هر وقت حس کردید چیزی برای شروع نوشتن ندارید یا نمیتوانید متنتان را ادامه بدهید به توصیف خودتان در همان لحظه (لحظۀ نوشتن) بپردازید. حداقل خاصیت این کار این است که
دستتان را گرم نگه میدارد
شما را به توصیف عینی وامیدارد
و احتمالن منجر به شکلگیری ایدهای تازه میشود.
به این نمونه نگاه کنید:
«برای اینکه بدانید الان در چه وضعیتی هستم، باید بگویم که پشت یک میز قرمز نشستهام، شلوارک آبی به تن دارد و بک تیشرت تقلبی با علامت AC/DC پوشیدهام؛ البته به نظر من تیشرتهای تقلبی واقعاً مبتذل و بیمصرف هستند. مشکل من با تیشرتهای تقلبی این است که مردم آنها را میپوشند تا بهتر از آن چیزی که هستند به نظر برسند…»
بابی بونز، کتاب تا موقعی که نجنگید، صیقل نخورید و این را تکرار نکنید شکست خواهید خورد، نشر کتاب کولهپشتی
چند نمونۀ کوتاه برای روشنتر شدن ماجرا (شما مفصلتر بنویسید):
- الان که این سطرها را مینویسم یک چشمم به پنجره است، چند روز است که یکریز باران میبارد. اگر این باران نمیبارید پاییز پاییز نمیشد…
- شاید باور نکنید اما این سطرها را در حالی مینویسم که سه نفر بالای سرم ایستادهاند و…
- این کلمات را با یک دست و یک انگشت تایپ میکنم چون دست دیگرم…
- در سالن انتظار فرودگاه نشستهام و میبینم که جز نوشتن هیچ چیز دیگری نمیتوانند ملال و اعصابخردی تأخیر پرواز را بشود و ببرد…
- روی تختخوابم ماندهام و قصد ترک جایم را ندارم. شنیدهام مارسل پروست هم در تختخوابش مینوشته…
همین حالا تمرین کنیم:
همین پایین در قالب کامنتها بنویسید که در همین لحظه (لحظۀ نگارش کامنت) در چه حالی هستید. توصیف عینی در اولویت است. جزئیات بیشتر، نگارش بهتر.
34 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
حالا که این جملات را مینویسم بسیار نگران و مضطربم. روی تخت دراز کشیده و آمدهام به سایت شما تا مطلبی پیدا کنم برای دغدغهام. همین چند دقیقه پیش از ذهنم گذشت که چرا هیچکسی را ندارم تا به من بگوید که چگونه به زندگیام بازگردم! و سپس دیدم که حقیقتا هیچکس نیست و نگرانی و ترس تنها مرا مستهلک و خسته میکند از همهچیز. آخر از آرزوهایم دور شدهام. صبح تا غروب سرِ کار و بعد هم سردرد و استراحت. نه کتاب میخوانم و نه مینویسم. یکسره گوشی را دستم میگیرم و بیهدف میچرخم. یک ماه است که سایتم را بهروز نکردهام. چون چیزی نخواندهام که بتوانم از آن بنویسم. و چیزی نمینویسم که آن را منتشر کنم. میدانم چه میخواهم و میدانم باید روی چه چیزی تمرکز کنم، اما خستهتر از آنم که آنها را عملی کنم. تازه امسال کنکور هم دارم. برای اینکه تهران باشم، باید دانشگاه تهران قبول شوم. رتبهام باید ۱ تا ۷ بشود. چگونه درس و کار و خودم را پیش ببرم؟ زندگی آسان نیست و این روزها چگونه همهچیز را مدیریت کنم؟ نمیدانم دارم چه میکنم. مضطربم. از تنهایی و گذرانِ روزها در یک اتاقِ کوچک خسته شدهام. بارها برای شروع کاری کردهام اما ناتمام مانده. دلم میخواهد شبیه موشک که یکبار استارت میزند و دیگر تا هرکجا که سوختش برسد میرود، من هم بروم.
پ.ن: حالا که اینها را نوشتم، به ذهنم رسید از روی تخت بلند شوم و بروم کارهای درست و بهجایی را که این چند هفته انجام دادهام بنویسم. بزرگ و کوچک. شاید بتوانم کاری کنم. نمیدانم. مطمئنم که باز هم اهمالکاری میکنم. تنبل میشوم. سرم درد میگیرد و باز هم همهچیز را رها میکنم. نمیدانم اما حالا فقط همین یک کار را میتوانم انجام دهم.
همین حالا که این سطر را مینویسم روی مبل لم داده ام و یک تیشرت ساده به رنگ آبی و از جنس نخ که زیادی باهاش حس راحتی دارم و یک شلوار سورمه ای با تصویر های خرگوش به رنگ سفید که از بازار بزرگ تهران پریروز خریدم و الان افسوس میخورم که چرا دوتا دیگه ازش نخریدم و دارم به این فکر میکنم کی دوباره برم ازشون پیدا کنم چون خیلی راحت و خوش پا هستن ….
