«دفترچههایی دیدم از او که مثل دفتر مشق بچهها (مثلاً 40 برگ) بود. بالای هر صفحهای یک مصرع نوشته بود و زیر آن به دهها شکل مختلف آن مصرع را عوض کرده بود، مثل مشق یک جمله را 20 جور نوشته بود. این یعنی کار میکرد روی نوشتههایش.» (مجله تجربه-شمارۀ بیستم)
جملات بالا را محمدعلی سپانلو، در خاطراتش از شبنشینیهای خانۀ فروغ فرخزاد میگوید.
این حرف سپانلو باعث شد تا به ترتیب زمان انتشار، نگاهی به اشعار فرخزاد بیندازم. نتیجه غافلگیرکننده بود: نخستین سرودههای فروغ، نشانی از ظهور یک شاعر بزرگ را نداشت. او شعر به شعر رشد کرده بود.
غالباً گمان میکنیم تمرین، کار آماتورهاست و نوابغ و استعدادهای درخشان بدون درد و خونریزی دم به دم شاهکار میزایند! اما با بررسی دقیق فعالیتهای هنرمندان موفق و حرفهای به نکتۀ جالبی میرسیم:
آنها با وسواس و سختکوشی برای بهبود جزئیترین اجزای یک اثر کار میکنند.
یکی از تمرینهایی که در جلسۀ سوم کلاسهای ماه نویسندگی انجام میدهیم، نوشتن یک مضمون و جملۀ ساده، به دهها شکل مختلف است. (+بیشتر بخوانید) تمرینی که ظاهراً ساده به نظر میرسد، اما به تعبیر رضا بابایی ذهن نویسندۀ تازهکار را فیزیوتراپی میکند و نمیگذارد به دام تنبلی ذهنی بیفتد.
نویسندگی یعنی تمرین. قانون تمرین، بین تازهکار و حرفهای تمایزی قائل نمیشود.
آخرین و حتی بهترین اثر نویسنده، از دیدگاه خود او، تمرینی برای نوشتن کتابهای بعدی است.
آیا حاضرید برای نوشتن یک جملۀ خوب شبی را سحر کنید؟
فکر میکنم بعد از مطالعۀ این پست، خواندن لینک زیر هم برای شما سودمند باشد:
۲ نوع اهمالکاری نوشتاری | دومی را خیلیها نمیدانند
شاهین کلانتری در تلگرام | اینستاگرام | توییتر | ویرگول | لینکدین
20 پاسخ
سلام جناب کلانتری عزیزودوست داشتنی.خیلی عالیه بنده دوره آنلاین شعرنویسی ثبت نام کردم ومدت یه هفته ای هم هست که پول واریزکردم وفیش واریزی راهم فرستادم وخیلی هم زنگ زدم ولی فایل ها برام ارسال نشده.ممنونم اگه پیگیری کنید
سلام محمد نازنین
ممنوم از مهر شما.
از همکارانم پیگیر شدم. گفتن لینک رو توی تلگرام براتون فرستادن. اما خودتون نیومدید در کانال.
معمولاً ما همۀ تماس ها رو به سرعت پیگیری میکنیم.
گفتم که باهاتون در تماس باشن.
سلامت باشید و برقرار.
وقتی می خواهم در مورد کسی بنویسم .هر گز دوست ندارم با کلمات بازی کرده و تعارف تحویل دهم . بلکه سعی می کنم هر آنچه از دلم بر می آید بر زبان جاری کنم .
فرهیخته ارجمند،شاهین عزیز را که می بینم .
باور م می شود بزرگی به سن و سال نیست . جوانی چون او توانسته الگوی چون من باشد و انگیزه ای شود که وبلاگ بسازم و امروز با آن زندگی کنم . بهتر بگویم از نو زندگی کنم . تولدی دوباره .
راز بزرگی امثال شاهین عزیز همان طور که به زیبایی در این مطلب بیان کرده است یک چیز است
“تلاش مستمر و هر روز ”
بی شک او شب های زیادی را برای نوشتن یک جمله سحر کرده است .
رضا جان
شما بی نهایت عزیز و خوش قلب هستین.
محبت شماست که من رو پیش میبره.
خوشحالم که راز وبلاگ نویسی رو کشف کردید و با مداومت پیش میرید.
درود و صد درود
سلام و صد سلام
دیدن نام فروغ چند روزی بود، برای نوشتن بازخورد قلقلکم میداد، اما هربار پا روی اشتیاقم میگذاشتم، تا به انگیزه نوشتن کامنت، خواندنِ چندباره متنِ پرمغزتان را از کف ندهم.
فروغ را یکجورِ جوری دوست دارم. مهربان است و سمج. فروغ، تمام نوجوانی من است. به جرأت میگویم که روزِ بی فروغ واقعا برایم بیفروغ بود.
