تمرین می‌کنم

تمرین می‌کنم

وقتی راه می‌روم احساس زنده بودن می‌کنم. دیروز رفتم پیاده‌روی. از هزارتوی‌ آپارتمان‌ها گذشتم و رفتم کنار ریل قطار. وقتی کنار ریل قدم می‌زنم انگار در زمانۀ دیگری راه می‌روم. انگار نه انگار که اینجا شهر شلوغی‌ست که هیچ منظرۀ زیبایی ندارد. کنار ریل قطار پا به دنیای داستان‌هایی می‌گذارم که قطار یکی از پرسوناژهای اصلی آن‍هاست.

پیاده‌روی بدون موبایل. پیاده‌روی با دست‌های خالی. پیاده‌روی روی زمین ناهموار کنار ریل. پیاده‌روی تمرین است. تمرین نوشتن. تمرین فکر کردن. کنار ریل قطار هیچ تنابنده‌ای نیست. ماسکم را از پوزه‌ام می‌کنم و می‌گذارم توی جیبم. دفترچه یادداشتم را در می‌آورم و دو سه کلمه می‌نویسم. به خرابه‌ای می‌رسم. خانه‌ای که شاید هفتاد هشتاد سال قبل ساخته شده و حالا از آن چیزی جز چند دیوار آجریِ جداافتاده از هم باقی نمانده. وقتی راه می‌روم هر چیزی ایده‌ای برای نوشتن می‌شود. به درخت کاج می‌رسم. میوه‌های درخت کاج افتاده روی زمین. میوۀ کوچکی را بر می‌دارم و راه می‌افتم. این هم یادگاری پیاده‌روی امروز.

به رودخانه می‌رسم. رودخانه زیر پلی است که قطار از روی آن می‌گذرد. رودخانه خشکیده. رودخانۀ سنگ‌ها. سنگ‌خانه. سنگ‌های ریز و درشت و خاک‌گرفته. سنگ‌هایی که انگار زیر آفتاب رنگشان رفته. به رودخانه فکر می‌کنم. این رودخانه سالی یکی ‌دو بار خشک می‌شود. قبلاً پاییز و زمستان خشک می‌شد. امسال از نیمۀ تابستان خشک شد. انگار هزار سال است که خشک بوده. در سکوت، در پهنۀ طبیعت احساس می‌کنم از حقارت‌های روزمره فاصله گرفته‌ام. طبیعت و عظمت. طبیعت برای من جایی است که آدمیزاد در آن دست نبرده، یا کم‌تر دست برده. در طبیعت احساس می‌کنم عظمت دست‌یافتی است. عظمت را در فاصله گرفتن از حقارت‌‌های روزمره می‌بینم. دو کلاغ روی سنگ‌های رودخانه راه می‌روند. صدای بوق قطار. کلاغ‌ها پرمی‌کشند و می‌روند. قبلاً که رودخانه پرآب بود. حس نوشتن نداشتم. آب حواسم را پرت می‌کرد. آب شادم می‌کرد. حالا اما رودخانۀ خالی وادارم کرده به نوشتن. دوست دارم بنویسم. تمام صداهایی که می‌شنوم می‌نویسم. از رودخانه می‌نویسم. رودخانۀ عقیم بارورم کرده. قبلاً هم فهمیده بودم. که غم بیش از شادی محرک نوشتن است. اندوه رودخانه بیشتر به نوشتن راه می‌دهد.

تمرین می‌کنم. کنار رودخانه هم تمرین می‌کنم. تمرین می‌کنم و به عظمت تمرین فکر می‌کنم. به اینکه هیچ چیز به اندازۀ تمرین مهم نیست. همه چیز تمرین است. تمرین یعنی تحمل شکست‌های پیاپی. تمرین یعنی داشتن برنامۀ منظمی برای شکست خوردن. تمرین یعنی احترام گذاشتن به مهارت. مهارت‌آموزی مداوم. بدون تمرین زندگی یکنواخت است. زندگی بدون تمرین هیچ است. تهی است. بی‌مایه است. هر روز تمرین می‌کنم. هر روز در چند نوبت تمرین می‌کنم. زندگی یعنی تمرین. همه چیز زندگی تمرین است. مثل خوابیدن که تمرین مردن است. مثل بیدار شدن که تمرین تولد است. به تمرین فکر نمی‌کنم. تمرین می‌کنم. تمرین یعنی عمل. برای بودن به عمل کردن نیاز دارم. به انجام کارهایی که زنده بودنم را گواهی بدهد. وقتی تمرین می‌کنم احساس زنده بودن می‌کنم.