حالا که دارم این سطرها را می نویسم بیست دقیقه ای می شود که از سر کار امده ام. به محض ورود به خانه لباس هایم را در اوردم و به چوب لباسی پشت در اتاق اویزان کردم. کتری را روی گاز گذاشتم
و شعله اش را کم کردم. رفتم دوش گرفتم و حالا نشسته ام روبروی بخاری تا موهایم را خشک کند. از سمساری خریدمش ساخت ژاپن است و شبیه کیف سامسونت دسته دارد و به خاطر کوچک بودنش جاگیر نیست. گرمای مطبوعی دارد. حالا صدای جوشیدن اب کتری را می شنوم. زیر صدای ان هم صدای بچه های کوجه است که حتی بلایای طبیعی هم پای انها را از کوچه قطع نمی کند.چای را دم می کنم، و اماده می شوم که بروم از لوازم التحریری سر کوچه یک ساعت زنگ دار بخرم. شاید کلوچه هم خریدم. برای من همیشه جای با چیزی غیر از قند می چسبد. امیدوارم به برنامه ریزی امشب متعهد بمانم.
درود
الان که این پست را خواندم، در اتاق انتظار برای نوبت درمانی در وضعیت چکاپ شنوایی سنجی خواهرم هستم.و اتفاقا به دلیل کارهای زیاد نتوانستم تا الان هیچ ۵ دقیقه ای برای نوشتن را امروز به تجربه هام اضافه کنم. و اولین تجربه تایپ در گوشی و فی البداهه را در این کامنت نویسی دارم تجربه میکنم. تعجب و سکوت خواهرم که من در حال انجام چه کار مهمی در این شرایط هستم برای من بسیار جالب است و یکجورایی این منحنی زیبای لبخند را برای خودم ثبت میکم. من عاشق آموزش دیدنم و خصوصا این ذوق برای من در مهرماه با شروع فصل آموزشی چه در مدارس و چه در دانشگاه برام بسیار پر رنگ میشه.
خیلی خوشحالم که پاییز آموزشی من با حضور در لایو های اینستاگرام مدرسه نویسندگی و آموزشهای عالی آقای شاهین کلانتری گره خورده
من به دلیل تنها تجربه ای که در نوشتن دارم و آن تنها، تمرین های ۳ صفحه نگارش، با روش خانم جولیا کامرون در کتاب راه هنرمند بوده که البته سالهاست آن تجربه را تکرار میکنم، به همین دلیل نظم نگارشی بعنوان مثال، پاراگراف بندی را رعایت نکردم)ملزم به نوشتن سه صفحه پشت سر هم بودم)
زیاده نمی نویسم که قرار بوده فضای این نوشتن را مرور کنم:
سالن انتظار در سکوت و آرامش در فضایی بزرگ و نه دلگیر)برخلاف سالن های انتظار .صدای صجبت از راهروهای مجاور در راهنمایی افراد
چهره دلنشین خواهرم که با تمام وجود تمام این لحظه از گفتگو ها و عبور و مرور افراد را دارد نظاره و ثبت میکند.در لندن زندگی می کند و دلتنگ تمام لحظه و خاطرات زندگی دوران کودکی و نوجوانی در ایرانه. در مرکز هلال احمر هستیم با مراجعانی با سنین و موقعیتهای مختلف ……
درود و سپاس برای ایجاد تجربه متفاوت در نوشتن
الان که دارم مینویسم یک کتی روی زمین دراز کشیدم. آرنجم تکیه گاه دستم است که مانند ستونی زیر سرم نشاندهام. خودکار آبیام را روی سطرهای دفترم میلغزانم. هر چند نوک خودکار به طرز آزارندهای لق میزند و مدام بالا و پایین میپرد اما حوصلهی پیدا کردن خودکار بهتری را ندارم. چند کتابی که مشغول خواندنشان هستم به همراه کتابهای باز و بستهی دخترهام روی زمین افتاده و چند عدد فنجان با تهماندهی اندکی از چای داخل سینیای شق و رق کنار پایم ایستادهاند. کنار دستم یک ساعت مچی گذاشتهام تا از زمان غافل نمانم و مدام به بهانهی چک کردن ساعت به گوشیام سرک نکشم. صدای بلند تلویزیون که در اتاق اکو میشود و چند دور دورِ اتاق میچرخد و در آخر خودش را توی گوشهایم میکوبد، چاشنی همیشگی نوشتنم است. به خودم میگویم باز هم بهتر از این است که دخترها همین نوک دماغم بنشینند و مدام سوال بپرسند و حرف بزنند.
همین الان که دارم این کامنت را می نویسم روی مبل نشستهام. مدادی در دست گرفته که یادداشت برداری کنم. ساعت نه از خواب بیدار شدم. به اولین چیزی که فکر کردم کتاب «شاهراه تاثیرگذاری» بود. چند صفحه ای از آن خواندم. بعد به سایت شما رجوع کردم و از مطالب مفید و خواندنی استفاده کردم.
ایدههای زیبایی به اشتراک میگذارید و من از شما بینهایت ممنونم.
😍 یک جهان سپاس مائده جان.
