدارِ دفتر مشق بود. دلم خاست همان لحظه بروم اسپری سیاه بخرم و از سر تا پای کرکره شعر بنویسم: «میتراود تِر تِر. چه کسی کرکره را کرکره نامید و برفت و…» اصلن چرا از وسط صحنه شروع نکنم؟ بدم میاید از این توصیفبازیها. صدام را کلفت کردم و گفت: «هستی نادر جون؟» که دو سه تا سرفه کرد و کرکره را داد بالا.
این هم عین حرفهایی که ردوبدل کردیم، البته از وسط، بدون سلام چطوری و چه خبر و دیگه چه خبر و کار و بار چطوره و این قبیل یاوهها:
-حالا خوبه کپیِ چن صفحهشو داری.
-کپیِ عنه؟ چار صفحه به چه درد میخوره؟ وقتی دادمش لیلا کوبیدش رو سینهم و گفت بُتُن تو تونت.
-من که تو این سالا از مرتضوی و سامان و بقیهی نسخهخطیفروشا چیزی نشنیدم از این کتاب. خب شاید هنوز دست خود تقیه. پول که ببینه دو دسماله میرقصه واست.
-دلار هزار تومن بود اون موقع. گفتم پنج تومن نقد بهت میدم فقط کتابو برگردون من جلو این دختره خراب نشم.
-حالا این دختره زیادی سیرداغ پیازداغشو زیاد میکنه. اگه کتاب تفحهی خاصی بود تا الان بلاخره یه نسخهی دیگه ازش تو کتابخونهی مجلس یا موزههای هند و اینگیلیس پیدا میشد.
-اصن هر چی. مهم اینه که امانت بود و ریده شد به اعتماد طرف.
-اون چن صفحه کپی رو داری؟ میدی ببینم؟
-میخای چیکار؟
-بذار به یکی دو نفر نشون بدم ببینم چیزی دیدن. خودمم بدم نمیاد یه نگاه بهش بندازم.
-لای کاغذماغذای آرشیومه. هر وقت میدیدمش میرفت رو مخم.
-چی شد پس دوباره افتادی دنبالش؟ دلت واسه دختره تنگ شده؟
-فضولو بردن اردبیل، تو کونش کردن دستهبیل. حوصله داریا. دارم رو یه فونت کار میکنم. قروقنبیلِ بعضی حروفش جون میده واسه چیزی که تو سرمه.
-خب همون چار صفحه بس نیس مگه؟
-نه. بعضی حرفا توش نیس. بدتر اینکه عددا تو آخرای کتاب بود. تو نسخههای خطی اون مدل عدد ندیدم جایی.
-هیچی یادت نمونده یعنی؟
-محتوای اون کتابه مهمتره. میدونی اگه چاپ میشد میتونست چه سروصدایی راه بندازه؟
-یه سری افاضاتِ رمزآلود و عرفانی و هپروتی چیه مگه؟ من که میگم دختره میخاسته ولت کنه دنبال یه بهانهیی بوده.
خب نادر که همان خر سابق بود. نتیجهگیری بحث را هم به فرمان حضرت چخوف درز میگیریم که فرمود مقدم و مؤخرهی صحنه را بزنید و هر آنچه آن وسط ماند بگذارید جلو خاننده. بنابراین گفتوگویم با تقی را که توی قلیانسرای بغل پاساژ گیرش انداختم با جزییات نمیگویم. همان کوسهشعرهای (یا نهنگشعرهای) قبلی را بافت به هم. البته یه چیز هم گفت که کمی امیدوارم کرد. اینکه به یکی شکش برده که طرف کتاب را دزدیده و هنوز هم از ترس نتوانسته بفروشد. زر میزد. به قول نادر که اصرار دارد زرت و زرت اصطلاحات عتیقه بریزد تو حرفاش: «قولش و بولش یکیه.» خودِ قوادش کتاب را فروخته و کتاب خطی هم که رفت تو دولابچهی خطیبازها دیگر امیدی به بازیافتش نیست. اما چه ضرری داشت اگر به وعدهی تقی دل خوش میکردم؟ دوباره درم میمالید؟ به جهندم. شب که رسیدم خانه. کمد را خالی کردم و بعدِ سه ساعت زیرورو کردن تلی از اسکیسها و اتودها، چارصفحهی تا شده را یافتم و فوری اسکنشان کردم و انداختم روی پردهی ویدیو پرژکتور و تا صبح دستکم صد بار خاندمش و از روی حروف اتود زدم. متن کامل هر چهار صفحه که یکی از عجیبترین بخشهای کتاب است:
ادامه دارد…