اصلا زمزمهام شده بود:
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
فروغ لجاجت و سرسختی من بود برای نویسنده شدن. وقتی با او همزادپنداری میکردم، قدرت میگرفتم. مادامِ امتناع و تندیِ دیگران برای ننویسندگی، مینشستم کنار مزار فروغ و شعر میخواندم، درددل میکردم و الهام میگرفتم.
شبها همانگونه که برای کامیاش لالایی میخواند، با همان چشمان بسته و پرغصهاش همراه میشدم و روی شانههای لرزانش بهخواب میرفتم.
…
دیو شب
لای لای ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف، خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش
را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکیها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجره ها میلرزد
تا که او نعره زنان میآید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در میساید
نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه
دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟
بانگ میمرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی کامی
وای بردار سر از دامن من
فروغ مادرم بود، الگوی تکامل ِ دخترانههایم. لبخند و اشکم. نفرت و اشتیاقم. بارها و بارها تصور میکردم عمرِ کوتاهِ سیچند سالهی پرثمری مثل او دارم. فروغ بیآنکه بداند به من جسارت داد، تا با دنیای محدودِ افکار خرافیِ به بند کشیدن سخنِ زنان در سینهی تنگشان پایان دهم.
کتابِ ممنوعهاش را (البته در خانه ما) هر روز در کولهپشتیام پنهان میکردم و لابلای کتابهای جبر و هندسه و حسابان به داشتنش میبالیدم.
از انتشارِ این پستِ نازنین و دلنشین تا این لحظه دهها بار مرورش کردم. فروغِ دوستداشتنیام را البته اینبار جورِ دیگری بازشناختم.
عشقی از فروغ در جانم روشنی یافت، که نور ِ تابندهاش ذهن و دلم را به صبحِ روشنِ آرزوهایم پیوند داد.
گویی که در جانم زمزمه شد:
اول نوشتم:
عشق، گذشته را زیبا میکند.
بعد نوشتم:
گذشته فقط با عشق زیباست.
در نهایت این شد:
اگر عشق را از گذشته برداری، جز مشتی کثافتِ تاریخ مصرف گذشته چیزی دستت را نمیگیرد.
ولی این بهتره فکر کنم:
گذشته را، عشق زیبا میکند.
گذشتهام را عشق فروغ زیبا میکند.
سپاس از این حجمِ بینهایت دانش ِ مهرآلودی که امید روزها و فروغِ دیدگانمان شده
و صدالبته سپاس از توصیهی نابتان بابت سفر به خوابها و گفتگو در باغها
روز و روزگارتان درخشان و تابان بهسانِ خورشیدِ واژگانِ فروزانتان
بهار جان
چند روز پیش که این نوشتۀ تو رو خوندم میخواستم جواب بدم، اما متنی که درخور این نوشتۀ ارزشمند بود به ذهنم نرسید.
امیدوارم که یه روزی، خیلی زود یک پست اختصاصی برای تو بنویسم….
این شگفتانگیزترین پاسخ ممکن بود، بینهایت ممنونم
سلام شاهین جان لحظه هات سبز و عالی مثل همیشه نوشته هات منو از روزمرگی درآورد. کامنتی که الان می نویسم ارتباطی با موضوع این پست نداره و فقط یک کامنت نیست بلکه یه درد و دله که با ذره ذره ی صداقتم اونو می نویسم. خواندن و نوشتن تمام زندگی منه و اصلا بدون این دو دلیلی برای زندگیم نمی بینم و این موضوع نه فقط از الان بلکه از سال های اولیه ی کودکی در من وجود داشته و احساس می کنم فقط در ساعت ها و دقایق کمی که زمان برای مطالعه و نوشتن دارم واقعا زنده ام و زندگی می کنم. خیلی دوست دارم روز ها و هفته ها و ماه ها خونه باشم و بتونم بخونم و بنویسم و یاد بگیرم و دغدغه ای پیش روم نباشه اما این ممکن نیست و برام شده یه آرزوی دست نیافتنی حتی داشتن یک روز کامل برای مطالعه و نوشتن هم یک آرزوی محال به نظر می رسه. با این که برنامه ریزی شغلی و تحصیلی من در سال های گذشته ی دوران مدرسه و بعد از اون در دانشگاه به شکلی نبود که همه ی کار و زندگی من خوندن و نوشتن باشه و من مجبور شدم راهی رو برم که در حال حاضر باید بیشتر زمانم رو صرف انجام دادن کاری بکنم که ار تباطی با علاقه ی من نداره و صرفا برای داشتن درآمدی مختصر انجامش میدم تا بتونم زندگی کنم و الان نمی تونم شغل و کارمو کنار بذارم چون بدون این شغل هیچ درآمدی نخواهم داشت و بدون درآمد هیچ زندگی ای. متاسفم برای خودم که نتونستم خوندن و نوشتنو در مسیر شغلی خودم قرار بدم و الان فقط به عنوان یک فعالیت جانبی خوندن و نوشتنو دنبال می کنم و نمی تونم با دلی سیر بخونم و بنویسم. از وقتی به نوشتن روی آوردم بارها و بارها این موضوع تو ذهنم هست که اگه راهی پیدا می کردم که خوندن و نوشتن هم کارم باشه و هم زندگیم چی می شد. به این موضوع فکر می کنم که من فقط و فقط یک بار حق زندگی کردن دارم و چرا نمی تونم اون قدر که می تونم از خوندن و نوشتن بهره مند بشم و فقط در ساعاتی که سرکار نیستم و خونه ام تازه اگه خسته نباشم مطالعه می کنم و می نویسم و مسئول همه ی این مسائل هیچ کس نیست جز خود من و انتخاب های من که در مواقعی ناآگاهانه گرفته شده و تبعاتش همچنان پایداره.