همین الان روی کاناپه ولو شدم بیچاره کاناپه… عقربه های ساعت، هر دو روی عدد یک همدیگر را به آغوش کشیدند. چای آخر شبم را هورت کشیدم و به آشپزخانه شلوغی که اثر تنبلی من است، خیره میشوم. اینقدر شلوغ پلوغ که شتر با بارش گم میشود. آن بیرون پشت پنجره هوا سرد است. کمی دلواپس گربه ها و سگهای خیابانی. و نگران انسانهایی که… دلم دوباره چای خواست، اما جیره ام یک فنجان چای است به خاطر کمبود آهن خون. اصلا آهن چه ربطی به خون و مغز و قلب دارد نمیفهمم. کمی جابجا میشوم تا ادامه تنبلیم را آن طرف کاناپه زندگی کنم. صدای جک اسپارو را میشنوم که در قلب تلوزیون تاکید دارد که او را کاپتان جک اسپارو خطاب کنند. داشتم از تنبلیم میگفتم من فرصت شغلی زیادی را از دست دادم چون صبح ها نمیتوانم از خواب بیدار شوم. کلا هفت هشت صبح تا حالا ندیدم. ساعت دوازده صبح من است. خواب چیز خوبیست. راستی من هر شب خواب میبینم. میروم چای دوم را بریزم گور بابای آهن…
کنار بخاری دراز کشیده ام.پتوی قرمز رنگی به سر دارم.نیمه شب است.قلم ودفتر کنار دستم هستند.ظرف خالی میوه هم پهلوی من است.تیک تاک ساعت ودیگر صدایی نیست…
الان که این سطرها را می نویسم بر روی مبل زهوار در رفته ی آجر رنگی نشسته ام که از فرط کهولت به رنگ پریدگی مزمن دچار شده، دسته ی شکسته اش که از قضا تکیه گاه دست نویسندگی ام است گاه و بی گاه مثل دندان لق شده چرخی در زیر آرنجم و دم و دستگاه سیم های آویزان شارژ و هندزفری ام می زند و با خرت خرت آزار دهنده ای راه خود را از گوشی های مسکوت هندزفری به داخل سرم باز می کند. خوب است، یادم می اندازد که صحنه را در کوهستان لخت و برهنه رها کرده ام. داشتم می گفتم کجا بود؟ شبی سرد و یخ زده بود. در کوهستان! حتما خیلی سخته. فکرش رو بکن. دمای منفی 10 درجه، اه یاد این میفتم که یک نفر زبونش رو گذاشته بود داخل فریزر ، به همون بدیه.
الان که دارم مینویسم یک کتی روی زمین دراز کشیدم. آرنجم تکیه گاه دستم است که مانند ستونی زیر سرم نشاندهام. خودکار آبیام را روی سطرهای دفترم میلغزانم. هر چند نوک خودکار به طرز آزارندهای لق میزند و مدام بالا و پایین میپرد اما حوصلهی پیدا کردن خودکار بهتری را ندارم. چند کتابی که مشغول خواندنشان هستم به همراه کتابهای باز و بستهی دخترهام روی زمین افتاده و چند عدد فنجان با تهماندهی اندکی از چای داخل سینیای شق و رق کنار پایم ایستادهاند. کنار دستم یک ساعت مچی گذاشتهام تا از زمان غافل نمانم و مدام به بهانهی چک کردن ساعت به گوشیام سرک نکشم. صدای بلند تلویزیون که در اتاق اکو میشود و چند دور دورِ اتاق میچرخد و در آخر خودش را توی گوشهایم میکوبد، چاشنی همیشگی نوشتنم است. به خودم میگویم باز هم بهتر از این است که دخترها همین نوک دماغم بنشینند و مدام سوال بپرسند و حرف بزنند.
الان که در حال نوشتن این متن هستم صدای جیغ و فریاد کودکانم از پشت در بستهی اتاق به گوش میرسد و من به اتاق دنج و خنک و آرام خودم پناه آوردهام، اتاقی که برایم از هر قرص آرامبخشی، آرامش بخشتر است. ترجیح دادم به جای آنکه پشت میز تحریرم شق و رق بنشینم، بر روی تشک بینهایت نرم و راحت تختم، به روی شکم دراز بکشم و تا قبل از شروع لایو ساعت ۱۱ استادم کمی در سایت ایشان دور بزنم و بیشتر بیاموزم. راحتیِ جسم موقع نوشتن برای من خیلی مهم است، تا این اندازه که آخر شبها که به محفل دنجم میآیم و زمان بیشتری برای نوشتن دارم، یک لباس فوق راحت میپوشم، با اینکار گویی بخشی از موانع خلاقیتم برداشته میشود.
الان ۲ کتاب و ۳دفتر روی تخت پخش است.
کتابِ (من پیش از تو از جوجو مویز) و (بیست کهن الگوی پیرنگ)
و دفترهاهم یکی مخصوص نکته برداری از لایوهای استاد است.
و بعدی لغتنامه شخصی است که کلمات جدید و دلنشینی را که موقع مطالعه به چشمم میخورد، در آن یادداشت میکنم.
و دفتر سوم، دفتریست که همیشه همراه من است، چون سادهترین رویدادهای روزمرهام را هم در آن یادداشت میکنم.
۵ دقیقه به شروع لایو استاد مانده و باید خداحافظی کنم.