30 پاسخ

  1. به نام ربم
    زری خانم از ته حیاط صدا زد رضا رضا ممد رضا ذلیل مورده حالا صدات میکنم جواب نمیدی حسابی از دستش دل خور بودم از وقتی با مادرم سر کرایه خونه عقب افتاده اون جوری تند وتیز حرف زده بود دیگه دلم نمیخواست جوابش رو بدم مادرم از تو حیاط یه چش قره بهم رفت و من شونه هام رو بالا انداختم دوباره و این بار ابروی تو هم گره کردش رو هم اضافه کرد بهش و گفت یالا پاشوزری خانم صدات میکنه منم که نمیخواستم دوباره کرایه عقب افتاده رو به یاد مادرم بیارم جقدی بلندشدم و بطرف منزل زری خانم حرکت کردم خونه زری خانم تنها جایی بود که میشد بهش گفت خونه بقیه ما که چهارتا خونه وار بودیم تو یه زمین بزرگ که متعلق به شوهر زری خانوم بود زندگی میکردیم .
    شوهر زری خانم معمار بنا بود و ای وضعش بدک نبودالبته چند سال پیش از داربست افتاده بود و سقط شده بود وهمه این زمین وچیزهایی که خودش توش ساخته بودو چند ملک دیگه به اضافه این ملک به ملکه اذاب زری خانم رسیده بود این زمین بزگ رو خریده بود توش یه منزل برای خودش ساخته بود چهار تااطاق کنارهم برای هر اطاق هم یه پستو ساخته بود که بده دست مستاجر مثلا برای زمانئ پیری کوریش که عزراییل نزاشته بود به هدفش برسه ولی بجاش همه رو گذاشته بود برای زری خانم که هم کرایه خونه رو بگیره و هم برای خودش تو خونه حکم فرمایی کنه البته زری خانم از اون احن وتولپی که برای دیگران میکرد خیلی لذت میبرد ولی خوب پول رو هم خیلی دوست داشت یعنی پول و قدرت چنان از خود بیخودش کرده بود که هیچ خدایی رو بنده نبود .صبح که پا میشد میومد یه سرکشی تو حیاط میکرد همه جا رو خوب برانداز میکرد که ببینه چیزی کم و کثر نشده باشه نکنه کسی اب حوض رو کثیف کرده باشه یا داخل حوض رخت و لباس شسته باشن یا اب ظرفهای شسته رو توی حوض بریزن بعد از گشتن و تجسس میرفت داخل منزلش واز اونجا پرده رو میزد کنار که بتونه از داخل اطاقش بازم حیاط رو ببینه .وقتی هم که خسته میشد برای اینکه کسی داخل منزلش رونبینه پرده رو کنار میزد و میرفت روی یه صندلی عصر حجر که تو اطاقش بود لم میداد و چرت میزد کنار دستش هم یه تخت قدیمی بود موقع خواب هم میرفت روی اون پت وپهن میشد.