مرتضی جان سلام
من راستش از خوندن کامنتت کیف کردم.
اینکه تو نسبت به شرایط خودت آگاهی، و شرایط ایده آل رو هم در ذهنت داری، خیلی خیلی عالیه.
همۀ تغییرات بزرگ هم از همینجا شروع میشه دیگه.
تازه تو اول جوونی هستی، و اگر این تجربه ها رو داشته باشی، قطعاً بعداً به عنوان یک نویسنده حرف های تازه تری رو میتونی بزنی.
تقریباً همۀ نویسنده های بزرگ هم از اول که با نوشتن شروع نکردن. اونها هم کلی کار ملال آور انجام دادن تا مسیر خودشون رو بسازن.
بنابراین به این شرایطی که داری به چشم یه فرصت نگاه کن.
حتماً حتماً یه سایت وردپرسی بزن و سعی کن یک روز در میون یک پست بنویسی. دربارۀ یک موضوع خاص که دوست داری. حین تمام روزمرگی هات سعی کن ذره ذره محتوای مفید تولید کنی.
بعداً یه روز چشم باز میکنی میبینی اوضاع عوض شده و میتونی علاقۀ خودت رو زندگی کنی.
فروغ فرحزاد بعد از حافظ یکی از شاعرهایی که خیلی دوسش دارم شعرهاش زنده ست و یک سری شعرهاش هنوزم وقتی میخونم میتونم عمق دردش رو لمس کنم!
واقعا درست گفتین فروغ شعر به شعر رشد کرد و اگه عمرش به دنیا میبود بیشتر از این هم رشد میکرد…
هیچ قلمی از ابتدا پخته نیست مگه اینکه صاحبش اینقدر بنویسه و کلمه هاش رو بالا پایان کنه،واژه هاش رو اینقدر برقصونه روی کاغذ هاش تا قلمش پخته بشه بعد از اون صاحب قلم متوجه میشه چقدر داره با نوشته هاش رشد میکنه!
نوشتن مثل ماهیگیری میمونه قلاب ماهیگیری هم قلمِ هرچقدر این قلم رو برقصونی توی دریای کلماتت درسته اولاش ماهی های ریز غیر قابل خوردن به تورت میخوره ولی بعدش که مهارتت پیشرفت کنه از دریای کلماتت شاه ماهی میگیری یهو هم دیدی کوسه ای چیزی به تورت خورد! :)))))))
زنده باد زهرا جان
خیلی قشنگ نوشتی.
آقای کلانتری
کامنتها رو تأیید نمیکنید و نشون نمیدید؟
یه مقدار طول کشیده!
سلام امیر عزیز
برنامه داشتم که جواب مفصل تری بدم به کامنت ها.
سلام شعرهای زیبای فروغ واقعا عجیبن دلم میخاد بدونم که ایشون همه اشعارشون رو چاپ کردن یا شعرهای ضعیفشون رو در صفحه های شخصیشون نگه داشتن یا حتی ممکنه نابودشون کرده باشن
چقدر دیدم به نوشتن عوض شده … چقدر دلگرم کننده است خواندن این مقاله …
سپاس
چه خوب که چنین برداشتی داشتی سارا جان
اگر میخوای نوشتن بهت روی خوش نشون بده، سعی کنم هیچوقت از نوشتن دست نکشی.
نوشتن خوبیاشو فقط به آدم های ثابت قدم نشون میده.
وبلاگتون عالیه. واقعاً دست مریزاد! امیدوارم همیشه کوشا بمونید!
ممنونم فاطمه جان
وبلاگت رو با قدرت به روز کن.
شاد باشی و و موفق
سلام شاهین جان.چقدر لذت بخش است غرق شدن در دریای نوشته های شما.ممنونم از حال خوبی که بهم هدیه کردی.
سپاس روح اله نازنین
ممنونم از مهرت.
بیشتر برام بنویس از نظرات ارزشمندت.