سپاس از استاد نازنینم بابت این یادداشت مفید
مدتی بود دور شده بودم از نوشتن به دلیل بیماری که برمن غالب شده ودنبال درمان وخسته تر اینکه راهی برای درمان هم پیدا نشده هنوز البته تشخیص بیماری هنوز معلوم نشده !!! ولی امروز با تمام دلتنگی هایم شروع کردم به نوشتن وتا جایی که در توانم هست مینویسم وقدرت گرفتن خودکار در دستانم باشد .
الان که این سطرهارا می نویسم چشم هایم در پس زندگی مجازی به تنگ آمده اند ، به جای یک سر هزاران سر دارم و کارهایی نا تمام که در پس مشغله هایم پنهان شده اند. تیک تاک ساعت و صدای بارون نم نم پشت پنجره مرا به دنیای واقعی وصل میکند…دنیایی از جنس زندگی که با دست هایش من را در خانه زندانی کرده است. تیک..تاک..تیک..تاک.. ؛ سکوت! پر کلام ترین موسیقی بی کلام دنیا که هر دقیقش حرفی تازه ای برای گفتن دارد=)
همین الان که دارم این پست را می خوانم از مطالعه زیاد امروز در حالت نشسته، عضله زانوی پای چپم گرفته است. صدای قل قل کتری و شعله های بخاری می آید.
الآن روی تخت خواهرزادهام دراز کشیده ام. پای راستم به حالت عمود و مثل پاندول ساعت در حال تکان خوردن است. چهل و پنج دقیقه از کلاس تولید محتوا۲ گذشته است. پسرم با خالهاش بیرون رفته است. فضای شلختهی اتاق یک نوجوان با ذهن آشفته من همخوانی دارد. به نوشتن فکر میکنم و دنیایی که هر چه در آن غوطه میخورم عمیقتر میشوم. دنبال جوابهای قطعی برای ادامهی مسیر میگردم در حالیکه میدانم عبث است. قطعیتی وجود نخواهد داشت. سرم درد میکند. نگران کسی هستم که جلوی چشمهایم دارد دستیدستی زندگیش را نابود میکند. به دنبال یک راهحل میگردم، هر چند لحظهای هر چند موقت…….
الان که این سطرها را مینویسم در اتاقم روی تخت دراز کشیدهام. بخاری را روشن گذاشته و خوب خودم را پوشاندهام. امروز نتوانستم سرِ کار بروم. گلودرد داشتم. صبح که پیش متخصص بیماریهای عفونی رفتم گفت باید بروم و تست کرونا بدهم. همهی نگرانی من این است که گربهی کوچکم از من وانگیرد، اگرچه دائم ماسک میزنم ولی این حیوان کوچولوی مهربان مدام کنارم میخوابد و مرا نگران میکند. بهنظر شما حیوانات هم ممکن است کرونا بگیرند؟
الآن که می نویسم، صدایی از کیبورد به گوشم نمی رسد و این یعنی که من در آرام ترین حالت ممکن روز قرار دارم و دست هایم آرام روی حروف می لغزد. اصلا برای همین نوشتن با لپ تاپ را بیشتر می پسندم، چون مثل نواختن پیانوست برایم، یعنی آلت موسیقی مورد علاقه ام. البته که من ابدا در این شانزده سال زندگی حتی یکبار هم پیانو را از نزدیک ندیده ام… ولی به هر حال!
اما این آرامش؛ مسئله ای کاملا تعجب برانگیز است؛ چرا که تا همین ده دقیقه پیش، خواهرزاده دو ساله ام بهانه گرفته و یک ریز گریه می کرد و می گفت اسباب بازی اش خراب شده در حالی که از مغز من سالم تر بود! اصلا به خاطر همین ننر بودن هایش است که با او کنار نمی آیم و وقتی مادرم دعوایش کرد، در دلم خوش خوشان شد!!! اصلا نمی دانم از ترکیب درستی استفاده کرده ام یا نه!
باید بروم سراغ کتاب های مدرسه و با آن ها سر و کله بزنم که فردا، بلانسبت، مثل حیوان بزرگی که عموما منفعت جمع را می پسندد با حرف هایش، به معلم و تخته نگاه نکنم. ولی همینطور چسبیده ام به لپ تاپ و نمی خواهم از جایم بلند شوم. در فضاهای مجازی هم پرسه نمی زنم، فقط می خواهم بنویسم. وضعیت مرا ببینید، مردم برای فرار از نوشتن، خودشان را به هر دری می زنند، آنوقت من برای فرار از هر چیز می آیم سراغم دفتر و لپ تاپم. آن وقت هایی را هم که مشغول کار دیگری می شوم، مدام در فکر این هستم که درست تجربه کنم تا بتوانم بهتر بنویسم. اصلا به خاطر همین است که می گویم هیچ نویسنده ای -اگر تمام وقت باشد- محض رضای خدا کاری غیر از نوشتن انجام نمی دهد.