    زری خانم یه ادم نسبتا چاق بود با قد کوتاه پنجاه رو رد کرده بود با دست و پاهای چاق که دوست داشت لباس هاش طوری باشه که دستش و پروپاچش رو بنداز بیرون مثل اینکه این کار احساس جونی بهش میداد ولی از شانس بدش تو این حیاط همه ازش شاکی بودن همه بهش به چشم داروغه و گزمه نگاه میکردن موقع راه رفتن توی حیاط هن هن میکرد و راه میرفت وقتی سرحال بود حسابی ارایش میکرد و به خودش میرسید یه دفعه که تو اطاق دارز کشیده بودم مثل همیشه خودم به خواب زده بودم مینو خانم همسایه به ممانم میگفت شنیده که زری خانم با چند تا مرد سر و سری داره و مامانم میزد روپاش ولپ خودش میکشید نگو خواهر نگو زشته ادم پشت سر مردم ا زاین حرفا نمیزنه مینو خانم گفت من نمیگم همه بقال و چقال و سبزی فروش میگن.
    من ازاینکه پشت سر زری خانم حرف میزدن کیف میکردم و تو دلم قند اب میکردن اهل بد جنسی نبودم ولی چند باری دیده بودم مادرم با ترس و لرز برای شستن ظرفهای روحی غذا لب حوض میرفت زری خانم از دور به تاخت میومد که یقه مادرم روبگیره برای کرایه عقب افتاده واطاق که اصلا نمیشد اسمش رو خونه گذاشت میومد بالای سر مادرم
    میگفت:مهین خانم مهین خانم مادرم با خجالت زدگی سرش رو بالا میاورد و قیل از اینکه اون شروع کنه میگفه به خدا اقا تقی از صبح تا شب دنبال یه لقمه نونه برای بچه ها ولی من حتی از شیکم بچه ها میزنم که اول کرایه شما رو بدم ولی روی مال دنیا سیاه که هرچی بیشتر میدوی کمتربهش میرسی اقا تقی اول صبح خروس خون میره دنبال کار یه موقع شب هم خونه نمیاد از این همه زجه و مویه مادرم حسابی به خشم میومدم ولی مادرم تو اطاق وقتی قیض منو میدید میگفت نکنه
    چیزی بگی که فردا همه جول وپلاسمون رو میریزه تو کوچه اون وقت بیچاره میشیم من بدبخت با چهار تا بچه قدو نیم قد چه خاکی تو سرم کنم از این بیشتر شاکی بودم که همه کاره وحمال خونه زری خانم من بودم .
    زری خانم که از عصبانیت لپش گل انداخته بود گفت :اخه مشکل منم همینه که باید با تو سر و کله بزنم اگه مردت خونه بود که میدونستم چطوری باهش حرف بزنم که سرش رو بلند نکنه زن حسابی
    سه ماه کرایه خونت عقب افتاده من که نذر نکردم خونه مجانی به مردم بدم و برای کرایه التماس کنم
    منم خرج دارم و هزار گرفتاری اخه تو که یه ضعیفه هستی چی باید بهت بگم که پس نیوفتی.
    البته دروغ میگفت دیده بودم که اون براش فرق نمیکرد طرفش کیه مرد و زن هم فرق نداشت هر طوری دلش میخواست با مردم حرف میزد .
    پدرم یه کارگر ساده بازار بود اونجا برای مغازه دارها باراشون جابجا میکرد و یه پول بخور و نمیری در میاورد چند باری تابستون وقتی مدرسه ها تعطیل بود همراهش به بازار رفتم بیشتر اسرار مادرم بود میخواست که من ببینم که اون چقدر به سختی پول د رمیاره و درس زندگی به من بده .چند باری که همراهش رفتم از اینکه مردم با پدرم این طوری رفتار میکردن خیلی ناراحت شدم
    پدرم همون چند باری که غم و غصه رو تو چشم های من دید گفت رضا جون تو نمیخواد هم پای من بیایی تو برات این کار سخته ولی من که اصلا کاری نکرده بودم. اون با این طور رفتار مشکلی نداشت به قول خودش میگفت خدا روزی هر کسی رو یه طوری میده ولی من نمیدونستم چرا روزی ما این قدر سخت به دستمون میرسه مگه ما بنده خدا نبودیم بعدها که بزرگتر شدم دیدم اغلب مردم همینطور فکر میکنن و همیشه دنبال این هستن که کجای زندگی رو خطا رفتن که خدا یه همچین سرنوشتی براشون در نظر گرفته.
    به اسرار مادرم آقا تقی بعد از این که بازار بسته میشد یه بسط خنزر پنزر جور کرده بود اونا رو
    رو دوشش میزاشت وتا خونه هم دست فروشی میکرد .جارو تله موش سبد چاقوتیز کن قابلمه کوچیک خلاصه هر چیزی رو که میتونست روی اون شونهای تکیده خودش حمل کنه از بازار تا خونه میکشد بلکه یه گوشه از خرج این زندگی رو تامین کنه ولی نمیدونم یا شونهای اون این قدر نداشت و یا این چرخ زندگی این قدر بزرگ بود که نشه به این رحتی ها اونو به گردش در اورد اقام
