«وقتی کنارم هستی به فکر کدوم حیوون میافتی؟ چشماتو ببند و فکر کن به حیوونا!»
«میتونم بهت بگم اسبِ خوشقواره یا اسب کوچولو یا مادیان. وقتی به اسب فکر میکنم اصلاً دندوناش یا جمجمهاش و یا هر چیزی که اذیتت میکنه، تو ذهنم نمیاد، یه چیز خوب تو ذهنم میاد و گرم، و نرم، و قوی. تو که یه خرگوش و یا گربه یا مادهپلنگ نیستی… یه جور شرارت تو اینا هست…اما تو اینجور نیستی.»*
من مجنونوار شیفتهی اسبها هستم.
اسب آنقدر برایم عزیز و دوستداشتنی است که ابداً حاضر نیستم سوارش شوم!
چند وقتیست توی دفترچهی کوچکی جملاتی کوتاه درباره اسبها مینویسم.
جالب است که مراودهی فیزیکی خاصی با اسبها نداشتهام. کودکیام بیشتر با خرها گذشته، اما بارها و بارها در رویاهایم، اسبها نقش اصلی را ایفا کردهاند.
هر بار که در داستان، فیلم یا عکسی، نشانی از اسبها میبینم، شاخکهایم تیز میشوند، مثل سال قبل و تماشای سومین فیلم امیرحسین ثقفی، که کارگردان قابلیست، خوب مطالعه میکند و از آثارش پیداست که عمیق و زیبا میاندیشد.
مردی که اسب شد را در سینما دیدم، همراه با دوست نازنینی که چون اسبی سپید برایم خیرهکننده و رازآلود بود.
مردی که اسب شد غافلگیرم کرد، سراسر فریبایی بود و تاثیر خلاق از چخوف و آنگلوپولوس و تارکوفسکی.
فیلمِ اسبیِ محبوب دیگرم، اسب تورین بلاتار است.
«اسب تورین تولید سال ۲۰۱۱ به کارگردانی بلاتار با اشاره به ماجرای جنون نیچه آغاز میشود. فیلسوف شهیر آلمانی، از مشاهده تازیانه خوردن اسبی در شهر، چنان دچار غلیان روحی میشود که پنج سال آخر عمر خود را در سکوت محض و در جنون کامل میگذراند. راوی فیلم در همان آغاز داستان میگوید: «همه از نیچه میگویند اما احدی از حال و روز اسب خبری ندارد» و اسب تورین داستان آن اسب است.»(+)
توی خواب زمستانی نوری بیلگه جیلان هم اسبها حضوری ظریف و به یاد ماندنی دارند.
شما هم اگر چیزی درباره این حیوان نجیب به ذهنتان میرسد برایم بنویسید.
8 پاسخ
شاهین عزیز
ای کاش آدرس لینک فیلم ها را می گذاشتی و یا اشاره می کردی که چطور می شود فیلم را دید فکر می کنم دیدن فیلم در کنار نوشته هایت طعم ملسی به ذهن بدهد
حسن جان
مردی که اسب شد هنوز توزیع نشده.
ولی اسب تورین و خواب زمستانی رو میتونی به راحتی دانلود کنی از سایت های دانلود فیلم.
سلام شاهین جان
برخلاف تو که دلت نمیاد سوار اسب بشی، من اینقدر اسب رو دوست دارم که از بهترین لحظه ها و خاطراتم اسب سواری هایی هست که داشتم. هر جایی و با هر چیزی که مهربانی را احساس کنی بهترین خاطره ات میشه و اسب مهربون هم …
… معلم پاي تخته رسيد. گچ را گرفت. برگشت و گفت: «خرگوشي ميكشم, تا بكشيد». شاگردي از در مخالف صدا برداشت: «خرگوش نه». و شيطنت ديگران را برانگيخت. صداي يكيشان برخاست: «خسته شديم از خرگوش, از سگ. دنيا پُر از حيوان است». از ته كلاس شاگردي بانگ زد: «اسب». و تني چند با او همصدا شدند: «اسب, اسب». و معلم مشوش بود. از در ناسازي صدا برداشت: «چرا اسب؟ به درد شما نميخورد. حيوان مشكلي است». پي برديم راه دست خودش هم نيست. و اينبار اتاق از جا كنده شد. همه با هم دَم گرفتيم: «اسب, اسب». كه معلم نعره كشيد: «ساكت» و ما ساكت شديم.
و معلم آهسته گفت: «باشد, اسب ميكشم». و طراحي آغاز كرد. صاد هرگز جانوري جز از پهلو نكشيد. خلف صدق نياكان هنرور خود بود. و نمايش نيمرخ زندگان رازي در بر داشت. و از سر نيازي بود. اسب از پهلو, اسبي خود به كمال نشان ميداد. انتزاع ماهيت خود مينمود. نمايش جاندار از روبرو پابند زمان كردن اوست. پرندهي از روبرو نزديك و عيني است. پرنده اكنون است. كشش به سوي زمان دارد. پرندهي نيمرخ از زمان روگردانده است. صورت ازلي پرنده است.
دست معلم از وَقب حيوان روان شد. فرود آمد. لب را به اشارهي صورت داد. فك زيرين را پيمود. و آخُره ماند. پس بالا رفت. چشم را نشاند. دو گوش را بالا برد. از بال و غارِب به زير آمد. از پستي پشت گذشت. گُرده و كفل را برآورد. دم را آويخت. و به خط ران از رفتن ماند. پس به جاي گردن باز آمد. به پايين رو نهاد. از خم كتف و سينه فرا رفت. و دو دست را تا فراز كُلّه نمايان ساخت. سپس خط زير شكم را كشيد. و دو پا را تا زير زانو گرته زد. صاد از كار باز ماند. دستش را پايين برد و مردد مانده بود. صورت از او چيزي ميطلبيد. تمامت خود ميساخت. كُلّهي پاها مانده بود و محلالشكال. و رُسغ. با سمها. و ما چشم به راه آخر كار. و با خبر از مشكل صاد. سراپايش از درماندگياش خبر ميداد. اما معلم درنماند. گريزي رندانه زد كه به سود اسب انجاميد: شتابان خطهايي درهم كشيد. و علفزاري ساخت. و حيوان را تا ساق پا به علف نشاند. شيطنت شاگردي گُل كرد. صدا زد: «حيوان مچ پا ندارد, سم ندارد». و معلم از مخمصه رسته بود, به خونسردي گفت: «در علف است. حيوان بايد بچرد» …
شاید کاملا نامربوط باشه اما با خوندن این پست یکی یاد فیلم اسب جنگی اسپیلبرگ افتادم که به نظرم فیلم خوبی بود.
یکی هم داستانی بود از سهراب سپهری در یکی از کتابهای ادبیات دبیرستان که معلم نقاشی داشتند و سهراب او را به اختصار صاد مینامید و او از کشیدن پاهای اسب بوسیله علفهای بلند طفره میرفت.
سلام محمدرضا جان
با این داستان غافلگیرم کردی.
واقعاً لذت بردم.
انیمیشن اسپیریت برای من فراموشنشدنیست.
اسبی که روی کاغذ جان گرفت!!
این چیزیه که به ذهن من میرسه برای اینکه من عاشق نقاشی اسبهام… حسی که ذره ذره لابه لای رنگها شکل میگیره و کاغذ رو شیفته نقشی زیبا میکنه، فوق العاده است.