– کامنتی بر یادداشت های استاد
از آن جایی که میل بیش از حد و وابستگی بسیاری را به کلمات ونوشتن احساس میکنم، لپتاپ را روشن کرده و شروع به نوشتن کردم. خودسانسوری را کنار بگذاریم. وقتی که داشتم این یادداشت تازه را میخواندم مشغول هم زدن برنج بودم. از بس آب ریخته ام بیشتر شبیه به شیر برنج شده است! عیبی ندارد.غذای سوگند است. هرچیزی که جلویش بگذاری نق نمیزند. وقتی که شروع به نوشتن برای کامنت این پست کردم، و کامنت این پست را به قول شما به بهانهای برای نوشتن تبدیل کردم، آمدم پشت تخت؛ یعنی میان فضای باریکهء درب بالکن و تخت نشستم و به تختم تکیه دادم. آفتاب روی پاهایم خود نمایی میکند. هوای پاییز اهواز تازه به گَردِ تابستان دیگر شهرها میرسد. لباسها روی بند بالا پهن شدهاند. لباسها به ترتیب پهن شدن: حولهای که دیشب با آن حمام کرده ام مچاله شده روی بند افتاده است. کافیست بابا سربرسد تا دوباره بابت درست پهن نکردن و اهمال کاریام تذکری دهد. مانتوی سرخابی قشنگم که اولین بار آن را در مسافرت تهران پوشیدم. همان مسافرتی که ابتدا برایم نشانه بودو حالا بیش از هر موقع دیگری سعی بر فراموشی آن دارم. یک حولهء قهرکرده در فرسخ ها دور تر از این ها. یادم می آید وقتی که مامان این حوله را خرید عمیقا احساس کردم که چیزها گران شدهاند. آخر یک حولهء دست و 60هزارتومان؟ مگر بافته شده از نخ ابریشم است؟ یا تاجر ها آن را از راه آبی ابریشم گذرانده اند؟( خودمانیم؛ راه آبی ابریشم اسم یک فیلم نبود؟) در حال حاضر بوی برنج تمام فضای خانه را پر کرده. هر لحظه احتمال میرود که آبش تبخیر شود و بسوزد. آن وقت نوشتن دلنشین تر هم میشود! به هر حال چه عیبی دارد اگر بتوانم بوی سوختن را به توصیف عینی تبدیل کنم؟
نه؛ راستش چیزی که ذهنم را مشغول کرده بوی برنج یا آفتابی که روی پاهایم ریخته شده و باعث میشود چند دقیقه ای یکبار آن ها را جابجا کنم نیست. دارم به آن “ن” کلمهء “احتمالن” که نوشته اید فکر میکنم. هرطور که فکر میکنم میبینم باید “احتمالاً” درست باشد.
حال یک چیز دیگر. چرا اسم آن شهر در فلان استان باید سامان باشد؟ این من را یاد آهنگ اندی میاندازد که میگفت: “دارم میرم به تهران/ دارم میرم به تهران” و درمورد این یکی باید گفت:” دارم میرم به سامان/ دارم میرم به سامان”. و اما سامان. اسم یکی از همکلاسی هایم در دانشگاه “سامان” بود. هرچند من همیشه عادت دارم آقایان را با فامیل صدا بزنم. البته حیف اسم آقا. یک نیمچه مرد هم نمیشد حسابش کرد. گویی خلق شده بود تا رسالتش را که لودگی و مسخرگی بود پیاده کند. هر ترم هم همو با ما کلاس داشت. مگر درسش تمام میشد؟ چند روز پیش پیجش را به مدد اینستاگرام یافتم. طی عکسی که از خودش در پست یکی مانده به آخرش گذاشته بود ، یک ایل و تبار را ریخته داخل عکس. زیرش نوشته” ما هم راهی خدمت شدیم”. حالا من هم که از دیدن آن قیافهء کچل و آن گوشت های خام بدنش- که مرا یاد مسخرهبازیهای سرکلاسش میانداخت- در آن وضعیت و شکل سربازی لذت میبردم با احتیاط برای این که عکسش را لایک نکنم، نزدیکش کردم. اما مگر پیدا میشد؟ بله؛ جوینده یابنده است. بالاخره پیدایش کردم . یک سرِ کچل با یک پیراهن سبز. و پیراهنش میل به از هم گسیختن داشت. از این یکی عکس که بگذریم پست قبلیش را هم نگاهی انداختم. میدانستم با همکلاسیمان – یعنی لیلا- باید ازدواج کرده باشد. لیلا چندسالی از سامان بزرگتر بود. نمیدانم چندسال. اما هیچ چیزشان به خلق خدا نمیبرد. میپرسی چرا؟ لیلا از دستهء دختر های فیس و افاده ای و مغرور بود که کم کمش از شوهر آینده اش یک دست آینه شمعدان یک دستگاه منزل آپارتمانی و یک ماشین شاسی بلند طلب داشت. و حالا سامان! سامان تا آنجا که یادم می آید متصدی پمپ بنزین بود. و متصدی بنزین و چه به معماری داخلی!
بگذریم. در همین حین سری هم به برنجم زدم. سالم سالم است. این از برکات نوشتن است! البته یک غذای دیگر هم دیروز مامان درست کرده که امروز من مسئولیت گرم کردنش را برعهده داشته ام. هرچند سعی کردم برایش مطابق با لغتنامهء شخصی معادلی پیدا کنم و هنوز که هنوز است پیدا نکرده ام. کله پاچه!