    ضعیف بود یا این بار زندگی سنگین تر بود که هیچ وقت نتونست نه مادرم نه پدرم تعادلی بین بار زندگی و تحمل شونهاش اون بر قرار کنه اقام از صبح زود تقریبا خروس خون از خونه میزد بیرون تا بوق سگ که دیگه کسی تو خیابون نبود دنبال کسب وکار بود اینقدر شبها دیر میومد گه چند باری گیر ادمای به درد نخور و دله دزدها افتاده بود و شوخی جدی همه اسباب و بساط کاسبی شو رو دزدیده بودن و اخر شب شرمنده دست از پا دراز تر و اومد خونه اغلب شب ها که میومد همه بچه ها خواب بودن فقط مادرم بیدار میمموند که یه لقمه شام اگه از ته غذای بچه ها مونده بهش بده یه موقع هم که اینقدر دیر میومد که مادرم هم خواب بود .وقتی بساط اقام رو دزد زده بود مادرم اینقدر شیون و داد میکرد که هم بچه ها بیدارن شدن و هم چند تا از همسایه ها سراسیمه به اطاق ما رومدن که ببینن چه اتفاقی افتاده برای ما این داستان ها شاید در حد فاجعه بود چون اکثر اون جنس ها رو اقام یا نسیه گرفته بود یا چون میشناختنش بهش داده بودن که بفروشه و بدهیش رو صاف کنه دزدیده شدن اونها برای ما مخصوصا مادرم یه فاجعه به حساب میومد.
    اطاق بغلی ما مریم خانم بود که شوهرش کارگر کارخونه چیت ری بود و با سه تا بچه توی اطاق کناری ما زندگی میکردن پسر بزرگش که هم سن وسال من بود سیزده چهارده ساله بود که موقع زایمان یه مشکل مادر زادی براش پیش اومده بود و به کلی عقب افتاده بود همیشه روی صندلی چرخ دار میشست و از گوشه لبش اب دهنش همیشه اویزون بود و مریم خانم هم مرتب بهش میرسید طفلک اقا مرتضی باباش که میدیدم چطوری این بچه رو با عذاب نیگاه میکنه و دنبال مقصره و گناه نکرده میگشت با چنان عذاب وجدانی به این طفلک نگاه میکرد که غمی که تو چهرش بود وصف ناپذیر بود حسن هم که روی صندلی چرخ دارش بود انگار یه بدهی وخجالت توی چشمش موج میزد که گویی مقصر این معلولیت که من نیستم ای کاش میتونستم یه کمکی به پدرم و خانواده بکنم از رعنا خواهر حسن شنیده بودم که پدرش چند باری تصمیم گرفته بوده حسن رو به اسایشگاه بچه های عقب مونده ببره که با التماس و گریه وزاری مریم خانم از این کار فعلا منصرف شده .رعنا میگفت بابام به مادر سرکوفت میزنه که این بچه رو تو به دنیا اوردی من هم از پس مخارج این بچه بر نمیام من شیکم شمارو به زور سیر میکنم این حسن ده جور خرج اضافی داره که من توان پرداختش رو ندارم.رعنا میگفت مادرم با التماس میگفت اگه لازم باشه من هم خودم میرم سر کار برای خرج و مخارج حسن تو کاری نداشته باش من خرجش رو جور میکنم.ولی اقا مرتضی زیر بار این حرفا نمرفت مریم خانم بد گل نبود و بر روی خوبی داشت اقا مرتضی میگفت همین کارم مونده زنم رو بفرستم میونه یه مشت گرگ که پاره پارش کنه اگه یه بار دیگه این حرف رو زدی نزدی بیچاره مریم خانم هم فوری قبول میکرد ولی میگفت تو رو خدا به این طفل دمعصوم کاری نداشته باش اینو بدون ما این بچه رو به این دنیا اوردیم و خدا با اون مارو امتهان میکنه که ببینه با این مشکل و با این امانت چطور برخورد میکنیم.ولی معلوم بود که همیشه نگران اینه که یه روزی اقا مرتضی کار خودش رو انجام بده اونا یه دختر چهار ساله شیرین زبون هم داشتن که اقا مرتضی تا داز سر کار میومد و ابی به سر و صورتش میزد و میومد توی ایون جلوی اطاق مینشست صدا میکرد عسل عسل بابا بیا ببینم امروز چیکار ها کردی اونم فوری میدوید تو بغل اقا مرتضی که از تو جیبش اب نبات بهش بده و اونم براش شیرین زبونی کنه لا مصب اقا مرتضی انگار نه انگار که یه پسر معلول و یه دختر دوازده سیزده ساله دیگه هم دار.اطاق بغل مریم خانم یه زن و مرد جون بودن که اهل شهرستان بودن کریم و عصمت خانم زن وشوهری بودن که دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتن .کریم اقا گارگر روز مزد ساختمانی بود و روز صبح خیلی زود از خونه بیرون میزد و میرفت به قول خودش دنبال یه لقمه نون زحمت کشیده وحلال اگه تا ساعت ده یازده کاری براش نبود باسر افکندگی در میزد و وارد خونه میشد بارها دیده بودم توی این ساعت ها عصمت خانم پشت پنجره اطاق چشم براه بود یه چشمش به ساعت اطاق بود و یه چشمش به در .وقتی کریم اقا کاری برای اون روز پیدا نکرده بود از در میومد و یکراست میرفت لب حوض مینشست یه چند دقیقه ای به اب حوض ذل میزد و با دلخوری دست و صورتش رو با اب حوض صفایی میداد همیشه تا اق مرتضی مشغول شستن دست و صورت بود عصمت خام جقدی با یه حوله تمیز بالای سرش حاضر میشد فوری به کریم اقا میگفت نه خسته خدا قوت کریم اقوکریم اقا هم با شرمندگی فراوان سرش رو بلند میکرد و میگفت خسته چی نباشم مگه چیکار کردم از اقبال بد امروز هم کار وباری گیرم نیومد عصمت خام هم با خوش رویی هر چه تمتم تر میگفت عیبی نداره مرد فردا هم روز خداس حالا پاشو بریم تو اطاق که وقتی