سوگند بیش از این دوام هوا را نیاورد. این شد که من درب بالکن را بستم.
(این بخش از متن در فصل دیگری نوشته شده است!)
در حال حاضر در هوای 22 درجه و زیر کولر به سر میبرم. حالا پاییز اهواز شبیه پاییز شهرهای دیگر شده. والبته جایم تنگ تر. پاهایم را به درب بستهء بالکن تکیه دادهام وآن دو را به هم چسباندهام. لپتاپ هم روی آن ها سروری میکند. و من دارم کلهپاچهوار برای شما مینویسم. بوی زعفران آب کرده ای که روی آن ریختم هم تاثیری نداشته است.
بماند که خودم فکر میکنم این متن به حد فاجعه بار زیادی بد شده.به علاوه سروکلهء توصیفات عینی هم پیدایشان نیست. و رفته رفته از انتشارش به عنوان کامنت سرباز میزنم؛ اما همواره در من میل کنترل گرایانهء خوبی وجود داشته از این رو جسارت به خرج میدهم و شما را از دیدن این کامنت گوهربار! بی نصیب نخواهم گذاشت
الان که این کامنت را می نویسم دو ساعتی است که نتوانستم از دست تماس تصویری یک نفر خلاص شوم.حجم اینترنتم رو به اتمام است .دلم می خواهد زودتر قطع کند تا به سراغ سایت و کارهای نویسندگی ام بروم التماس دعا
کامپیوتر مقابلم نشسته و من چای می نوشم ، انگشتان پایم یخ کرده و با کشیدن نوک آن ها روی زبری فرش گرمشان می کنم. انگشت سبابه دست راستم را هم تا خرتناق داخل بینی ام فرو کرده ام، چیزی نمانده غشاء مغزم را لمس کند، هرچه می جنبد و چرخ می زند طعمه دندان گیری نمی یابد و عاقبت ناامید و دست خالی از این غار تاریک و بدبو بیرون می کشمش. حالا وقت شستن اینانگشت فداکار است، فداکار ازین جهت که مسئولیت این امر خطیر و مشمئز کننده را هر بار داوطلبانه به جان می خرد و ککش هم نمی گزد هم زمانشاهین را میخوانم، شاهین همیشه عزیز را
کنار بخاری لم داده ام و برای فرار از نوشتن محتوای کپی رایتینگی که از صبح شروع کرده ام در کوچه پس کوچه های سایت شاهین کلانتری میچرخیدم که به یادداشت امروزش رسیدم؛ هالی، گربه بازیگوش در چند قدمی ام لابه لای کتاب و دفترهای بهم ریخته کف اتاق به خواب عمیقی فرورفته است و من برای اولین بار صدای آرامش را در خانه میشنوم، حتی صدای گنجشک ها هم دیگر نمی آید شاید آنها هم دارند چرت بعد از ظهرشان را می زنند. آخرین پرتوهای خورشید از گوشه پنجره به داخل تابیده و سهم امروزم از آفتاب در حال تمام شدن است. دوتا یاکریم روی کابل برقی که درختان کوچه را با هم آشتی داده آرام نشسته اند، گویا پاییز برایشان معنایی بیشتر از سرما دارد.
اکنون که این پست را میخوانم در آشپزخانه هستم و برنج دم میکنم. نزدیک ظهر است و من عادت دارم برنج را نیم ساعت قبل از خوردن دم کنم که تازه باشد و عطر و بویش حفظ شود. در حقیقت این روش را سالها پیش از مادرم آموختم. همیشه میگفت:« اگه میخوای برنج ایرونی رو دم کنی هیچوقت آبکش نکن و خیلی زود نپز. چون هم برنجت زود کهنه میشه و هم عطر و بوش کم میشه.» من هم از همان موقع به همین روش عمل کردهام و برنج را هیچوقت آبکش نمیکنم. لحظهای به فاصلهی دم کشیدن برنج و آماده کردن سفرهی ناهار، روی مبل لم دادهام و در حال نوشتن هستم. تلویزیون بیچاره برای خودش در حال پخش اخبار ورزشی است و من بیاعتنا به آن توی گوشی تایپ میکنم. علاقهی زیادی به تماشای تلویزیون ندارم و تقریبا تمام مدت روز خاموش است. کنترل را برمیدارم و صدای تلویزیون را تا حد ممکن پایین میآورم. حاجخانم روی مبل تکانی میخورد و چشمانش را باز میکند؛ نگاهی به تلویزیون میاندازد. دوباره صدای تلویزیون را کمی بلند میکنم. چشمانش دوباره روی هم میرود و به باقی چرت نیمروزیاش میپردازد. گوشی را برمیدارم و به آشپزخانه میروم. هندزفری را در گوشم میگذارم و لایو دیشب شاهین کلانتری که موفق به دیدنش نشدهام را گوش میدهم. بوی عطر برنج فضا را پر کردهاست.
I am sitting at home at this time of noon. The TV is on and a respected psychologist is talking. There is talk of rain everywhere, but we southerners still can not continue without air conditioners.