    سلام استاد به نظر شما نوشتن این داستان را ادامه بدم

  2. چطور بفهمم این صدایی که سالهاست درونم من رو به نوشتن میکشونه حقیقت داره یا توهمی مصلوب بیش نیست ؟
    نوشتن این قدرت رو داره که یه قلب خسته رو به آخرین شکاف تبعید شده ی آفتاب به سرزمین رباتی مدرن امیدوار کنه ؟

    1. شما تصور کن توهمه.
      با این فرض توشتن رو کنار میذاری؟
      اگر حس نوشتن دارید بنویسید، فکر کردن به نوشتن بی‌فایده‌ست.
      نوشتن رو با نوشتن پیش ببریم.

    1. سلام به روی ماهت زهرا جان
      خیلی خوشحال شدم که اسم زیبات رو اینجا دیدم.
      بی‌نهایت سپاسگزارم از مهرت.

  3. خوشحالی یعنی نوشتن، یعنی خواندن، یعنی گوش دادن به موسیقی، آن هم از نوع اصیلش. خوشحالی یعنی دست کشیدن از غصه های گذشته، یعنی آینده را به حال خود گذاشتن. خوشحالی یعنی لبخند زدن به جوانه گلدان کنار پنجره.
    قرار است احساس آرامش کنیم…

  4. تمرین. آن هم چی؟ نویسندگی.
    با تمرین نویسندگی عشق می کنم. دلم دم می تکاند که توی تختم دراز بکشم، گوشی ام را روی حالت پرواز بگذارم، هندزفری را بچپانم توی گوش هایم و آوای ملایم پیانو توی مغزم بپیچد تا موقعی که کر شوم.
    اما، به واسطه تقدیر و به اجبار روزگار، باید فقط حسرتش را بخورم و به جایش بروم مدرسه. آن هم چطور؟ آنلاین.
    صد رحمت به همان حضوری. من از همان اول تنها مشکلم با مدرسه رفتن، بیدار شدن ساعت ۶ صبح بود. حالا فقط از آن بدبختی می بارد.
    دیگر معلمی نیست که مجبور شوی گوش بدهی یا حداقل ادای گوش کردن در بیاوری. هم کلاسی ای هم نداری که هر وقت حوصله ات سر رفت، با او در مورد سلیقه افتضاح معلم هنر یا حالت عنکبوت طور معلم هندسه وقتی به تخته می چسبد حرف بزنی. حتی شیطنت غذا خوردن، هنگامی که معلم حواسش نیست را هم در نمی یابی. تنها کاری که می توان کرد، جویدن ته اتود است و چشم در حدقه گرداندن.
    دیگر باید وقتی لپتاپ را روشن می کنم، جای اینکه صفحه وردی بگشایم، سمت سایت مدرسه ام بروم. یا جای شنیدن صدای دل نواز یکایک تار های سه تار، بیق و بوق رو مخ میکروفون های خراب بچه ها را تحمل کنم. سه ساعت هم که به برنامه درسی روزانه مان اضافه کرده اند. تازه، کسی وراج مثل من که با سوال هایش دهن سرویس می کند، می تواند به چند تق و تیق روی کیبورد اکتفا کند؟ حیف نیست که تایپ کردن هایم را برای سوال پرسیدن حرام کنم؟ توی ماهیچه هایم انبار شوند، بهتر از این است تلف شوند. همین متن هم خودش یک سر ریز تایپی از ماهیچه هایم است.
    به هر حال، اگر کمی بگذارند که به خودمان وقتی اختصاص دهیم و تنها معضل زندگی، “تعیین مرکز سال نهم” مان نباشد، بهتر نیست؟
    اما اگر فکری وجود داشت…
    اگر فکری حداقل در خودم وجود داشته باشد، باید علاقه ام را ادامه دهم. نه شغل پر پول ولی مزخرفی را.