در این لحظه روی مبل دراز کشیده ام و دارم از سر ذوق مینویسم.
امروز پسرکم روز اول کلاس پیش دبستانی اش بود.وقتی که روی نیمکت درب و داغون کلاسش نشست خوشحالی با استرس و ترس را همزمان میشد در نگاه خیره و مردمک کشاد شده چشمان معصومش دید.
دوساعتی است که از کلاس برگشته.
وقتی آمد ناراحت بود که خانوم معلمش هیچ مشقی به او نداده.گفت مامان من دوست دارم مثل تو همیشه بنویسم و دفتر و کتاب داشته باشم.و من امروز چنان ذوق زده شده ام که برای اولین بار به خودم جرات داده ام و دارم اینجا مینویسم.
تا باشد از این ذوق زدگی ها
الان پشت میز کوچکم، کنار پنجره نشستهام.ساعت ده صبح است و ما به نیمه ی فصل پاییز رسیدیم.گوشه ی پنجره کمی باز است و سردی هوای پاییزی باعث شده که ژاکت بافتنی آبی ام را بپوشم و جوراب پشمی به پا کنم. شوفاژ اتاق هم درست زیر پنجره است و کنار صندلی ام و من ازاین گرما و سرما لذت میبرم. از پایین گرما را حس میکنم و بالا سردی هوا را و حس مشترک میان این دوتضاد چه لذت بخش است.قسمتی از حواسم پیش پسرم است که در اتاق دیگر درس مجازی اش را میخواند .هنوز نمیتواند کامل مستقل باشه، چهارم دبستان است و در درسهایی مثل ریاضی احتیاج به کمک دارد و من هربار که سعی میکنم روی کارهایم تمرکز کنم با صدا کردن های پسرم از دنیای نوشتن بیرون میپرم و …. . راستش حال روحی ام اصلا خوب نیست. فشار مسئولیت های خانواده و نرسیدن به کارهای شخصی خودم احساس گیر افتادن در روزها و فضای تکراری حالم را بدجور خراب کرده و دیگر کمتر چیزی حالم را خوب میکند. دلم فضایی متفاوت میخواهد، آدم هایی متفاوت و کارهایی متفاوت. البته با کمی آسودگی و فراغ بال.
الان که این سطرها را می نویسم، به دنبال جمله ای می گشتم که بتوانم تمرین جمله قصار هفته ام را با آن شروع کنم. اما نمی دانستم چه جمله ای می تواند خوب باشد. فکر کردم به سایت شاهین کلانتری سری بزنم و از سایت ایشان یک جمله خوب پیدا کنم. شلوار پشمی پوشیده ام و بعد از گذشتن هفت ماه و پانزده روز خودم را از دست آن تی شرت خلاص کرده ام و یک لباس رنگی پشمی هم پوشیده ام. با اینکه یک چای داغ هم بغل دستم است و سماور هم در حال قل زدن اما نوک انگشتانم یخ زده است و هر چند دقیقه یک بار آن را با نفس هایم گرم می کنم و دوباره مشغول تایپ می شوم. یک لیست هم از کارهایی که فقط و فقط به نوشتن مربوط است، جلوی رویم گذاشته ام اما فقط یکی از آنها تیک خورده است و دوکار دیگر را به جای ان ها انجام داده ام. اصلا نمی دانم وقتی اینقدر سرخود هستم و هرکاری دلم می خواهد، انجام می دهم برای چه لیست می نویسم و کاغذ حرام می کنم. امروز چندبار حین نوشتن یک داستان کوتاه کم آورده بودم و می خواستم بروم نت گردی و به قول شما ول گردی اما مرتب یاد لایو آن شبتان که نصفه نیمه دیده بودم می افتادم و به خودم نهیب می زدم که بشین و ادامه کارت را انجام بده. بالاخره همین چند دقیقه پیش تمام شد و هوایش کردم. هرچمند خیلی هم خوب نشد اما قرار نیست که از همان اول چخوف باشم و شاهکار خلق کنم. باید انقدر مزخرف بنویسم که بالاخره یکی از نوشته هایم ارزشئخواندن داشته باشد. چند روزی بود که اصلا با نوشتن قهر کرده بودم و از داستان امروزم هم معلوم است که احساسم هم مثل انگشتانم یخ زده است. اما مطلب امروز شما فوق العاده بود و انگار خونی تازه در رگ های نوشتن جاری کرد.
بالاخره چای من یخ کرد.
سپاس بیکران
اين مطلب رو كه دارم مينويسم، سيني بزرگ صورتي جلوي رويم وپلاستيك سبزي خوردن همراه يك چاقو دسته آبي قديمي كنارم هستند ، ياد مادربزرگم افتادم هميشه وقتي ميخواست سبزي پاك كند يك سفره بزرگ گل گلي پهن ميكرد، خودش و سبزي و وسايل مورد نيازش روي سفره مي نشستند.چه روزهاي خوشي بود. يك روز پاييزي ، صداي باران روي شيرواني خانه مادربزرگ، قار قار كلاغها ،و من كنار چراغ علاالدين در حال نوشتن مشقها ، به عشق قورمه سبزي مادربزرگ كه بويش كل خانه را پر ميكرد.و امروز دلم فقط يك روز پاييزي ميخواهد و شر شر باران،مادر بزرگم و قورمه سبزييش را، بوي علفها حياطش كه عطرش از صدتا ادكلن فرانسوي هم عاليتربود و صداي راديو خش خشي پدر بزرگم را
آرزوي من فقط يك روز پاييزي است…..
الان که این سطرها را مینویسم روی کاناپۀ پذیرایی لم دادهام لپتاپم روی یک پایم است و پای دیگرم را روی میز جلوی کاناپه گذاشتهام تا دردش کمتر شود. هوای خانه خنک و مطلوب است کاش همین طوری بماند و هوا سردتر نشود تا مجبور شویم شوفاژهایمان را روشن کنیم، روی میز جلوی کاناپه یک لیوان چای نیمهخوردهشده و چند کلوچه وجود دارد از همان کلوچههایی که همسایۀمان دیروز از اهواز برایمان سوغاتی آورد، طعمشان خیلی خوب است، لایۀ نازکی خرما در وسطشان است و طعم یک ادویۀ خاص را میدهند که من خیلی دوست دارم و قبل از اینکه شروع به تایپ کردن کنم یکی از آنها را باهمان چایی که نصفش روی میز است خوردم. اطرافم چند دفتر، چند کتاب نیمه خوانده شده، و چندین خودکار و مداد و لاک غلط گیر پخش و پلا و بیسرنوشت دور خودشان میچرخند. دخترم در اتاقش است، کلاس مجازی دارد و صدایش در نمیآید. همسرم در حال آماده شدن است تا از خانه بیرون برود. خانه ساکت است و من صدای لغزش لاستیکهای ماشینها را در خیابان باران خورده میشنوم. دل آسمان گرفته است و باران زیبایی میبارد. من عاشق هوای ابری و روزهای بارانی هستم، اما نمیدانم چرا امروز هوای دل من نیز گرفته است، با این حال دوست ندارم خورشید به این زودیها از پشت ابرها بیرون بیاید، و آسمان همچنان دلگیر و بارانی بماند.
درود بر خانم مرضیه. بین متنهای که نوشته شده به نظرم این متن قابل قبول بود.
اکنون که مطلب تازه هوا شدهی استاد را خواندم، دفتر صفحات صبحگاهی را جلویم باز میکنم تا در این هوای بارانی از شروع روزی دیگر بنویسم. از برنامههای عقبافتاده و کتابهایی که پر از علامت است که نخواندهام. به این فکر میکنم که زمان چه افسار گسیخته میتازد. گذر زمان با این سرعت فضایی کمی دلم را خون کرده ولی خب، چه میشود کرد. اگر مسابقهی بین من و اوست پس چرا من عقب بمانم باید بدوم تا جانمانم. صبح بهخیر روز نو. چه چیزی از این زیباتر که روز را با خواندن یادداشت استاد عزیرت شروع کنی و تو را وادار به نوشتن کند.
اکنون که اینجا در حال نوشتنم، تلفن همراهم به اندازه فاصله بازو تا آرنج، از صورتم فاصله دارد. آرنجهایم خنکی سطح چوبی میز را حس میکنند و دستانم جلوی چشمانم، هربار که یکی از انگشتان شست دستم را به صفحه کلید لمسی میزنم، تلو میخورند.
نوشتن در هوا هم خاصیت خودش را دارد، دستت اشتباه به چند حرف دیگر میخورد و تو مجبور میشوی با چند ضربه تک به تک حرفهایی که نوشتی را پاک کنی و این خود فرصتی میدهد برای اینکه کلمات را خوب نشخوار کنی و مزههایشان را بچشی و رنگی که بر ذهن خوانندهات میزند را تصور کنی.
تصور نقشی که در ذهن خواننده مطلبی که الان درحال نوشتن آن هستم، اشتیاق و شور نوشتن را دو چندان میکند. انگار قلبم در هر تپش دو بار میتپد و ذهنم برای هر واژه دو ورودی دارد که واژههای برای ایفای نقش هجوم میآورند. مثل ورزشگاهی که هر دو دروازهی ورودیاش باز شدهاست و تمام مردم دنیای ذهنم به سرعت وارد میشوند و همه میخواند در زمین بازی، نقشی داشته باشند و بی صبرانه صندلیهای ورزشگاه را پر میکنند.
من برم به کارهام برسم که هجوم واژه من رو میتونه ساعتها به نوشتن گرم کنه و از کارهام عقب بمونم.
در حال حاضر پشت میز مطالعه که کتاب از سر و کولش بالا میرود نشسته و مشغول نوشتن شعر هستم شعری که از یک هفته قبل به آن فکر میکنم اما هنوز نتوانستهام به شکل و شمایل آنچه که باید بشود و آموختهام دربیاورم با اینکه به شدت اشتیاق نوشتن دارم گاهی روزها و هفته ها قفل می کنم🥴
همین حالا علیرغم دو ساعت فاصله با برنامه روزانهام تمام صفحات ورد را میبندم تا یادداشت تازه منتشر شده در سایتتان را ببینم. یادداشتی کوتاه اما بسیار کاربردی…