  5. سلام جناب کلانتری،با تشکر از مطلب عالی ای که نوشتید.
    من دنبال کار بودم،خواستم کمکم کنید،میتونم کتاب صوتی ضبط کنم،خیلی برام‌مهمه که جوابم رو بدید
    تشکر

    1. سلام سونای گرامی
      اگر می‌خواید تو مسیر محتوا باشید، باید مقدماتی رو دربارۀ این کار بدونید. شاید خوندن این متن برای شروع خوب باشه:
      آموزش تولید محتوا

  6. “بزرگترین پاداشی که می تواند نصیب نویسنده شود به گمان من این است که روزی کسی با چهره بر افروخته از شوق و صداقت و چشمانی براق از تحسین به سوی شما بدود و بانگ بر دارد (( این داستان تازه تان چه زیبا بود!!تنها و تنها در این زمان است که نوشتن ارزش دارد.”
    پرویز دوایی _ذن و هنر نویسندگی
    برای شاهین عزیز

    1. سلام مهدی جان
      به به، عالی بود.
      بی‌نهایت سپاسگزارم ازت.
      کتاب ری بردبری فوق‌العاده‌ست، و چه خوب که استادی مثل پرویز دوایی این کتاب رو ترجمه کرده.

  7. چقدر خوندن این متن برام لذتبخش بود.
    تمرین یعنی تحمل شکست‌های پیاپی… این رو با تمام وجودم حس کردم. هم دردش و هم لذتش رو.
    متمرّن بمانید…
    (واقعا این کلمه وجود داره!)

  8. سلام
    امیدوارم مثل همیشه پرانرژی باشید.
    عالی بود استاد عزیزم. از نظر توصیفی جذاب و دقیق بود. آموزنده بود. بخش آخر حتی آموزنده تر بود. این تشبیه مرگ و زندگی به خواب و بیداری برای من در عین آشنایی جدید بود.
    راستی وضعیت انتشار کتاب تمایز خلاقانه در چه حالیه؟ کی میتونیم تهیه اش کنیم؟
    ارادت خیلی زیاد. 🙂

    1. سلام نوید جان
      بی‌نهایت سپاس از مهر و توجه تو.
      کتاب یه مقدار کار داره، که من هنوز نرسیدم انجام بدم.
      امیدوارم پروندۀ این ماجرا طی همین یکی دو ماه بسته بشه.

      1. ما هم امیدواریم. 🙂
        بعدش میرید سراغ کتاب بعدی یا چرا باید زیادتر حرف بزنیم رو بازنویسی میکنید؟ آخه یه بار گفته بودید که میخواید یه چیزهایی بهش اضافه کنید.
        وبلاگ هم دوست داشتنیه. اما کتاب یه چیز دیگه ست. 😁

        1. سلام نوید جان
          بله، این روزها خیلی جدی به فکر ویرایش تازۀ اون کتاب هستم.

  9. سلام آقای کلانتری
    کاش هر روز بنویسید، از پیاده‌رویهایی که می‌روید از رهایی، از دورشدن از ساختمانهای بلند، از قدم زدن کنار ریلی که دلبستهٔ عبور قطار است و از بستر خشک رودخانه‌ای که دلتنگ هیاهوی آب است. نعمت بزرگی است آزادی، اینکه هر وقت خواستی دور شوی از هیاهوی شهر و وقتت را با زمین زیر پایت و آسمان بالای سرت بگذرانی، راحت قدم برداری و تبدیل شوی به جزیی از جایی که هستی.
    در کیش که زندگی می‌کردم بهترین اوقات زندگیم پیاده ‌روی کنار ساحل بود. امواج دریا و طلوع ماه در آسمانی که هنوز رنگ غروب داشت، از زیباترین تصاویری هستند که در ذهنم باقی‌مانده‌اند. و فقط خدا می‌داند چقدر دلتنگم برای پرسه ‌‌زدن‌هایم در سکوت و آرامش ساحلی بکر، با ملودی ظریف امواج آرام دریایش.
    یادش به خیر گاهی سر به سر خرچنگها می‌گذاشتم و خانه‌هایشان را که به صورت عمودی با شنهای ساحل می‌ساختند مسخره می‌کردم، گاهی پرواز چند ماهی پرنده که ناگهان گروهی از آب بیرون می‌پریدند و چرخی در هوا می‌زدند و دوباره به آب باز می‌گشتند خیالاتم را پاره میکردند و پردهٔ تخیلم را عوض می‌کردند .گاهی صدای خواندن پرنده‌ای گوشهایم را آنقدر مشتاق شنیدن می‌کرد که حتی صدای نفس‌هایم را هم مزاحم می‌دانستم و همه جا را می‌پاییدم تا پرنده را ببینم، اما انگار پرنده‌ای در کار نبود، دود شده بود و به آسمان رفته بود.
    چقدر در آغوش طبیعت در کنا دریا جایم امن بود، چقدر زنده بودم، چقدر نفس‌هایم طعم بودن داشتند، اما امروز چقدر دور شده‌ام از اصالتی که دریا برایم رقم زده‌بود و آسمانی که هوایم را داشت.
    به خاطر دارم که تمام روز کارم شده‌بود پاییدن آسمانی که انتهایش در افقی دور به آغوش دریا می‌پیوست، و من آمار تمام ابرهایش را داشتم، و تمام پرندگانش را می‌شناختم، از کبوتران و میناها گرفته تا شاهینها و عقابهایی که آنقدر بالا پرواز می‌کردند که گاهی فکر می‌کردم نکند با هواپیمایی برخورد کنند، عقابهایی که اگر چه مغرور بودند، اما همیشه جایی بر روی بالهایشان برای تخیل من بود.
    افسوس زمانه همیشه حسود و بخیل است و نمی‌تواند دل خوش را ببیند، نمی‌تواند ببیند جایی داری طعم زندگی را می‌چشی! تدبیری می‌اندیشد و چنان پرتابت می‌کند به زندان و اسارت که نمی‌فهمی چه بر سرت آمده است و وقتی به خودت می‌آیی می‌بینی چقدر تمنای شنیدن داری از طبیعت، دریا، رودخانه، راه‌آهن و وقتی کسی از آزادانه قدم زندن‌هایش می‌گوید برای تو فقط حسرت باقی‌می‌ماند‌ و دلتنگی برای جزیره‌ای که نمی‌دانم چرا هیچ کجا آنجا نمی‌شود و آسمانی جای آسمانش را نمی‌‌گیرد.

    1. سپاس از لطف و توجه شما مرضیه خانم عزیز
      زیبا نوشتید.
      شما نگاه زیبایی دارید به جهان.

  10. قبل‌ترها که کرونا نیامده بود و من هنوز دانشجوی تهران بودم، هرهفته سوار بر قطار می‌شدم و خودم را می‌رساندم به خانه. یا از خانه‌مان می‌رفتم تهران و بعد هم خوابگاه.
    روی صندلی قطار تمرین تنهایی می‌کردم. آخر هیچ‌‌گاه تنهایی‌ام اندازهٔ وقت‌هایی که در قطار می‌نشستم نبود. سوتِ قطار، همهمهٔ آدم‌ها و هزاران قصه‌ای که از ذهنم می‌گذشت. آن وقت‌ها شبیهِ حالا پیوسته و مداوم نمی‌نوشتم. برای همین دلتنگ‌شان هستم. خوب می‌دانم که چه لحظات ارزشمندی را از دست داده‌ام؛ اما دور نیست. کرونا هم می‌رود و من باز سوار بر قطار می‌شوم و خودم را می‌رسانم به قصه‌ها. آن وقت شاید رودخانه هم پرآب شده باشد و شما با تمام وجود کنارِ آب، در حال نوشتن باشید.

  11. اگر داستان های دوره‌ی سوم صد داستان رو نمی خوندید حتما از این یادداشت به عنوان داستانِ امروزم استفاده می کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *